ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میم مثل» ثبت شده است

این بار هم نشسته ام در خود کز کرده ام بی تو... فیلم زندگی تمام نمی شود... خودم را پرت می کنم در آغوش دعاهایت و اشک میریزم به پهنای صورت...دارم فکر می کنم اگر بودی دنیای من چیزی کم نداشت ... اگر دوست داشتنت ادامه داشت ... اگر بودی... اگر ... اگر... اگر... خسته ام از این بخت و پیشانی... چشم های متورم و سرخم را نمی بندم وقتی پلک هایم شوره زده از این همه نبودنت... امروز فیلم آن روزهای شاد بودنت را مرور کردم... حس غریبی بود بغض جایی نداشت، در میان هق هق سینه سوخته ی من... حنجره ام زخم شده این روزها... دارم فکر میکنم تلخ است آدم عادت کند به بودن ها... به هر "بود"نی که روزی نا"بود" می شود... فکر کن، مثلا عاشق بشوی! عشق میشود سَم، و تمام وجودت را فرا می گیرد. و تلخی و این همه گسترده بودنش را فقط وقتی می فهمی که نیست... وقتی نبود تمام بدنت درد می شود ... و احساست تمام دقایق نبودنش را زجر میکشد و گاهی انگار تو نفس نمی کشی... و این روزها که سخت، در بی هوایی ها جان می کَنم، فقط خودم را غرق می کنم در خاطرات خوبِ آن روزهای بودنت... وقتی برایم دعا می کردی... میخواستی شاد باشم و من سرانگشتان تو را می بوسیدم... وقتی میگفتی آدم خدا را داشته باشد که تنها نیست... وقتی ... آخ چقدر دلم تنگ است... چقدر بی تو، تنهایم... چقدر عجیب دلم می خواهد سیبی را گاز بزنم که تو، برایم پوست کنده باشی... چقدر در حسرت نگاه تو مانده ام این روزها... بغض میکنم از اینکه، باز یادم می آید در پشتِ پرچین خاطراتم، کسی بود که با تمام مهربانی اش، نمی دیدمش و او چقدر مرا دوست داشت و من نمی دانستم... چقدر برایم آرزو داشت... محبت گمشده ام را کجا بجویم، که در این دایره ی تنگِ دنیای خستگی های من، دیگر تو نیستی...

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت...
وز بستر عافیت برون خواهم خفت...
باور نکنی خیال خود را بفرست ...
 تا در نگرد که بی​تو چون خواهم خفت...

 

۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۰
ریحانه خلج ...

ساده نباش دیگر خبری در راه نیست... فقط یک گذر کوتاه بود، این بهار هم رفت... این بهار تیره و سیاه، رنگ آسمان نداشت... باز هم تو نیامدی باز هم هیچ رویایی به حقیقت نرسید... باز هم انتظار و انتظار... تلخ و بی شکیب، روزگار رسید به گرمای سرسخت روزهای بلند تابستان...

باز هم تیرگی ماه تیر... ماه تلخی که تو را از من گرفت... طعم شور اشک چشم... بغض کال هر شب... ازدحام خاطرات یک عمر زندگی... و کلماتی که آرامش روزهای بودنت را نمی تواند منتقل کند... کاش هنوز کودک بودم... کودکی جسور که خسته از کلاس و درس، با کیفی پر از کتاب و بی هیچ خاطره، هر روز مسیر خانه را به شوق دیدن تو طی میکرد... یادش بخیر و یک آه بلند... حالا رسیده ام به انتها... به رسم تقویم انتهای یکسال دیگر بی تو... و به رسم دلِ شکسته ی من بی انتهاترین روزگار تلخ عمر... روزگار بی تویی، و این من تنها شده در افق چشم خیس خود دوباره غروب های رفتن تو را تا سحرها میشمارم... خسته و بی خواب و پریشان... روایت تلخ تقویم من میگوید زندگی من، بی تو، هرگز ورق نخورد اما روزگارم هزاران برگ شد... آتش شد و وجودم همه خاکستر و دود... پریشان مینگارم اندوه گنجشک کوچک درونم را... بگذار بماند در گذشته ی ناآرامی خیالم...و این فکر تلخ تنهایی... راستی باورم نمیشود چه ساده میگویند چه زود گذشت... دوسال شد؟ آخ که من در حسرت این مانده ام، آنکه التهاب این درد را نچشیده چگونه طعم زود گذشتن را ادراک میکند... تو به اندازه تنهایی اندک من، فهم این واژه تلخ را هرگز نخواهی فهمید... درد دارد که گنجشک باشی و بال و پرت نباشد... درد دارد مادرت نباشد ... بی درد بمانی تا ابد، همین...

 

۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۲ ، ۰۱:۱۱
ریحانه خلج ...

حالا دیگر بغض های کال من، حسابی رسیده است...

اما باز هم تــــــو نرسیدی ...

نرسیدی تا در سایه ی مهرت، اشک هایم را فرو بریزم...

 و من ساعت هاست آموخته ام، مثل گنجشکی تنها،

بی پر و بال، در هوای نبودنت نفس بکشم...

و هر روزی که نیستی را، بشمارم و اندوه هایم را بغض کنم...

و

واژه در واژه تو را در دلــــــــم فریاد بزنم...

فقط مانده ام در این حجمِ سکوتِ سنگین روزهای رفتنت،

چه کسی می گوید تــــــو نیستی؟

وقتی هرگــــــــز نرفته ای از یاد...

میم...

مـــــــــادر...

سایه ی مهری که نماند بر سر...

گنجشک... مادر

راستش را بخواهی کار سختی نیست!

اما فقط من مانده ام به چه کسی بگویم روزت مبارک...

نقطه.

 

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۵۸
ریحانه خلج ...

سوزن عشقت را به دستان لرزانم میگیرم و نخی تیره رنگ جلوی چشمانم خودنمایی می کند... آرام نگاه خسته ام را می دوزم به روزهای پرخاطره ی بودنت... یاد تو و خاطراتت تمام دل و جانم را گرفته است... دارم شکاف هایی را که از روزهای نبودنت در دلم ایجاد شده آهسته آهسته رفو می کنم...

با خودم می گویم کاش بود و مثل آن روزها، دست دلم را میگرفت و هر دو با هم دلتنگی های خاموش روزگار را مرور می کردیم از غم های انباشته شده بر روی دلم می شنید و تمام اندوه سینه ام را بر شانه هایش می کشید... و من باز بال می گشودم و رهاتر از همیشه در طول زمین قدم برمی داشتم...آخ که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزهایی که بودی و من بدون هیچ خیالی خود را در آغوش کارهای روزمره می انداختم ...می رفتم و می رسیدم و اوج می گرفتم اصلا راه و رسم پریدن را از خودت آموخته بودم...

اما هرچقدر هم حسرت بخورم تو باز نمی گردی... حالا انگار سال هاست که رفته ای و من هر روز سفر می کنم به اقیانوس خاطراتت و امواج پر تلاطمش به قطعه ای از جزایر مهربانی ات می رسم و باز هم تو را مرور می کنم بی آنکه باشی...

 

دل من

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۲۸
ریحانه خلج ...

دوری تـــــــو، چقدر طعم مرگـــ می دهد!
این گل هم پژمرده و گلدانش خشکیده
از وقتی تــــــو نیستی ...
انگار کسی آبش نداده بود ...
رفتی و طراوتی نیست بی تــــــو، تا ابد...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۰ دی ۹۱ ، ۱۵:۱۵
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما