ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

بر قله ی خاطراتم و در کناره ی ساحلِ غریبِ چشم هایم نشسته ام...

و باز هم، در من هوای نوشتن از تـــو موج میزند...

آرام نمی گیرد، دل تنگ و بی قرار من...

بر پلک خیالم، تو را تجسم می کنم که نشسته ای،

و من؛ غرق در دریایِ دوست داشتنت، رویای با تو بودن را بر قایقی تنها، فریاد میزنم...

بیا و فکری به حال خیالم کن،

که دستانِ هیچ ماهیگیری، تاب کشیدن ماهی بزرگ عشق تو را،

از دلِ آن همه آب روشن، و اقیانوسِ مواج دوست داشتنِ من ندارد...

فقط بیا و غریق عشقت را، نجات بخش...

 

ماهی عشق

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۲۶
ریحانه خلج ...

همیشه با نگاهی مرا خریده ای، بی اینکه خوب و بدی را اینجا به حسابم بنویسی!که اگر میخواستی حساب کنی، همین جا حساب من با این اعمال یکسره بود! آن هم مستقیم اعماق آتشت...

اما بخت یار است و من مسافر تمام فصل هایی هستم که تو مرا می نگری... و سرمست از رُخ به رُخ شدنم با تو، همچون کودکی سرخوش از مهر مادر، تا تو نگاه می کنی بساطِ دلم را جمع می کنم و می آورم درست، کنار آسمانت پهن می کنم...

نه! خوب میدانم باز هم اشتباه از من است، و تو داری نگاه می کنی و من آنقدر در دیدن این دنیایی که برای خودم ساخته ام افراط کرده ام که دیگر چشم های خسته ام، سوی دیدن نگاهِ همیشه ات را از دست داده...

راستی این زمستان که برود، چند فصل از عمرم گذشته و هنوز هم گاه و بی گاه نا امید می شوم، آن هم وقتی تو هستی...مگر به دلم هر بار قول نمی دهم که نباید تا تو هستی عشقت را به فراموشی بسپارم؟ اصلا تو که همیشه هستی ، پس چرا من انقدر دربه در شب های تار عمرم می شوم و اسیر قفس دلتنگی ها؟ می خواهم رها باشم و تو را نفس بکشم، دلم تنفس عمیق می خواهد و اندکی نسیم روشن امید... اما دوباره این بغض غریبِ فصل آخر سال کار خودش را کرده... می گویند بهار در راه است اما نمی دانم با اینکه پشتِ قاب سبز بهار، دنیایی از انرژی و تحرک و رشد نهفته است، من چرا به فصل نخوت روح نزدیکترم...

این فصل ها در پی هم می آیند و می روند و من هنوز هم نفهمیده ام چرا خانه دلم بعضی وقت ها یک بام و دو هوا دارد؟ و نمی دانم چرا فقط در روزهای خوب زیستن تسلیم امر توام و روزهایی که تلخ میسازمشان با اعمال و رفتارم، با اینکه بیشتر از روزهای خوب محتاج نگاه توام این حقیقت ناب را به فراموشی می سپارم؟

راستی می دانی همین حالا خوب که می اندیشم می نگرم به همین بهار در راه...باید امیدوار بود...کسی چه می داند شاید این بهار آخرین بهاری باشد که منتظرم... میدانم همیشه تو نشانه ای برایم می فرستی و مرا در کوچه باغ خلوت تنهایی زمین، رها نمی کنی... همین که الان روبرویت نشسته ام و دارم با تو حرف میزنم نشانه ی کمی نیست برای پریدن... باید رسم پرواز را دوباره بازخوانی کنم و بروم سر کتاب زندگی و بخوانمت... همان جا که برای دلتنگی های آدم حرکت و امید را تجویز کردی...

وَلاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ... از فرج و رحمت خدا نومید نشوید، که جز کافران از رحمت خدا نومید نگردند...

سوره یوسف 87

 

خدا

 

همیشه نسخه های طبیبانه ی تو به موقع به داد دلم میرسد... میدانی خوب میدانم که در این هیاهوی هیچ زمین، همیشه بیمار و درمانده ی درگاه  توام،  و داروی درمانم  را همیشه  قبل از اینکه درد را فریاد کنم رسانده ای... اینبار هم تو باز نگاهم کردی، بی آنکه من ببینمت... من همیشه مشتاق فصلِ نگاه توام که همه وصل است و عاشقی...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۵۳
ریحانه خلج ...

اصلا بیا و این چند صباح را هم بیخیال من شو... تو زندگی خودت را بکن و من زندگی خودم را... انگار نه انگار که رونق جانم از توست... راستش را بخواهی اصلا گاهی فکر می کنم تو در منی اما با من نیستی ...هوا برم می دارد وقتی خسته، روبرویت می نشینم و مبهوت نگاهت می شوم... دست بر شقیقه ات میکشم و موهای سپید صبوری ات را از لابلای بخت سیاه پیشانی بیرون میکشم، چقدر مرا تحمل می کنی؟ این روزها که بگذرد می ترسم... می ترسم تو هم بروی و تنهایم بگذاری مثل... اصلا آدم را انگار افریده اند برای تنهایی...شده ام مثل آن وقت هایی که بی خیال بودم آن وقت هایی که نمی فهمیدم همه ی دنیا را می توان در عطر چادر نماز مادر بو کشید...آن وقت های هیچ...

دلم کمی عشق می خواهد و دقایقی با تو بودن...تو باشی و ایوان کوچک خانه ی قدیمی و نفس عمیق بکشم و تمام اکسیژن  آسمان حیاط را یکباره ببلعم... دوباره خاطره بسازم با شمعدانی هایی که عید به عید برای باغچه ی کوچک حیاط می خریدم و افسوس بخورم چرا حوض فیروزه ای وسط حیاطمان نداریم... و حسرت کودکی هایم را بخورم و ماهی تنگی که هرسال شب عید تنها می شد... اصلا چرا دوباره هوای خراب عید به سرم زده... از الان دوباره زانوی غم بغل گرفته ام که چطور سال تحویل می شود و غریب تر از هر سال... اصلا رها کنم خودت حالم را خوب میدانی هر روز با منی ...البته خودت می گویی در منی... چه فرقی می کند چند وقتی است که دیگر، فکر نمی کنم زنده باشی انقدرها که خسته و کلافه هر روز میگذرد و تو باز هم خیلی هیچ می شوی اصلا تحلیل رفته ای و دیگر در من نیستی... کاش به اندازه بوم نقاشی روزهای بهار آن سال در کنارم بودی... چقدر این روزها، محتاجم باشی و حوض خیالم را پر از ماهی های رنگی کنی و من بلند فریاد بزنم دوستت دارم ها را...

راستی با توام اصلا مرا می شنوی؟هنوز هم خوابی؟ خدا کند خفته باشی و نمرده باشی...من بی تو این روزهای سرد زمستان عمر را تاب نمی اورم بیاو گرمم کن و مگذار سکوت بنویسمت... بیا احساس من...!

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۴:۱۸
ریحانه خلج ...

 

وقتی دلتنگی ...

فقط آرام باش و به آسمان خیره شو...

آنگاه، تمام دنیا را در آسمان خواهی یافت...

 

خدا

 

از دنیا چی میخواهی وقتی او کافیست؟

الیس الله بکاف عبده... آیا خدابرای بنده اش کافی نیست؟ (زمر 36)

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۳:۲۲
ریحانه خلج ...

تمام شمع جانم،

در حسرت پرواز پروانه وارت،

ذوب شد و سکوت و خاموشی، دلم را فراگرفت...

حالا خودت بگو، با این همه خاموشی و تمنای مدامِ فراموشی ات...

تا به کِی در تب نگاهت، سوختن و لب دوختن؟

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۴۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما