کسانى که ایمان آورده و کارهاى شایسته کرده اند خوشا به حالشان و خوش سرانجامى دارند...
و این یعنی تکراری بیهوده؛ که از آن بیزارم... میشمارم زخم ها را و می خوانم التیام...
تا شاید درد نکشد این زخمهایی که می سوزاند و درد می آفریند برای عشقم...
می خواهم اوج بگیرم برای قرب تو، اما تو هماره غریبی و من عجیب این روزهای مکرر؛ غرق خویشم...
نه توان فراموشی است مرا، و نه تاب خاموشی...
که اگر تو را به اندوه ننگارد نفس خسته ام؛ تو را در هر دم و بازدمش، می طلبد به دل نگاری های...
بهار من، همه ی دلم... جان تمام تمناهایم؛
در مزرعه سختی دوران و تلخی های مدام ایام؛ جز آنچه در دست تقدیرم کاشته اند، حاصلی می خواهم همه عشق...
بذری میخواهم که مرا ببارد بر تربتی شگفت، تا تمامی ذرات وجودم همه محو تـــــو شود...
تا اکسیری جاودانه شوم در این خاک زر خیزی که می تواند انقلابی به پا کند از وجودم برای احیای یاد تــــو...
وجود ناآرام مرا دریاب که...
تا تـــو ...
همه ی؛ هستی...