ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

میدانید معجزه چیست؟

اصلا به معجزه در این روزگار اعتقاد دارید؟

من نمی دانم معجزه چیست...

درست از دیروز نمی دانم!!!

همین دیروز که دلم ریخت و نگاه مهربان عالم را در اعجاز بند بند یک دل احساس کردم... فهمیدم معجزات در یک نیمه از روز روشن این روزگار هم می تواند جاری شود...

 کافیست روشن شود دلت به خواندنش در شادی و غم...

من معجزه دیدم؛ معجزه شنیدم معجزه فریاد شد برتمام اندیشه هایم، نه اینکه من خوب باشم خوبی کرده باشم نه!!!

من از اقیانوس سخاوتش پر شدم حتی آنسان که در یادش نبودم...

وقتی حسش کردم و فهمیدم می تواند این روزها هم  معجزه اش اتفاق بیفتد و بر دلهای تاریک نور ببارد و باران...

و او نزدیک است و معجزاتش نزدیکتر...

خیلی نزدیک به ما و نزدیکتری که خدا همیشه آنجاست ...خود خدا ... او که همیشه همه جا هست...

که او به همه از رگ گردن نزدیکتر است و  او در قلبهاست...

دستت که برود به سمت آسمانش...

نه اشتباه گفتم... حتی اگر آغوش هم نگشایی به سویش...

باز هم او بی نهایت می بخشد...

به وسعت بی کران کرامتش...

معجزه را همیشه مصحف مقدسی می دانستم که به رسولش و تنها  به خاصان و مقربان درگاهش ارزانی می داشت...

و دیروز آیات همان مصحف معجزه ای دیگر را به رخم کشید...

حمد و یس معجزه کردند... و اعجاز کلام وحی چیز عجیبی نیست! وقتی سخن او باشد که مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم...

سپیدی کلامش که پایان ناپذیر است معجزه آفرین هم هست...

معجزه ای برای دقایق غمباری که بر دل تاریکم می گذشت و خواندشان التیامی بود بر رنج...

و نورش مرحمی که  از آسمانش رسید و مرحمی بی مانند بر تمام زخمهای ثانیه ها ...

به وسعت آبی بی کران دلهایی بی مانند که دست گشوده بودند به یاری جستن از مه و  مهر و خورشید و نور و هر چه روشنی است...

و نور بارید بر سپهر دلهایشان و  از اوج افلاک و به نظاره نشستن مژده ی بخشایشی که از آسمان رسیده بود...

نمی دانم که گفت، و کدامینشان؟ که هر که راز گوید با یار محرم شود در سلسله اغیار...

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وانکه این کار ندانست در انکار بماند...

و محرمترین یار تمام عالم از عشق، از رمز و راز و از روشنی حتی از من تاریک هم می شنود...

که او شنواترین شنوای عالم است...

یا سامع الدعاء...

تو را حمدی بی پایان سزاست که تو  سریع الرضا هستی...

پس اینک...

اغفر لمن لا یملک الا الدعاء...

ببخش کسی را که جز دعا مالک چیزی نیست...

ببخش که غفران و گذشت شایسته ی توست و بشر دست خالیش پر از مهربانی بی نظیر توست...

باشد گه از سپاسگزاران درگاهت باشیم بر هر دم و بازدم  نفس ، و از حیات جز فنا شدن در تو نجوییم که هر نگاه تو معجزه ایست و تو هر دم معجزه می کنی و دریغ و افسوس ما غافلیم...

الهی :

اسئلک بحقک و قدسک، و اعظم صفاتک، و اسمائک، ان تجعل اوقاتی من الیل و النهار بذرک معموره، و بخدمتک موصوله...

از تو می طلبم به حق ذات مقدست و بزرگترین صفات و نامهایت، که اوقات شب و روزمان را با یادت آباد گردانی و ما را پیوسته در خدمت خویش قرار دهی ...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۰۰
ریحانه خلج ...

چند روز پیش برای حضور در کاری که در ظاهر خیر است و انشاالله باطنش هم خیر باشد با دوستانی تماس گرفتم ... در این بین یاد دوستی که خیراندیش است افتادم با او هم تماس گرفتم برای مشارکت در این امر،گفت: اگر ... می دانی که...

شب پیام داد که دیدی باز هم نشد! صبح تماس گرفت غمگین بود می گفت: نمی دانم چرا چند وقت است دست به هر کار خیری می زنم نمی شود و توفیق آن از من سلب می شود... یا اتفاقی پیش می آید و مشکلی ایجاد می شود یا مانعی به وجود می آید که نتوانم در آن خیر سهیم باشم...

دلداریش دادم نگران نباشد گفتم: حتما خیرو صلاحی در کار بوده... اما بعد از پایان حرفهایش کمی که فکر کردم دیدم راست می گوید بنده خدا چند مورد را که خودم از نزدیک در جریان بودم بخاطر آوردم...حالا چه شده خدا عالم است...

هفته ی پیش در حرم امام رضا (علیه السلام) در محضر استادی فیض می بردیم، ایشان می گفت: جوانان می آیند و می گویند ما برای زیارت می آییم و دعا می کنیم حاجت می طلبیم و مستحبات و واجبات را بجا می آوریم اما جوابی نمی رسد... من می گویم جوان حواست نیست ببین چه کرده ای کجا و کی که حتی خودت هم بی خبری و کلا فراموش کردی اما خداوند که فراموش نمی کند...

متوجه نبودی والدین را احترام نکردی ...می توانستی و از دستت بر می آمده خدمتی برای خلق انجام دهی دریغ کردی ...راهی از بندگان خدا سد کردی...دروغی گفتی ، افترایی بستی و یا  دل کسی را شکستی که صاحبش نفرینت کرده خودت بی خبری و آنقدر افکار و اعمال زشت بوده که خداوند حتی تو را لایق ندانسته بفهمی چرا و چه کردی و این گره به کارت افتاده و خودت مانده ای چه کنی که نکرده ای...

خوب که فکر کردم دیدم دقیقا منطقی است... بر اساس برهان علیت هر عملی عکس العملی را در پی دارد و این نتایج بی دلیل حاصل نمی شود...

گفتم ای دل غافل چقدر راحت با دستان خودمان به کارها گره می زنیم... درست است که اگر خداوند بخواهد  از حق خود می گذرد...

اما... گره حق الناس را که خدا از آن نمی گذرد چگونه می توان گشود؟؟؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۸۹ ، ۰۲:۵۴
ریحانه خلج ...

دلنوشته ها که خاکستری باشد دل سیاه می شود و زنگار می گیرد ...

باید سپید نوشت...

گفتم نوشتن در رگهایم جریان یافته اما چیزی مانع است... خوب می دانم چیست ...

ننوشتم تا مهر بیایید و ناصافی را از دل ببرد ...

جایگاه مهر را نصیب کینه نکنیم که دل رنجور، از محنت دوران می شود ...

تلخی را ننویسیم تا تاب بیاوریم بر غم هجران...

دل نویسی هنر دل است با دست قلم دل را به زمینی شدن نیالاییم...

ترنج درد و رنج نمی نگارد؛ که خود درد است درد جانکاه غربت باران...

برای باریدن دوباره، از نو قلم بیاور با مرکبی از جنس قطره های لاجوردی آسمان...

نوشتن هم اگر برای خدا باشد...

داشتم فکر می کردم به اینکه اگر نوشتن برای خدا باشد مرکب هم از آسمان می رسد و نصیب قلم می شود...

اگر قلبا همه کارها برای خدا باشد اندیشه هم بر فراز ابرها راه خدایی شدن را در پیش می گیرد...در نتیجه اندیشه که خدایی شد خدا می بیند و خدا می داند که جز او هیچ چیزی در دل و جان و فکر آدمی نمی گنجد  پس راه را نشان می دهد از چاه...

برای خدا بودن را باید از خدمت به خلق آغاز کرد در مسیر مهرورزی و مهر اندیشی حرکت کرد تا خالق بنگرد و خود در این مسیر همراه بنده شود...

یادم می آید اولین نمایشگاه طلیعه ظهور سعادت داشتیم با دوستان خوشفکر و صاحبدلی مشغول بودیم...

خیلی یاد گرفتم از هنر و داشته هایشان...

یکی از آنها نوشته ای داشت بارانی، گفتم تقدیم حضرت باران کنید در این نمایشگاه که صاحبش موعود است... گفت در خور نیست و...، گفتم مثل ما مثل آن پیرزنی است که برای خرید یوسف کلاف نخش که تمام دارایی اش بود آورد تا در صف خریداران بگنجد...

 گفت...

بگذریم... همان جا اتفاقاتی پیرامونم رخ داد که که باعث شد احساس غرور پیدا کنم...

در افکار خود غرق بودم که سبدی جلویم گرفتند سرم را بالا آوردم دیدم دوستی ایستاده و می گوید نشانه ات را بردار ... نگاهی به او کردم و دست بردم به سبدش نوشته های کوچکی را از سخنان بزرگان مزین به قابهای کاغذی که هر روز تقدیم بازدیدگنندگان می شد را برداشتم...

نوشته بود:

(هرگز کار خیری  را برای خودنمایی انجام نده و هیچگاه کار خیری را برای خجالت ترک مکن)

هنوز این نوشته را دارم و تلنگر به جایی بود در جایی نصبش کردم تا هر روز ببینمش...

اما علم داشتن به این حقیقت عمل نمی آورد باید دانسته ها را عمل کرد تا روح حقیقی برای خدا بودن و برای خدا خواستن و برای خدا شدن برای خدا گفتن و نوشتن و ... را به زندگی آورد ...

خدایا ما خیلی وقتها حواسمان نیست تو هوایمان را داشته باش...

تا باران ببارد...

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۲۰
ریحانه خلج ...

السلام علیک یا انیس النفوس...

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

می نویسم از تمام لحظه هایی که پر باران بود ...

از آسمان داغ و سرخ حرم و زمین تفتیده دیار عشق...

از زلالی و  آرامش بهشت ...

گرچه از کوی یار رانده شدم...

به امید تو به این دیار باز آمده ام...

صاحب تمام مهربانی های دلم ...

امروز هوای حرمت دلتنگ کرده مرا و به زنجیر کشیده این همیشه اسیر نگاهت را...

آمده ام تا بگویم...

که تا تو را دارم دارای جهانم ...

بگویم که به عشق تو باز گشتم ...

گام برمی داری تا در اوج افلاک، دستان ارادتت را آهوانه به سمت خورشید محبتی بگشایی که همیشه مهربانی در آن موج می زند...

پس اینک دستانت پر از نور می شود پر از خورشید...

 

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۳۷
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما