ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

مرنجان دلم را،کــه این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست، مشکل نشیند...

خواسته باشند تو را خاص... خواهی ماند بی هیچ حرفی...

و گاهی با نرفتن می رسی و گاهی باید بروی برای رسیدن...

همه مثل هم نیستند...

هیچکس مثل کسی دیگر نخواهد شد مگر در او غرق شود...

غرقی که هستی اش اندوه دل باشد و اشک روان در پنهان...

اگر به معرفت رسیده ای هنرت باید این باشد که دیگران را به معرفت برسانی تا...

یاران واقعی و عاشورایی حسین علیه السلام بی نهایت شوند...

مانند روز عاشورا و کربلای همیشه ی تاریخ هر روز حسینی باشند و هر کجا...

گاهی در دل و گاهی در ظاهر... اگر لازم است باید از ظاهر بیرون رویم تا دل بیابیمش...

دل حسینی و ظاهر حسینی را می گویم...

فرق است بین آن که دل و دیده و جان و استخوان می سوزد از پی آن...

ظاهر حسینی که ساخته ایم در ظواهر امروزمان...می شود خود درد...

پشت پرایدت می نویسی یا حسین تو امیری و مولا ...و کنار خیابان برای دختران ترمز می کنیم که...

و نوای موسیقی تند و بلند باندهای خودرو محرم حسین حسین است و ... 11 ماه دگر...

 و بسیار بسیارتر است این دل خون شده باران... دل خون و اشک خونین ...

حال بیا و گوشه بگزین برای خون گریستن بر غم حسین (علیه السلام)...

حسین کشته ی اشک های روان است...

نه اشکهایی که با یک مشت سنگ زدن بر سر و جان بشر از چشمانشان فرو ریزد...

اشک چشمی که از دل برآید...

حالا این کربلایی شدن و کربلا رفتن دل کدامش پول می خواهد؟برای حسینی شدن دیگران چه کرده ایم؟

برای حسینی ماندن خویش و خلق گامی برداریم جز یادی که همیشه دردل ماست...

کاری باید کرد... تا باران ببارد...

خون خدا رمز ماندگاریش فقط خداست ... و خدا بهترین نگهدار است ...

ما فکری کنم تا حسینیان افزون شوند... شاید همین کافیست... و شاید نه...

دل نگاری از سر درد است وقتی میروی به خیابانهایی که چهره هایشان رنگ عشق است و ...

وقتی عمیق تر می شود نگاهت... همه ی این مظاهر عشق خود، دردند...

دردهایی که تا مغز استخوان را می سوزانند...

فقط روضه خواندن همین ما را بس است؟...روضه می خوانیم تا حسین علیه السلام بماند؟

وای بر غفلت ما که سالهاست در حسین علیه السلام مرده ایم و با روضه به دنبال حیات دوباره ایم...

حسین زنده ی همیشه است و شهید زنده ی عشق...خون خدا در مسیر عشق توفنده می تپد تا خود خدا...

این ما جاماندگان غافلیم که پندارمان از کربلایی شدن و کربلایی ماندن همین حسین حسین گفتن است...

مسافر شدن و زائر شدن و رفتن و... هر چه بگوییم باز همان درد است و زخم...

پس چرا گاهی ما به ظاهر حسینیان و کربلا رفته و نرفته ها...

جرات نداریم بگوییم فرزندم حجاب و نگاهت...

حسین علیه السلام  برای امر عشق کعبه ی دل را رها کرد تا به کربلای یقین پا گذارد...

و این راه را رفت تا با امر به خوبی و نهی از پلیدی کلید قفل بسته بهشت شود برای ما؟...

که بهشت  نخواست و سودای بهشتش نبود که کربلا شد همه هستش شد بی هیچ سخن...

و خود شد شهید عشق و هر که را او عاشق شد خونبهاش خود اوست...

و بهشت فرصت و بهانه است برای رسیدن به دوست...

برای حسینی شدن هنوز هم فرصت هست... باید از خویش گذشت و از خون گذشت...

 

...

آنها که رفتند کار حسینی کردند...

و آنها که مانده اند باید کار زینبی کنند...
 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۰ ، ۱۵:۲۵
ریحانه خلج ...

حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی         در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

آیا دردها درمان می شود تا باران نبارد؟؟؟

وصل عاشقان در طلوع خورشید صبح امید است...

و امید یعنی باران...

باران پاسخ تمام علامت سوال های رنج آور است...

رنج هایی که زایش آن از خشکی آسمان و زمین است...

و از هبوط در کویر و فرو افتادن در شوره زار هستی...

و این هستی را جانی است بی بدیل ...

جان جانان...

حضرت عشق حضرت باران...

چنانکه زیبندگی و درخشش آسمان از ستارگان و انوار کهکشانی است،

شکوفایی و خرمی دشتها فقط از ترنم  و بارش هماره ی باران است ...

پس ای پایان تمام یلداهای هجران ...

بر تاریکی و ظلمت جهان نورت را منتشر کن...

و ببار برای زدودن هر آنچه خشکسالی است از تن های رنجورمان...

که این جنون  و تنهایی ما را سوخت...

و تاولهای محنت و رنج دوریت طاقت از ما ربود...

 و دلهایمان گداخت در حسرت دیدارت...

که دیگر ما را در این گیتی تاب ماندن در مرداب نیست...

زیرا غافلانه هر سراب را در پی تو بارها دویده ایم به امید آب...

به امید نور ...

به امید باران...

 

 

تا باران ببارد...

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۱۶
ریحانه خلج ...
خنده را معنی ز سرمستی مکن آن که می خندد غمش بی انتهاست...

چند وقت پیش عبور می کردم از مکانی!!!
در کنار کنتور برق چیزی نظرم را جلب کرد... پرسیدم چیه؟
گفت: کنتور برق امام!!!

برام عجیب بود توضیح خواستم...
گفت هزینه های برق بالا رفته یارانه ها هم کفاف هزینه کمرشکن کلر گازی را نمی دهند برق را نیمه رایگان از این طریق می گیریم تا نه سیخ بسوزه نه کباب!!!
آخه شهر ما با دمای 40 درجه بالای صفر در بهار!!! به عنوان شهر گرمسیری اعلام نشده تا تخفیفی شامل فیش های برق بشه...

موندم چی بگم ...
از یک طرف حق با او بود چون هوا آنقدر گرم بود که چاره ای جز استفاده از کلر گازی نبود و از سوی دیگه...
راستی...
چرا اینجوری شده که مال حلال و حرام قابل تشخیص نیست؟

نه موافقم نه مخالف ...
فقط می دونم پدرم همیشه میگه مال حرام از در خونه بیاد داخل برکت از رزق و روزی آدم میره...
و مادرم هم میگه لقمه ی حرام تا هفت نسل خانواده را نابود می کنه...

حالا شما فکر می کنید این برق که در توضیح اون بنده خدا نشان می داد هزینه برق سایر شهروندان را افزایش میده تا چه حد می تونه حلال باشه؟؟؟


 
 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۲۰
ریحانه خلج ...

آیت الله بهجت فرمودند:یکی از نزدیکان بنده از یکی از تجار مشهد که از نزدیکان مرحوم حاج آقا حسین قمی بود نقل می کرد که:ایشان در اتاقی که پنجره آن به گنبد حضرت امام رضا (ع)باز می شد،پنجره را باز کرد و من هم که در سنین نوجوانی بودم نشسته بودم و نزدیک ایشان بودم ایشان پنجره را باز کرد و به حضرت سلام کرد و من جواب حضرت به ایشان راشنیدم...به ایشان گفتم:جواب حضرت را شنیدم!ایشان نگفت که من همیشه می شنوم،ولی فرمود:این بزرگواران جواب همه را میدهند منتها برخی مثل شما استعداد شنیدن جواب را دارند . می شنوند!

 

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکت شود

بدیدم و مشتاق تر شدم...

 آقاجان گفته اند دستانت گذری است برای سربلندی...

می توانم میهمان دستانت شوم؟؟؟

من که همیشه مهمان نگاهت بوده ام... همه ی عمر...

این درد اشتیاق است که هر دم به صحن و سرای عشقت می کشاندم...

به خاطراتی می اندیشیدم که نوشتن از آنها هرگز گویای آنچه به وقوع پیوسته، نیست...

هرگاه بر حریم حرمش از پی طلبی رسیدم هرگز دست خالی باز نگشتم...

هرگز...

که از کریمان جز کرامت نتوان دید...

این بار خواندمش به...

دل می گوید باید از او نگاشت اما قلم توانا نیست در آنچه باید گفت...

هر دم برای گفتنش دل می کشد مرا به سمت خورشید...

و باز ...

اما مولای من برای تمام غربتی که برایت تصور می کنند یک نگاه و یک سرشک...

و  دگر باره تو خریدار می شوی دلی را که هر آنچه دارد به بازار محبتت آورده تا بگوید همه هستی من تویی...

امروز عطر نگاهت را باز مهمان شدم ...

همین که حس می کنم تو نگاهم کرده ای یعنی هستم و تمام وجودم هست...

وقتی از تو لبریز می شوم نگاهم یاد باران می کند...

برای هر دعوتی اجابتی کنار گذاشته ای به وسعت مهربانیت...

و می گویند: نگاه اول دعوت است و باقی نگاه های حجت...

تو بر من نالایق نظری داشته ای به بزرگی و بی کرانگی آسمان...

باز به شوق نگاهت پر خواهم گشود...

تا تو...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۴۱
ریحانه خلج ...
 

هنوز نمی دانم این پست چندم است که می نگارم ...

اصلا نمی دانم چرا می نویسم...

فقط برای اینکه نوشته باشم!!!

نه خیلی هم اینجور نیست که بی هدف و ناگهانی بنویسم... اصلا قلمم عادت ندارد بی جهت بچرخد روی سینه سپید کاغذ... همیشه فکری در ذهنم شکل گرفته و بعد قلم به دستم رسیده...

از امروز یک سال جدید ورق می خورد در دفتری بنام زندگی ام این خودش به تنهایی زیاد مهم نیست اما مهم این است که میخواهم طور دیگری نگاه کنم و در کل نگاهم را به همه چیز متفاوت تر کنم برای زندگی بهتر ...

شاید اندوه را ببرم به خانه دلم ... آنجا بیشتر به آن نیازمندم... امسال اگر زنده ماندم باید بهترین سالی باشد که تا کنون در آن زیسته ام... چون به تعبیر یک رویا نزدیکتر از همیشه ام...

چندی قبل نوشتم خواب و بیدار... امروز کمتر از یکماه اگر خودش دعوتم کرده باشد مانده به اینکه بروم و خانه اش را ببینم... به همین سادگی... و شاید...

برمی گردم به چند سال قبل بخاطر می آورم ایام حج بود گفت: فلان دوست عازم است با حسرت گفتم خوش به حالش... گفت: انشاالله به زودی نوبت شما... خنده تلخی تحویلش دادم که عمرا در خوابم هم نخواهم دید... ما کجا و خانه ی او کجا... خاطره ی عجیب را برایم بازگو کرد و من در ناباوری گفتم: پس با این تفاسیر خدا را چه دیدی شاید... در همان روزها گفتند یک نفر که الان چند سال است به رحمت خدا رفته قرار بوده برود حج راهکاری ساختند برایش که نرود...

از باطنش بی خبر بودم در ظاهر خیلی خوب از او نمی گفتند!!! و چقدر بد است ندیده به شنیده ها اکتفا کردم... در خیال خودم گفتم اگر او با اینهمه بدی که در که موردش می گویند دعوت شده پس من هم می روم روزی... هنوز که هنوز است با اینکه او نرفته به حج، از دنیا رفت یادآوری این ذهنیت مرا آزار می دهد که چطور توانستم اینقدر مغرورانه قضاوت کنم...

ما کجای این دنیا قرار گرفته ایم که اینقدر با دم زدن از منیت ها غافل از خویشیم؟؟؟

مگر چقدر فرصت داریم تا خودمان را تغییر دهیم خوب شویم خوب بنگریم ؟ کمی هم خودمان را بشکنیم راه دوری نمی رود...

سرت را که بلند می کنی می بینی خیلی عمر کنی ۷۰ سال ... باید بگذاری و بروی ... کوله باری از هرچه اندوخته ای را اگر الان در نهایت مثبت اندیشی بنگری اگر خالیتر از خالی نباشد کاملا تهی است! البته فکر می کنیم که ای بابا ما کلی راه رفته ایم خیلی کار خیر انجام دادیم مثلا یادمان نرفته سلام کنیم! خیلی به خودمان زحمت دادیم نماز را تا حد رفع تکلیف خوانده ایم... روزه هم گرفتیم ... و در نهایت با کلی افتخار می اندیشیم که مگر قرار بود دیگر چه کنیم؟ اگر همه مثل ما بودند که دنیا بهشت میشد!!!...

اینهمه تکبر و از خود راضی بودن... خلیفه الله بودن یعنی همین؟ با این وجود باید به ابلیس بیچاره حق بدهیم که بر ما سجده نکرد...

اصلا خودمانیم فکر کنید ما هم بودیم به این موجود مغروری که مدام از "من" دم می زند سجده می کردیم؟

اگر صادقانه بخواهیم پاسخ دهیم ... شما چه جوابی می دهید؟

خیلی آدمها رفتار مطلوبی در نظر ما ندارند اما دل بزرگی دارند که خدا همیشه به درونشان نظر دارد داستان موسی و شبان یادتان هست؟

ما درون بنگریم و حال را...

نی برون را بنگریم و قال را...

حالا شده توصیف این روزهای اکثر ما انسانها... شما به خودتان نگیرید من خودم را می گویم ...

ما ظاهرسازی می کنیم در حد اعلی و خودمان را می بریم به عرش و اعلی علیین ... و هر کس سادگی کرد و ساده بود در کل اهل ریا نبود و هر چه در باطن داشت در ظاهرش تجلی کرد را ارشاد می کنیم که بیا تو هم همرنگ جماعت باش...

چقدر خوب است هرگز نقاب نزنیم و خودمان باشیم اگر شادیم خودمان را غمگین نشان ندهیم...اگر اندوه داریم البته در دل بودن اندوه بهتر است... و گاهی هم کمی مثل خود واقعی خویش زندگی کنیم تا ببینیم ساده بودن راحترین راه رسیدن است... اگر میخواهیم چیزی را به یاد دیگران بیاوریم رفتار ما بهترین آموزگار بی کلام است ... پس لازم نیست دیگران را تغییر دهیم  از خودمان که شروع کنیم همه چیز درست می شود... نترسیم از اینکه دیگران به عشق ها و علایق امروز ما می خندند و یا درباره ما نگرش خود را عوض می کنند...

خودمان باشیم و منیت و غرور را کنار بگذاریم و با همه همدلی کنیم ... آن وقت است که دنیا می شود آن روی سکه خوشبختی...

شما چطور فکر می کنید؟؟؟ 

+ راستی امروز تولد ماست کسی نمی خواهد تبریک بگوید!!! اینم از بی ریایی ما بهاری ها!!!

 

۴۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۱۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما