ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر...

سید قفس ما شکسته آزاد شدیم از غم...

رها شدیم ...

هوس فکه داشتیم خدا بخواهد راه باز شده...

می آیم تا ویرانه ی دلم را آذین کنم به نظرت به نگاهت به مهر آسمان محل شهادتت...

سید گفتی:

 خوبان را مزد میدهند به شهادت...

ما را چاره ای کن که خوب نیستیم...

صابرمان کن به این شبهای جدایی از باران...

سید می آییم تا نقش زنی این دل پژمرده ی ما را به عشقت...

سید یادت نرود ما دلشکسته ایم...

ما را دریاب و مژده وصال باران ده...

سید

خدا کند فکه باران ببارد...

آخر می دانی:

تا باران نبارد بغض ما تمام نمی شود...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۲۴
ریحانه خلج ...

دلم را زدم به دریا تا از اقیانوسها بنویسم...

 

برای آرامش...

با اجازه از دو استاد بزرگ تمام زندگی ام گوهری در صدف و استاد کربلایی ام مجتبی مجد...

تا امدم بفهمم دوره نوجوانی گذشت شده بودم جوان...پا گذاشتم به مرکز انتشار مهرو مهرورزی همه چیز از نقاشی شروع شد از عشق دوران کودکی ها از مرز جنونی که رنگ و قلمو برایم نقش می زد...

همان روزها آمدم در همین دفتر مجازی (نقش دل) داشتم که در آن می نگاشتم...وبلاگ روزهایی که آغاز بود ...شاید ۱۰ پست بیشتر نداشت ! از آن روزها تا به امروز از عشق و شعر و نقاشی می نوشتم...

الان می شود ۸ سال که می شناسمش و هنوز ... فروغ حیدری را می گویم شاعری از مسجد سلیمان خوزستان... تو همین سرزمین شعر اتاق گفتگوها مجازی ندیده شیفته اش شدم پس از ۸ سال اولین  و آخرین بار تا امروز دو سال پیش حرم امام رضا ع دیدمش... سالهاست با بهانه ی مهربانی از هم خبر می گیریم...

از آن روزها که می آمد روی تالک و شعرهایش را می خواند فقط

 (کسی می آید به علامت های سوال پاسخ می دهد) کتابش که فرستاد برایم را دارم...

 آخ که چه زود گذشت...

بگذریم ...

گذشت تا قلمو به دست نقشی زدم از ضامن آهوی عشق برای بهترین بزرگوار آن دوران که گفتم همین اسفند تولدش بود و چقدر خالصانه دست به هر کاری میزد بهترین بود...

دکتر محمد مینوئی پزشکی که من او را استاد می خواندم!

همیشه می گفت نفرمائید اصلا اینطور نیست... اما من نمی توانم به کسی که از او می آموزم  استاد نگویم...

همین شنبه که گذشت برای عرض سه تبریک با دوست مشترکی به حضورش رسیدیم...

مراسم شادی اش که دعوت کرد و نشد برویم! ازدواج/ مطب/تولد...

هنوز مثل همان روز های اول با احترام و مهر بود...

خدا می داند چقدر خالصانه برای مرکز انتشار مهروزی شهرمان زحمت کشید با اینکه نابغه بود و مخترع ۵ ابتکار... انگار نه انگار شخصیتی داشت عجیب متواضع... چقدر آموختم اما به همین ناگاهی رفت از همین مرکز انتشار مهر و دلشکسته...

بگذریم...

شد ۸۶  هنوز هم نقش و رنگ و قلمو تنها دلخوشی من بود و آرامش روزها...نگاره هایی ایرانی را می آموختم نزد دوستی عزیز ذوق ساز زدن را برایم زنده کرد...

رفتم سراغ سه تار...چند صباحی نواختم نشد...چند هفته یکبار می خورد به برنامه های مهرورزانه  مرکز انتشار مهربانی... من هم که سقف آرزوهایم شده بود آنجا...

رهایش کردم ساز زدن را! نه استاد را و دوستانی که هنوز از آنها می آموختم...

همین جمعه اجرایی بود پس از یکسال دیدمش استادم را می گویم استاد علیرضا گیتی رخ به رسم ادب دست برسینه گذاشتم و سلامش گفتم... از جمع بزرگان به تواضع جدا شد و نزدیک آمد و دلم از احترام و مهربانی اش لبریز شد ... احترام به شاگرد از سوی استاد زیباترین بزرگواری را برایم به تصویر می کشد...

هر روز می گذشت می آموختم از همه ی دوستانی که به نام شاگرد نقاشی به سرای انتشار مهر می آمدند تک تک شان را نام بردن سخت است...

گاه ماندگار می شدند و گاه می رفتند از پس عبور زمان اما حرمت دوستی و مهر استادی و شاگردی را بی معنا می کرد برایم دوست نداشتم و ندارم و در جایگاهی نبوده و نیستم که استاد بخوانندم اما عجیب حرمت می گذاشتند...

این نیز بگذرد... این جمله این بار چقدر تلخ است... نمی گذرد...

اواخر ۸۷ شنیدم استادی آمده در جایی نزدیک به راس سازمان انتشار مهر...

استادی که از همان دیدار اول فهمیدم از جنس باران است و سرشار از اخلاص...

بی اغراق چنان صبور و مهربان بود که نفهمیدم چقدر بالاهاست و پایین نشسته تا دیده نشود...

به چالش کشیدمش که این چه طرحی است کتابخانه بی کتابفروش چرا بسته است مدام!

نگاهی کرد و سکوت و صبر...

در آفتاب سوالی پرسیدم گفت به سایه بیا حرفت را می شنوم...

ایستاده می پرسیدم گفت بنشین شنوا هستم...

در سرما می پرسیدم می گفت اول به جای گرمی برو...

نه تنها من که با همه اینچنین بود...

به مهر و تواضع و پایین نشستن در عمل نه در شعار !

شعارهایی که این روزگار شده محفل آرای تمام خانه ها مهرورزی و چشمان  بی هنران حسود را نابینا کرده و گوشهایشان را کر...

نو ع نگرش این استادم متفاوت ترین روزها را برایم به تصویر کشید..

دوباره دست به قلم شدم اعتمادش را دیدم آمدم سر ذوق برای نوشتن...

 نوشتم پاسخ آمد تنهایمان نگذارید که تنها فقط خداست...

...استاد مجتبی مجد...

دیر آمد اما زود گام گذاشت بر سرزمین دلهای جوانان سرای جاودانمان به همه اعتماد کرد ...

اعتماد ...

اعتماد...

فرصت داد ... اما در این میان بودند چون همیشه حسودان کج اندیش ...

هدیه به پاس نوشتن؟ برای همه ما نو بود طرز نگاهش به جوان...

از همان آغاز که شناختمش شد استادم...

هر جا بود همه منتظر طرحی نو و واقعه ای بدیع بودیم...

مراسم جوان مهرورز آمده بود ساده بود اینبار ساده تر از همیشه جمعی به حرمتش رفتیم برای سلام خودش را کناری کشید نمی خواست در چشم باشد ما را افتخار سازمان مهرورزان خواند!!!

(رد پای عشق) از این گفتن برای دشوار است اسفند یکسال پیشترش لطیفترین پیام دنیا را داده بود...

۸/۸/۸۸ میلاد امام مهربانی ها انیس النفوس...

همین مشهد بودم که اولین پیام آمد با نشانه ی شمسه که بخوانمش...خوب بخاطرم مانده روز زیارتی مخصوص آقا...

می گویند دلها به خیلی چیزها گواهی می دهند... گره خورد دلم با این نشانه ها ی روشن و نور ...

چقدر حرم او یاد خوبان را برایم تداعی می کند...

گذشت ...رسید به همین روزها از کربلای نرفته استادم و آروزی کربلایی شدنم ...

چقدر دیر... اما به کرامت خدا گوهری از دریای وجود را شناختم بی مانند همچون استادم زلال و شفاف بزرگوار و با نگاهی متعالی و سبز و سراسر اندیشه ی خیر ...

در لفافه سخن گفتن و راز نگشودن خود رازی شده برای من و زهیر و محراب و گوهر نایاب سرزمینم...

باشد برای روزی که بتوان از این حال خراب بیرون بیاییم و یک از هزاران را بنویسم...

معبودا

فقط تا باران ببارد تو همراهترین و نگهدارترین حافظ  استادم و گوهر مهربانم باش...

یا علی...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۹ ، ۰۷:۲۸
ریحانه خلج ...

ساعت حرم بانو ...

 اینجا به ساعت مهربانی  خود بهشت است...

پس چرا آرام نمی شوم  امروز بانو؟ می دانی همیشه از اینجا که می رفتم اشک تمام بود اما امروز تازه خرابتر شدم و بغض کارش از گلو گذشت...

گفتم:می دانی؟

یس را برای چه بر سر مرده ها می خوانند؟؟؟

من با یس روح مرده ام را زنده می کنم...

تو معنی عجیب این

...

را می فهمی؟

امروز هوای عجیبی بود حرمت...

آسمان حریم بانو آفتاب بود و زمینش خیس از باران...

این عجیب نیست؟

نشانه ی چیست؟

امروز تمام این

... ها خیس باران بود  قدم زدم آرامش نیامد!!! اندیشیدم نشد...

زمان و مکان را فراموش نکرده ام ...

باران

من در آغاز بهاری که دارد بی تو می آید گم شدم...

تمام بهانه های گریستن امروز محیا بود...

دیگر بها و بهانه ماندن و بودن شده بارانی که در آفتاب می بارید...

پس چه سان آفتاب نگاهت از پس ابر باران زا خواهد تابید؟

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۸۹ ، ۱۹:۲۵
ریحانه خلج ...

بهار که می گویند دلم سبک می شود و اما دلتنگی آمدنش همیشه آزارم می داده...

از کودکی دوستش نداشتم بوی عید را می گویم...

سقف خانه ای که مجبوری در عید زیرش بروی حتی برای ساعاتی کوتاه باز هم تو را غمگین می کند...

دلتنگی عجیبی سالهاست هر اسفند تو را به بهار بی باران می خواند ...

و بغض کال آخر اسفند که روز های آخر سال می رسد به اشک...

و تو فقط دوست داری تنهایی و فرو شکستن بغضت را ...

بی بهانه دنبال جایی هستی تا برایت بشود بهانه اشک...

و این روز ها بهانه ها کم نیستند...

نروی دنبال قطره های چشم زلالی اش تو را به بزمی دعوت می کند تا بر گونه هایت سرازیر شود و بر مژگانت بیاویزد...

 و این می شود  سر آغاز آرامش چند ساعته و باز هم دلتنگی هوای بهار...

که با توست و رهایت نمی کند و نفس  کشیدن را برایت دشوار ساخته ...

بهار...

 امسال به خاطر دوست بی باران نیا...

بهار... بهانه ی تمام بغض های فروخفته ام بی باران نیا ...

تا باران ببارد...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۰۶
ریحانه خلج ...

  السلام علیک یا ربیع الانام و نضره الایام

سلام بر بهار دلها و خرمی روزگاران...

می گویند بهار نزدیک است...

پس چرا بوی باران نمی آید؟

چرا مشام جان از عطر نفس گلهای باران خورده خالیست؟

چرا هنوز صدای شرشر باران را نمی شنویم ...

مگر نه این است که می گویند بهار فصل زیباترین باران هاست؟

پس چرا نمی باری باران؟ جای خالی ات کوچه های خشک شهرمان را چرا خیس نمی کند؟...

چرا از رویش  و خرمی در دیارمان خبری نیست؟

می گویند تو را خلوتیست... امروز تو را درمیان این خلوت جستجو کرد...

خلوت باران...

امروز کتابی بدستم رسید که سراسر باران بود ...

گشودمش میانش فقط باران می بارید...

تشنه شدم به جرعه جرعه کلمات و لغات بارانی...

آمد خلوت حضرت...

که روایت شده از معصوم محل خلوت حضرت باران تپه های نورانی و سپید نجف اشرف است... 

نجف اشرف!!!

چه اسمی و چه مکانی که اول زمین عالم است...

جایی که خاک آدم و نوح و علی (علیه السلام) است...

وادی سلام های بزرگ بر رحمت شدگان...

بلاد مسجد حضرت باران...

سهله و تمام ثانیه های پر از  انتظارش...

 سهله و تمام دقایق خیس بارانش...

خیلی سخت است که فصل آمدن تو باشد و ما و تو در انتظار بارش ...

و تو نباری باران...

خیلی دشوار است تو باشی و ما در کویر ماوا گرفته باشیم بی تو...

خیلی سخت است تشنه شویم و باران نبارد بر صحرای بی پایان نیمه راه زندگی ما...

خیلی سخت است بگویند بهار در راه است و ما نبینیم بهار آمدنت را...

بهاران ما تویی باران...

تا نیایی بی تو بهار هم بی معناست...

باران ببار تا بهار هم رونقی تازه و ناب  از تو بگیرد...

بهار بی تو جز یک فصل ساده  و تکراری این روزگار بیش نیست...

در این روزهای سخت نبودنت بی تو

بهار آمدنت را همه آرزو داریم...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۰۳
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما