ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

دلنوشته ها که خاکستری باشد دل سیاه می شود و زنگار می گیرد ...

باید سپید نوشت...

گفتم نوشتن در رگهایم جریان یافته اما چیزی مانع است... خوب می دانم چیست ...

ننوشتم تا مهر بیایید و ناصافی را از دل ببرد ...

جایگاه مهر را نصیب کینه نکنیم که دل رنجور، از محنت دوران می شود ...

تلخی را ننویسیم تا تاب بیاوریم بر غم هجران...

دل نویسی هنر دل است با دست قلم دل را به زمینی شدن نیالاییم...

ترنج درد و رنج نمی نگارد؛ که خود درد است درد جانکاه غربت باران...

برای باریدن دوباره، از نو قلم بیاور با مرکبی از جنس قطره های لاجوردی آسمان...

نوشتن هم اگر برای خدا باشد...

داشتم فکر می کردم به اینکه اگر نوشتن برای خدا باشد مرکب هم از آسمان می رسد و نصیب قلم می شود...

اگر قلبا همه کارها برای خدا باشد اندیشه هم بر فراز ابرها راه خدایی شدن را در پیش می گیرد...در نتیجه اندیشه که خدایی شد خدا می بیند و خدا می داند که جز او هیچ چیزی در دل و جان و فکر آدمی نمی گنجد  پس راه را نشان می دهد از چاه...

برای خدا بودن را باید از خدمت به خلق آغاز کرد در مسیر مهرورزی و مهر اندیشی حرکت کرد تا خالق بنگرد و خود در این مسیر همراه بنده شود...

یادم می آید اولین نمایشگاه طلیعه ظهور سعادت داشتیم با دوستان خوشفکر و صاحبدلی مشغول بودیم...

خیلی یاد گرفتم از هنر و داشته هایشان...

یکی از آنها نوشته ای داشت بارانی، گفتم تقدیم حضرت باران کنید در این نمایشگاه که صاحبش موعود است... گفت در خور نیست و...، گفتم مثل ما مثل آن پیرزنی است که برای خرید یوسف کلاف نخش که تمام دارایی اش بود آورد تا در صف خریداران بگنجد...

 گفت...

بگذریم... همان جا اتفاقاتی پیرامونم رخ داد که که باعث شد احساس غرور پیدا کنم...

در افکار خود غرق بودم که سبدی جلویم گرفتند سرم را بالا آوردم دیدم دوستی ایستاده و می گوید نشانه ات را بردار ... نگاهی به او کردم و دست بردم به سبدش نوشته های کوچکی را از سخنان بزرگان مزین به قابهای کاغذی که هر روز تقدیم بازدیدگنندگان می شد را برداشتم...

نوشته بود:

(هرگز کار خیری  را برای خودنمایی انجام نده و هیچگاه کار خیری را برای خجالت ترک مکن)

هنوز این نوشته را دارم و تلنگر به جایی بود در جایی نصبش کردم تا هر روز ببینمش...

اما علم داشتن به این حقیقت عمل نمی آورد باید دانسته ها را عمل کرد تا روح حقیقی برای خدا بودن و برای خدا خواستن و برای خدا شدن برای خدا گفتن و نوشتن و ... را به زندگی آورد ...

خدایا ما خیلی وقتها حواسمان نیست تو هوایمان را داشته باش...

تا باران ببارد...

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۲۰
ریحانه خلج ...

صبح و سحرگاه نشان از روشنایی است و فجر و سپیده دمان افق آرزوها را روشن می کند تا بی نهایت ...

 

و این بی کران و نهایت را دلی هایی آرزو دارند که مهرورزی را با هیچ بهایی معاوضه نمی کنند...

 

مهر از نهادی برمی خیزد که طالب بخشش مهربانی و گسترش مهرورزی در تمامی ذرات کائنات باشد...

 

چه بسا دلهایی از سنگ سخت هم سخت تر، اما در گستره ی نگاه مهرورزانه یی از سمت  جانی سرشار از عشق به نرمی حریر درآمده اند و آموخته اند که رسم خوش زیستن در دل آرامی و محبت است...

 

 و محبت این اکسیر جان بخش انسان است که او را اشرف مخلوقات خالق گردانیده و عاقلان عالم را با عطوفت کارها دشوار نیست...

ای دوست تا زنده ای به هستی مهر بورز که چون چنین کنی  مرگ زان پس تو را آغازی دیگر است...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۸۹ ، ۲۲:۲۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما