ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۰۷ مطلب با موضوع «خون نگاره» ثبت شده است


 «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ»
 «ارزش هر انسانی به اندازه­ ی چیزی است که دوست می­دارد»
...
امام علی علیه­ السلام


داشتم فکر می کردم به اینکه چی دوست دارم همین الان؟ دیدم خیلی دلم هوای یک مسافرت داره ... عجیب دلتنگم این فصل، اصلا اسفند آرام و قرام نیست.هرگز تمایل ندارم زیر سقف نفس بکشم، انگار یک تحولی زیر پوسته ی وجودم همه آرامشم را به یکباره نابود میکنه...یک خلسه ی روحی! که احتیاج دارم تو هوایی آزادتر ترکش کنم... هوایی که نسیم وزنده ای داشته باشه و شور و غربتی فراتر از زمین، تا بتونم پر بگیرم و تنفس کنم و حس کنم هنوز میشه ادامه داد اونم به بهانه ی عشق و نه_ به بهای بودن به هر قیمتی...
یادش بخیر چند سالی بود مهمان هوای مرطوب دلخواهم بودم _ هوای ناب و پاک جنوب... جایی که یه دنیا برام ارزش داره...هوای فکه و شلمچه ... آخ که چقدر دلم میخواست الان میان اون رمل ها قدم میزدم و با هر طوفان تمام وجودم را غباری متبرک می کرد که بوی شهادت می داد ...چی می شد اذن می دادند و می نشستم پشت سیم های خاردار شلمچه و زار میزدم که دلتنگ اذان حرم کرب و بلایم...... پا برهنه تا مرز جنون سید مرتضی می رفتم و بغض دل تنگم را می شکستم کنار اون شکوفه های زرد بهاریش... می رفتم روبروی سه راهی شهادت طلاییه، بر تل خاکش بیاد زینبیه عقده ی دل باز می کردم  و به گودال ... اما حالا گوشه ی تاریک اتاق تنها نشستم و میگم دوست داشتنی هام خیلی عزیزند_گرچه غریب... و غبطه میخورم و افسوس که چرا امسال چادرم سهم خاکی شدن، نداشت ...

بسوز ای دل که تا خامی، نیاید بوی دل از تو

 

کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آید...

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۰ ، ۰۲:۵۵
ریحانه خلج ...
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی...
مولانا
 
 
هرگاه دلم هوایش را می کند نوشته هایش می رسد... همین اربعین که خیلی خراب بود احوال دلم از جاماندن آنهم بعد از سه سال... پیامک داد از حرف های ناب سید مرتضی: حب حسین (علیه السلام)،در دلی که خودپرست است؛بیدار نمی شود...
قبل ترش خودم پیامک داده بودم از همین حرفهای عاشقانه و ریشه دار سید...مپندار که تنها عاشورائیان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر...صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است...ای دل چه می کنی؟می مانی یا می روی؟داد از آن اختیار که تو را از حسین (علیه السلام)جدا کند...
اما من خسته دل؛ که اختیاری نداشتم. خیلی دلم میخواست آن شش گوشه ی رویایی را دوباره لمس کنم و بوی سیب حرم عشق را استشمام کنم...اما این ها حرف ها که برای من کربلا و بین الحرمین نمیشد...
روحم را به بازی گرفته بودم که دیدی  غدیر، امام الرئوف صدایم را نشنید و امضا نکرد ...همان دهه کرامت بانو، که دست رد زده بودند و داغش را هنوز بر دل داشتم هم کافی بود، برای اینکه تمام افکارم را بچینم کنار هم که امسال نمی شود که نمی شود، بدون اندیشه در حکمتش با خود می گفتم حتما فراموش کرده اند عهد و وعده را که نگاهشان را نمی بینم به هر دری میزنم این مرغ دل را ، بسته است... .شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که گاهی هیچ راهی نمانده فقط بن بست ها را می بینیم و تمام...
سخن به درازا کشید این گذشت تا از ابر رحمتش، بی استحقاق وجود، و بی آنکه در دلِ تمناها چراغ روشن نورش را بنگرم رهسپار شدم با خیل بلاجوی کربلائیان و بوی سیب...این را که می نویسم بدانید هنوز مبهوتم...از این چیدن دلبرانه مولای عشق ...
از اینجا به بعد را زهیر و بزرگوارانی که افتخار شاگردیشان را دارم خوب می فهمند... ورود به سالن همه چیز را برایم تازه کرد ...سال قبل آغاز آشنایی با یک اختتامیه از جنس آدمهایی بخوانید خیلی عاشق... عطر سیب و هرکس کربلایی شد شوق و شعور و اشک و گاه ما هم پابه پای عاشقی هایشان گریستیم ...
تازه از کربلایش بخوانید رانده شده بودم و هنوز هوایی سرزمین دلها... بزرگوارانی از جنس آسمان دلانه همراهمان شدند و به بزم حسین (علیه السلام) دیدم که همه دلها مشتاقند و غریبی نیست... امسال هم در آن جمع غریب نبودم به رسم میزبانی پر عطایش... رفته بودم به شوق کربلایی شدن خوبان ذوق کنم... به قول زهیر نور چشمی های ارباب را ببینم، و تلخی دل تنگم را با قند اشک شوقشان در دلم آب کنم...
اما ورق گشت و قرعه فال به نام منی خورد که اعتراف می کنم هنوز عشقش را معنا کردن نمی دانم...
اولین پیام که آمد هنوز همه بی خبر بودند...نوشته بود :ما را به کربلا می آزمایند... و در جواب تمام علامت های سوال ذهنم انگار حالا پاسخی رسیده بود...خیلی ساده و همان جا کنار ایوان طلایی بانوی کرامت جواب دلم هم رسید... ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... یاد سال قبل افتادم همین روزها گفتی بیا...من آمدم... همه چیز مهیاست برای درس هایی که باید باور کنی آموختی... چند روز بعد پیام دادم: چرا ما را به کربلا می آزمایند... بازهم کوتاه جواب آمد: امتحان مردانگی... گفتم: ما را که آزموده اند و می دانند از پیش باخته ایم چرا؟ جواب رسید: معنای کل یوم عاشورا همین است هر روز ابتلا و تلاش برای قبولی... سبک شدم جواب گرفتم همانی که دلم را راضی می کرد اخر هنوز هم بند همین دلیم...
بانو را شاهد می گیرم که دستم به تندیس نرسیده بود که در دل یا علی... و عزیزترین عمرم پدر یادم آمد...شک ندارم او را طلبیده تا جواب سلام را بیاورد...
با اینکه عازم کربلایت نمی شوم خوب می دانی دل آرامی عجیبی نصیبم شده؛ که بماند بین من و تــــــــــو...
 
 

عجیب نقطه وصلی هست بین تــو و همه حرفهایم...

باز می خواهم بیاییم و روبرویت بنشینم و بگویمت...

حرم تو و عاشقی در صحن هایت را به عالمی نمی دهم...

 

http://www.zaerin.ir/Herk/uploads/n/haram.JPG

شیرین ترین دقایق عمرم دمی است که
در بیستون عشق تو فرهاد می شوم...
یا علی...

 

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۳۸
ریحانه خلج ...
گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست

دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من...


  http://www.shiapics.ir/components/com_joomgallery/img_originals/__miscellaneous_islamic_18/karbala_by_islamicwallpers_20091001_1751502583.jpg

شده خواب زده شوی به لحظه ای مست و لایعقل؟ انگار چاره نیست عاقلانی را که پروانگی ندانند... مجنون هم شده باشی _ که نیستی! مگر از آن روز که دل بردند به وعده، چقدر می گذرد که فراموشی تو را با خویش برده؟ خوب بیاندیش ببین در اعماق وجودت و بُهت قلم دلت و در حال و هوای این روزهای حیرانی و پریشانی ات جایی هست که آرام بگیری جز در خانه ی دوست...؟
اعتراف کرده بودم که ح س ی ن نگار خاص نبودم، اما عامش را هم دیده بودم که_کلاف به دست؛ به دور یوسف دلها چرخ می زدند و پروانه وار، و غرق در سرگردانی هایشان مویه کنان وا ح س ی ن می نگارند به شیدایی...
همان روز که دلم سنگر عشق تو شد، اختیارم را تمام سپردم به عشقت که می دانستم فریادِ سید مرتضی همه از این بود که: داد از آن اختیار که تو را از ح س ی ن جدا کند...
می گویند به بازار خسته دلان و شکسته دلان یوسف نظر دارد... اما فاش بگویم که باز هم اسرار برایم فاش نیست... نه اینکه خسته دلی در کار نیست _ نه... و تو چه میدانی که چه می کند این حب ذات، وقتی می گویند دیدی ح س ی ن علیه السلام نگاهت کرد!! آن هم، هم ردیف سید محمد و شافی و ... آنها که عاشقانه به عمه هایشان می نازند و به مادر عشق، که خیلی راحت مادر می خانندش و تو را جز حسرت باز نصیبی نیست... ناز یک جا می خرند از ایشان که، نیازشان ترک نمی شود لابد... و من وصله شده ناجورِ این کاروان را چه؛  با کاروان ماه  همراه شدن؟؟؟
شرحش به قلم در  نیایید که وقتی خوب می دانی دست خالی به بازاری شدی که، همه سویش ایمان است و تو را اندک نصیبی از ایمانشان نیست... کدام گدا را با یک کلاف و دیگر هیچ، به بازاری که یوسف اش ح س ی ن است راه می دهند که تو گدای همین بازاری؟؟؟ جسور نشدی بیش از سهمت!که عزم همراهی با کاروان بوی سیب کردی؟ دست از دلت شسته، به بازار می شوی که چه شود، نکند معجزه میخواهی؟
تو باور کن که بغض های رسیده کار دستت می دهند ... همان بغضهایی که چند صباحی در خانه ای چشمت انباشته بودی و کال مانده بود ... دل است دیگر، بهانه گیر که شد، طاقتش نیست... پیام می دهی که زهیر چه کنم تا بوی سیب بگیرد ترنج دلم؟؟؟ دلداریت می دهد_ اما تو خود میدانی وعده در راه است و تو جامانده ای بی هیچ امید ... خسته تر از تمام وعده ها دست و دل و جان را؛ می شویی به داغ فراق... که ای اشک های زلال سقف چشم هایم را سوراخ نکنید که دیگر سویی ندارم به چشم دل گشودن ... و چه راحت چشم می بندی بر کرامتی که صاحبانش همین خاندان کرم هستند... ای دل غافل به یادت بیاورم که باز هم، فراموش کرده ای که...فاطمیه...افشای نگاه مادرانه بود و امضای سفر خانه دوست؟؟؟ و دعای  مــــادر را که اعجاز می کند ... شکرانه ات چه شد؟

+از ما به رسم دلانه هایتان بگذرید، که قلم شکسته ام این روزها بغضی دارد که هنور مات و حیران شکستن است ... تا باران ببارد...یا علی...
 

 

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۳۹
ریحانه خلج ...
دستهایم همه نور ...
می درخشد اینجا...
به چراغانی بارانی شهرم  امشب؛ آسمان می بالد...


http://iranrooz.persiangig.com/image/mazhabi/CLOUD.jpg

آنجا که دلت سخترین حجم سکوت است و نگاهت تلخی زخم فراق را؛ با امید به صبحی روشن طی می کند تا طلوع خورشید... تنها واگویه سبز انتظارم این است که، به سرخی خون های پاک معتقدم و می دانم که تو در راهی... و هر راهی را پایانی است سپید...
سوار مرکب عشق، در امتداد حرکتی عاشقانه از پس ابر به در آمده ای و نور خورشیدیت مسیر مطلق آفرینش را نشانه رفته است... تا سبز شدن زمین و رویش نور اندکی حوصله باقیست...
و 313 ستاره ی منظومه ی کهکشانیت چشم انتظار اشارت نورند... ببار نورت را بر شهر بی باران جان؛ ای اکسیر ایمان و تنها ترانه ی تنهایی انسان...

+ببخش دیر آمدم... اینبار، بوی سیب طعم عشق تو را داشت باران دلم...
ما را به کربلا می آزمایند...
یا علی...

 

۳۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۵۰
ریحانه خلج ...

سر خُمّ مِی سلامت...

 

 

امشب؛ شکسته سبویم...

اما، عین هر روز و همیشه ام روز و شبی دگر بگذشت؛ بی هیچ تفاوت ...

و این خاصیت زمان گذران است و دلــی تنگ،از انتظار برای دیدار...

امروز خیلی دلم آنجا بود؛و خودم اینجـــا!

اینجـــــــایش را کشیده تر بخوان...و بدان که وسعتی بیشتر داشت از آنجا...

ترجمان مفهومی _ جابجایی، یا جا ماندن؟

جابجا نشد دلم، و  از دلبرش جاماند...

تنها ماند و جـدا...بی دل...اما...

خدا کند، با دلدار...

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۰ ، ۰۳:۰۲
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما