ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۲۱ مطلب با موضوع «باران نگاره» ثبت شده است

باران که می بارد تو در راهی...
 
 


روزگارمان را می بینی؟ روزهایی که می رود و خورشید هایی که هر روز به سرخی نگراییده، جایشان را به ماه می دهند...
می دانی که دیگر تاب ندارد این ماهِ مه گرفته ی دلهای خستگان... و رمقی نیست بر اقلیم تنهای وجود و جان های خاکی ما...
تا کی شکایت ابرها را به محکمه ی عدل آسمان ببریم، که خورشید را نهان کرده اند؟ سهم ما از این همه روشنایی تو در دل تاریکی های قرن چیست؟
313 کلمه ی واحد ما را به تو می رساند و ما، هنوز که هنوز است خط خطی های نگارش بی رحمانه قلم هامان رقم های آخر را تثبیت نکرده اند...
 عطر خوش زندگی جاری نمی شوی بر روزهای تلخ و شبهای دیجور مان؟ بهار در راه است و ما را، بی عطر خوش تو _ مستی نیست...
حرف به حرف این واژه های بارانی هر روز تو را فریاد می زنند و سکوت، آخرین جوابی است که از آسمان ابری و دلگرفته تمام غروب هایمان میرسد... جوابِ خون آلودی سرخ که، هر سحرگاه به شوق تو طلوع می کند و هر شامگاه در اوج اندوه بر پشت کوهها فرو می رود...
ذوقی که به شوق تو زنده می شود و هنوز جان نگرفته بر لب های احساس می خشکد... شعری که با یادت شعور میشود و شور ... عشقی که به سودای تو پهنای آسمان را بال در بال آسمانیان می پیماید تا شاید برسد به کاروان عشق تو... و باز هم دریغ می شود همه هستی اش بی تــــو ...
آنگاه نهایت شب باز هم در ستیزه است تا شاید در سپیدی سحرگاهی که تو در آن میرسی؛ با ماه رویت جلوه کند به روشنی... آسمان سخت در پیکار است با ابر و باد و مه و خورشید ... و فلک _ از شفق تا فلق تو را نجوا می کند که ای مژده ی پیدای نهان شده، استوار ایستاده ام تا قاصدک خبری از جنس باران بر تمام دشت های خشک و کویرهای بی روح و جانهای فرسوده بیاورد... و آن خبر در راه است... تا باران ببارد...

+بهانه نوشت:پست 313...
 
باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری. از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری. غم می گریزد غصه می سوزد شب می گدازد سایه می میرد ...
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۰۳:۲۱
ریحانه خلج ...
دستهایم همه نور ...
می درخشد اینجا...
به چراغانی بارانی شهرم  امشب؛ آسمان می بالد...


http://iranrooz.persiangig.com/image/mazhabi/CLOUD.jpg

آنجا که دلت سخترین حجم سکوت است و نگاهت تلخی زخم فراق را؛ با امید به صبحی روشن طی می کند تا طلوع خورشید... تنها واگویه سبز انتظارم این است که، به سرخی خون های پاک معتقدم و می دانم که تو در راهی... و هر راهی را پایانی است سپید...
سوار مرکب عشق، در امتداد حرکتی عاشقانه از پس ابر به در آمده ای و نور خورشیدیت مسیر مطلق آفرینش را نشانه رفته است... تا سبز شدن زمین و رویش نور اندکی حوصله باقیست...
و 313 ستاره ی منظومه ی کهکشانیت چشم انتظار اشارت نورند... ببار نورت را بر شهر بی باران جان؛ ای اکسیر ایمان و تنها ترانه ی تنهایی انسان...

+ببخش دیر آمدم... اینبار، بوی سیب طعم عشق تو را داشت باران دلم...
ما را به کربلا می آزمایند...
یا علی...

 

۳۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۵۰
ریحانه خلج ...
بهار رسید و تو باران بهاری ای عشق*

اَلسَّلامُ عَلى رَبیعِ الاَْنامِ وَنَضْرَةِ الاَْیّامِ

باران دلم دوباره تو می باری ...
وقت است که با تو آید به دل هایمان قراری...
ما را هوای نرگس است و شوق بهاری...
که برترین مژده ی آغازش باشد،آمدن نگاری...

http://www.omidvaran.org/4images/data/media/14/emam-zaman---b.jpg

یک عمر در عزای تو باران نوشته ایم
اسم "هو اللطیف" فراوان نوشته ایم
اسم هو اللطیف خدا را یکی یکی
دور و بر حسینه ها مان نوشته ایم
با دست خط گریه عزای حسین را
یک عمر بر کتیبه ایمان نوشته ایم
مومن دلش عزای حسین است ، والسلام
این را برای هر چه مسلمان نوشته ایم
ما جملهء " حسین امیری و نعم الامیر" را
روی کفن به دیده گریان نوشته ایم
هر قطره می چکیم که پیدایتان کنیم
بر روی پلکمان غم کنعان نوشته ایم

این گریه این عبادت شیرین خویش را
نذر کبوتران خراسان نوشته ایم
سرهای ما اگر چه به نیزه نشد، ولی
در پای نیزه گریه فراوان نوشته ایم
  رحمان نوازنی

*در کتاب «مجمع البحرین»، ربیع را باران بهاری عنوان می کند...

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۰ ، ۰۱:۰۳
ریحانه خلج ...

فروغ بخـش شب انتـظار آمدنیست...

رفیق آمدنیست غمگسار آمدنیست...

مترس از شب یلـدا بهار آمدنیست...


 

 

عطر نرگس، این روز ها عجیب مست می کند آدم را...
حالت عوض میشود وقتی یک دسته اش را به دست می گیری و از پیچ و خم های بی باران روزگار، تا خانه ی تهی از یار پیاده گز می کنی...
وقتی به ناکجا آباد ذهنت میرسی، باز هم ذهن خسته ات به تکرار انتظار معترف می شود و این که سخت است بی تــو بودن و مستی نرگس عاشقی که عطرش یادت را فریاد می زند...
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری ...

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۰ ، ۰۰:۵۲
ریحانه خلج ...

همین روز ها بود خبری در راه و سفری که چشم به راهش بود دل... هر روز را شمارش می کرد تا برسد وعده... نه_ اما این روزها می گذرد و هیچ خبری نیست ... این وعده برای من شاید یک پیام داشت و هزار حرف و ... این روزها فکر می کنم هر چقدر حکمت داشت رفتن، حالا حکمتی دارد همین نرفتن... و شاید هم بیشتر... نگاری میگفت اولین بار که طلبید و بارت را بستی برای دیدار، بدان که اذن داده اند و دعوت شدی و اگر به آن روز رسیدی که دگر باره خواندنت به عزم، تا دیدار تازه کنی، بدان که حجت را تمام کرده اند... تمام...
حالا بعد از آن حجت های تمام شده من خود را غرق می کنم در همین دنیا! با کاری شاید به نام زندگی ...
نمی دانم این دلم که این روز ها عجیب خود را مشغول و سرگرم کرده تا در بی نهایت... آنقدر که زجرش ندهد هر لحظه ندیدن و نبودن و ... سرگرم روزگار شدن بد دردیست... درد محجوریت از خویش ، آن هم خود آگاه...
آنها که گفته اند:رسد آدمی به جایی که ... کجایند؟
از وجود سخت آدمی چه مانده است؟ روزی دغدغه همه برای رفتن است و روز دگر درمانده از این که جا مانده ام... تا کدام اوج راه گریز هست؟اوج را گفتن آسان است به بیان، که اینجا_ شرح آنچه که از اندیشه می تراود حرف از سقوط است؛ و نزول را چه به اوج ؟
گاهی نازل میشود وحی و فرود می آید آیه آیه نور تا خدا نجات بخش باشد... آنگاه حرف از آن بالاهاست...
گاهی اما_آیه نور بر سر نیزه می شود و باز این آدمی آن بالای نیزه نمی بیند حق را...
می اندیشم دیدن حق نه بر من که، روزگاریست بر فوج بشر دشوار می آید دیدنش...
از آن روز هبوط تا عاشورا دنیا هزار بار بر  مدار حق بر سر نیزه گشت و هیچ نگفت انسان، تا عاشورا را به ثبت رساندند...
و بعد از عاشورا همچنان دنیا بر مدار خورشیدی بر سر نیزه در حال گشتن است هنوز...
و هنوز هم در این وانفسای جاماندگی آدمیت؛ انسان دور می زند تا به خورشید حقیقت برسد...
خورشید که خود نماد درخشانترین عنصر است و حق خوشیدواره ترین واقعیت جهان هستی است... در دل ظلمت دل ناپیدا شده...
 این تعاریف فقط مرا بدین ادراک می رساند که چشمان حقایق بین بشر نابیناست حتی در نور... نور هستی بخش است و روشنی مطلع همه خوبی ها... اما در نابینایی از نور، هجرت به تاریکی به وقوع می پیوند و این سر آغاز رسیدن به پایان است و خط بطلان چشمانی که بر نور کشیده شده اند تا رسوایی تاریکی وجود بشر را؛ در اعماق خورشید فریاد بکشند...

 

 

روزی میرسد که دفتر سپید باران، با عطر ناب یاس گشوده میشود؛
 و تمام خطوط سیاه واژگان عالم را، با بارش جان فزایش مبدل می کند به حقیقتی بر مدار خورشید ...
آن روز نزدیک است، روز باران... ببوید، فصل نرگس رسیده...
 
 
۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۰ ، ۰۱:۲۳
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما