ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۷ مطلب با موضوع «دل نگاره» ثبت شده است

 
این صفحه را متبرک می کنم بیاد اولین دمی که خاک بقیع اش را دیدم بی آنکه اثری از مزار دلدار را نشانمان دهند...
آنجا که کبوترهایش صدایی از ملکوت را به دل هدیه می دادند و یک مشت گندم به هوای کبوتران حرم سلطان عشقم برایشان خریدم و با اشک... مهمان طنین حزین بال و پرشان شدم...
برایشان پیغام دادم تا برایتان بیاورند که آنجا، برای من تنها... آنها وامدار میراث عشق شما بودند...
افسوس که هرگز دل غمدیده روشن نشد به نظری عاشقی به آن آرامستان جانم؛ حتی پشت آن مشبک های که سال هاست دل ها را گرفتار کرده...
 هر صبح و عصر کنار پله های سنگی ماتم می گرفتم که شاید... مگر چه میشد این خاک پر عشق را به چشم من دریغ نمی کردند...
حالا که روزها می گذرد از آن دم که چشم ندید و دلانه عاشقی کرد... باز در حسرتش؛ نگاهم را به مهتاب آسمان دوخته ام که شاید دمی برسد که دوباره ...

اصلا رفتن و نرفتن ندارد...

به قول نگاری، همین عاشقی را عشق است...

عزیزا: رحمی کن و به عاشقی دل نظر کن...

تا دلانه عاشق بماند...

 

 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۰ ، ۰۰:۱۴
ریحانه خلج ...
"قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّه
إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ"

 

 

خالق من ، بهشتی دارد : نزدیک ، زیبا  و بزرگ  ؛ و دوزخی دارد :  بگمانم  کوچک  و  بعید ...

و در پی دلیلی است تا ببخشاید ما را . . . علی شریعتی

همه ی حرف ها که بشود تو ... معنای زندگی عوض می شود،

دیگر ترسی از گداختن و سوختن نیست...

همه ی عالم جمع شود، هم دلت نمی آید از دل آسمانش، حتی از سجاده ی زمینش جدا شوی...

چقدر حس لطیفی است وقتی داری نگاهم می کنی و من ذره ذره ذوب می شوم در نگاهت...

به سماع مستان می شوم از حضورت در دل ...

چونان که دستی به سوی آسمانت و دستی دگر به سوی میعاد هبوطم دارم...

آنجا که به هر کدامشان سوگند یاد کردی...

و قسم به ستارگان پرفروغی که تو را در دلم چشمک می زنند...

فراموش نخواهم کرد که بودنم همه از هست توست...

و همچنان می بخشی تا بازگردم به سویت...

که همه را رجعت است به سویی اشراق چشمت...

قیامتی می شود در حیرانی و سرگردانی هایم  وقتی می خوانی ام به خویش به هر اذان ...

آوای هر تکبیر... سکوت است و بار دیگر نشاط هم آویی با تمام کائنات...

به کجا می توان گریخت آن سان که تو می خوانی؟؟؟

گریزگاه وجودم در تو خلاصه می شود...

از بی پناهی ها به پناهت می گریزم به عشق...تا نفس تازه شود و اندوه ها رنگ ببازند به بی دل شدن...

از ازل تا ابد مات تو مانده ام؛ و از این در عجبم که چگونه هماره در گذری از مستی ها و پستی ها ...

و چونان می گذری که در ادارک اندک من این اشراق جاودانه ات راهی ندارد...

کاش به اندازه ی غباری معرفت در این جستجوها می یافتمت و تو را سپاس می گفتم ...

آنگاه با هر گداختنی؛ جان سوزان را، به صحرایی دگر از وجودت می کشاندم که این منم...

من سرگشته ی بی تو... منی که جز در تو تمام نخواهم شد...

تا باران ببارد...

 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۲۹
ریحانه خلج ...

 

هر ساعتی که می گذرد دفتری دگر  از نو سیاه می کنم از برایت...اما خودت که می دانی حرف دلم  تمامی ندارد از برای تو ...

مانده ام میان این همه کلمات و جملات که تن را اسیر زمین کرده است و با تعلقات عجین...مگر ما را چقدر فرصت عاشقی داده اند که بی دریع به تباهی سپرده ایم تمام فرصت هامان را؟؟؟

عشق که می گویی آنچه ذهنت درگیرش می شود چیست؟هیچ اندیشیده ای در این ماندن تن بر زمین؟

این کلیدهای سیاه در این صفحه ی سپید این بار نمی خواهد به دادم برسد... چشم بر هم می زنم و تصور می کنم که عشق همان تعلق است یا تو عشقی؟ باید انتخاب کنم که از ازل مرا مخیر آفریدی برای همین لحظه...

اندیشه پر می خواهد برای بال گشودن... و اما هنوز هم هوای عاشقی است که نفس را برایت زنده می خواهد تا بکشی اش به جرم عاشقی با همین تن خاکی ات... آنهم سالهای سال... و شاید آن به، که بگویم سالیان دراز  آن هم دور از تو...وه که چه جان سخت است این تن فرسوده و نا لایق برای عاشقی... اما نمی شود عاشقی سنگینتر از آن است من درگیر و دارش دوام بیاورم؛ خوب که می نگرم تو عاشقی و من اگر هنرم باشد و تو توانم دهی،آن هم به عشقت؛ انتهای توانم این است که معشوقت شوم ... که تو خود عاشقترینی در قاموس گیتی، وقتی که بیشتر از خویش به من نزدیکی... و نخوانده اجابتگری و هر آینه بدانم که تو دوست ترم داری، باید که جان ببازم از شوق درک این عشق...بدان که این من نمی فهمم عاشقی کردنت را، که زنده ام هنوز بی تو... عاشقی را نمی دانم وقتی تو را هنوز از خویش باز نشناخته ام...

هر"منی"از پس نگاه خیسش در شب دیجور بی تابی و بی قراری هایش "تویی" را می طلبد... و هر گاه تویی که هر آئینه مخاطب خاصی شده ای اینک برای من، ولاکن در عام عالم، عام ترین مخاطب هستی که می شناسمت به مهر... حال هر من را تو اگر پذیرفتی، آنگاه است که عشق پدیدار می شود میان عاشق و معشوق ...

این ترجمان ناگفته های دل من است از عاشقی... و شاید یک محاسبه ی نابرابر لطف بی پایان، با یک وجود فانی و اندک... حال هر چه بوده جان دلم می گوید، حتم دارم عشقی عمیق در میان است که تو بر خویش فتبارک الله احسن الخالقین خطاب کردی بر این تکمیل آفرینش مطلقت...

حال به قدر دلت عاشق باش... عاشق او ... که تنها اوست که از بدو وجودت در ریشه های افسونگر خاک تو را معشوق خواند تا بر روحش سجده روا دارند که، تو روح دمیده شده اویی و کالبدت تنها جسمی است که امانت دار باری شد که بر دوش هیچکس یارای کشیدنش نبود و تو خود به اختیار بر شانه های ستبر اما کوچکت دعوتش کردی تا ثابت کنی اگر تو مرا عاشقی من هم اراده کرده ام تا معشوقی شوم برای بی نظیرترین بی همتای عالم...

والله که بی تو؛ مرا خانه حبس می شود...

 

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست...

 

 

 

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۰۴
ریحانه خلج ...

مرا با تو حرف هاست اگر شنوا باشی... که تو شنواترینی و من غافل ترین ...
آنقدر ناگفتنی هست که هرچه این دفتر نقش سپیدی ها را سیاه کند باز هم مانده ام با انبوهی از واژه هایی که همیشه برای از تو نوشتن کم آورده اند... و حجم دل را کجا می توان در کلماتی جای داد که هیچ احساسی ندارند حتی از گذر زمانهایی که بر ما می گذرد به شادی و اندوه و فراق تو ... و عمق دلتنگی ها، آنجایی است که نفس هم، هم پایی نمی کند تا آتش شعله ور درونت را بیرون بریزی به نگاشتن الفبای بی کسی ها که هر کس را تو کس بودی بی کس نشد...
 

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

 که دل چه می کشد از روزگار هجرانش...



این دفتر مجازی و صفحه ی ماورایی اش که این روزها قلم زبان خسته ی من است و همزاد روزهای جدایی، تنهایی و رهایی؛ نگارنده عشقت شد، تا بنوازد جان و دل را به آهنگ و نوایی غریب... غربت داشتن در دیار حبیب بس جانگداز است و دل را تاب این مستوری و پرده پوشی ها نیست... بگویمت که چه ها می گذر در دل این ذرات به هیجان آمده و محال اندیش، که تنها تو میدانی و بس... قلم نگار دلم از عدم خبر آورد مرا که از ازل مست چشمت بودم و در عهد جاودانه الست جز تو را بلی نداده ام... اما حال که چندیست در وعده گاه خوف و رجا سکنی گزیده ام، به اجبار آن دم که سیب سرخ بهشت را به گندمی بفروختم که هبوطم نصیب شد...و اینک که از حکومتت راهی برای فرار نیست این دل رمیده را؛ و باید قرار کرد در عهد بی قراری های مدام ...با دلشکسته وقوف کرده ام در آوردگاه حیاتی که ملزم به ماندن در آنم؛ و بدان شرطی که تو مقرر کردی که باید زیست تا زمان تو را دریابد و به پایانی که من مقدرش داشته ام رضایت جو که همه هستی از آن من است و لاغیر... و من سر به زیر تسلیم امرم تا چونان که تو آموختیم که ، امر من است و جز آنچه می خواهم نخواهد شد... امانت می دهم و واپس می گیرمش، می آزمایمت و پاداشت می دهم، جان می دهم و جانانت می ستانم...و جز در دایره عشقم تسلیم مشو که این عطای کثیر است و تو را هرگز به قلیل نخوانده ام... پس دست بر سینه بنه اینک و هماره  ندا در ده که تسلیمم...
 تو حکم کن، که حکم تو جاریست بر هر آنچه آفریدگار و خالق آنی...بگرفته از آفرینیش ذرات غبار و کوچکتر از آن، و از هر مخلوقی که نفسش برون  ز سینه شود به اذنت که  همه به اشاره ی کون فیکون موجود شده توست...
در این حیرانی نه فقط بی پناهان را پناهگاه تویی که...
...تو همه بود و نبودی...
 

 

 

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۴۱
ریحانه خلج ...

 

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت...

 

روزی قدم بنه بر چشمانم تا بدانی که تو را هنوز هم دوست دارم بیش از هر آنچه عطایم کرده ...

تو وارث تمام خوبی هایی هستی که امروز از تو به یادگار دارمشان... بیهوده نیست که عشقت از دلم بیرون نمی شود...بیش از غریبی تمام دوران که می گذرد این روزها هم غریبی و غربت واژه ای است که ماه من سالهاست با آن خو گرفته و این دل تنگ با آن پریدن را به هر روز می آزماید تا مگر پرنده شود به آسمان بیکرانگی...انکار نمی کنم هرگز تو را امروز... و انکارت نکرده ام دیروزها....نه، آرام کردن این دل تنگ از واژه ها بر نمی آید و کلامی نمی تواند رنج جان را به تصویر کشد...

روزگارانی که گذشت مبدل شدن چشمه ای بود به دریا... در این تبدیل ها قاصر است بیان دلی که در جستجوی دریاست... راه و بی راه های طی شد؛ تا در طریق آسمان از همین زمین کهکشانی شدن را بیاموزم... تا به کهکشان عشقت گام نهم ... همه چیز از همین زمین شروع شد و آغاز این راه تو بودی گرچه هرگز همراه نبودی در چشم ها... و شاید تو بودی و باز همچون همیشه این من نیمه راه، در راه جاماندم و به تو نرسیدم...

همیشه از تو گفتن سخت است و دشوار ... اما این بار دل را به دریای نهان رازهایم زدم و از تو گفتم برای همین دل؛ وکه عزیزی شکسته اش خواند... هم او که گفتمش روزگار آموخت مرا که عشق کسی ماناست که لبریز از چشمه ی خویش به دریا شود... و این زجری تحمل ناپذیر است که عاشقت باشد و تو او را نفهمی...

باید از خویش گذشت در ره عشق... فنا که شدی خاکستر دلت می شود سرمه ی چشمانت برای گریز از بی سو شدن از اشکباران مدامش...

عشق خوشه مروارید است و ثروتی می شود وقتی فرو ریزد از آسمان همچون ستارگان... عشق می درخشد و تو او را از یاد نخواهی برد؛ حتی اگر بهارها طی شود، هر پاییز باز هم به یاد او عاشقی... در هر برگریز رنگ ها دلت رنگین کمانی میشود برای دانه های بلوری بی رنگ که بر رخ بنشانی... و برف سپید که ببارد زمستان دلت باز نمی میرد که عشق همیشه زنده است و مرگ نیست حتی در آغاز فصل سرد زمین ... با اینکه از زمین آغاز شدی راهت طریق روشن آسمان دل را طی کرد تا دل را آسمانی کرد و از خویش برون شدن تا همه رسیدن به تو باشد...

دوستت دارم ای زینت دقایق گمراهی و سر براهی هایم حال بگذار به جرم عاشقی دوباره از خویش به یادت برون شوم که تو همه یادی و آسمان آفرین دلم...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۰ ، ۰۰:۲۱
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما