ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۷ مطلب با موضوع «دل نگاره» ثبت شده است

« ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَری؟...

«آیا نمی دانی که خدا تو را می بیند؟...»

مخاطبم تویی!!! می دانی در این دنیایت داشته هایی داری که گاهی حاضری حتی جانت را بدهی و تعلقت را نگهداری؟ حالا نشسته اند و در این رسانه ی ملی می گویند به اندازه ظرفیت تو؛ از تو می گیرند امتحان می شوی... و  تعلق و دارایی های دنیای ات را هم به اسم آزمایش باید واگذار کنی و بگذری... تو اما میدانی تعلقتت چیست که به اندازه ی جانت ارزش داشته باشد؟؟؟ آدمک اندیشیده ای، چقدر ارزشمند است برایت آنچه تو را وابسته ی این گندم زار یا باغ سیب زمین کرده؟؟؟... پاسخش ...
تو ای تنهاترین همراه ...
و اما من می نگرم چه چیز بالاتر و کافی تر از توست؟ تو را که بگیرند من هیچ ندارم عزیزم...
گاهی تو را نمی گیرند اما خودم تو را نادیده گرفته ام... وجودت و تمام آنچه نشانه ای از توست را ندیدن می شود همین ... این که تو انگار نیستی و من در هیچ چیزی برای ادامه کفایتی نمی بینم...من که اعتراف کردم حالا باز هم می خواهی بیایم و سر کنکور انتخابت مردود شوم؟؟؟ هنوز دوست داری مدام بیازمای ام؟؟؟ وقتی او که عادلترین بود به آفرینشت، بیم و خوف عاقبت آزمون را داشت که که به یاد تو رستگار می شود یا نه... من که از ذره ای غبار پیش او کمترم را چه انتظار است؟... از هر کس به اندازه تکلیفش می طلبی این را خودت گفتی اما من سرم نمی شود که می شود وسعت داد این تکلیف را تا تو بیشتر از پیش از من بخواهی...
در همین آرام و نا آرامی هاست که تو دیده می شوی اگر چشم دل بگشاییم به سویت...تو که همیشه مرا می بینی و آرزوهای بلندم را می دانی...

در این دنیای بی باران ... به دنبال تو می گردم...مگر لطفی کنی ای دوست... تو بارانم ببارانی...

 

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۲۶
ریحانه خلج ...
 سید ...

وقتی  دلم  برای شما تنگ  می شود               حجم سپید خاطره ام   رنگ  می شود

    افسوس  بعد  اینهمه  شبهای خاطره             بین من و تو فاصله فرسنگ می شـود
 

 

 

اگر شما با حق باشید؛ همه ی عالم با شماست...

دل سنفونی اندوه می نوازد و جان اندوه می پرورد تا به تو رسد... بغض کال  فروخورده می شود تا برسد به مرز جنون ... این دقایق اندوهبار با هیچ مرحمی التیام نمی یابد مگر بگذرد که این نیز نمی گذرد ... در انبوه این همه رنج هایی که از زنده بودن باید کشید... مرگ می شود آرزو... گاهی زنده بودن فقط بخاطر توست... تویی که سید مرتضی گفت اگر با تو باشیم همه ی عالم با ماست...باورت می شود سید در این خاکستر بی صبری ها و دشت جنون مشوش افکار خاکیم چند صباحی است که خویش را گم کرده ام... گفته بودم وقتی می نشینم روبروی این صفحه برایت می گویم از دل... از دلخستگی ها... خیلی درد را شبیه خاطره باید خواند می دانی وقتی همه چیز برایت شده خاطره... و فقط گذر باید کرد از خاطرات ... گرچه نمی گذرد و سنگین شده است روزگار زخم های مدام بی مرحم... می دانم گاهی درد را باید نمک زد تا خوب شود و گاهی هم باید تازه اش نگه داشت برای اینکه فراموش نکنیم حق که نهایت است هماره و همیشه با ماست... مگر ما از او جدا شویم به نامهربانی... تو که با ما باشی باکی نیست از اندوه و زخم و دردهای بی مرحم ماندگار و بی شمار این روزگار...

سید بی جهت از دلت بر نیامد که... مگر سوخته دلی و سوخته جانی را جز در بازار آتش میتوان خرید ؟!

که بر دل نشستن اش همه از دل نگاری توست...

حال که ما را آتش آرزوست تا دل بسوزانیم در شراره های آن ... حتی اگر با تو نبوده ایم تا کنون، تو تا همیشه با ما باش... که خوش گفته است آوینی دلم که ...

 آدمها بر دوگونه اند : آنانکه با عقلشان میزیند ، و دیگرانی که زیستنشان با دل است... چه بسیارند آنان و چه قلیلند اینان ... چه سهل است آنچنان زیستن و چه دشوار ست اینگونه ماندن بهشت ارزانی عقل اندیشان؛ اما در جهان رازی هست که جز به بهای خون فاش نشود . . .

 

ما را با دل زیستن آرزوست، گرچه دل پذیرفتن را شرط است آنهم اینکه با دل باشی و دل ببازی و سر بسپاری به دوست... که همه عالم به دست اوست...

 

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۴۸
ریحانه خلج ...

یافت در بی بصری گمشده خود یعقوب...

 

دیده از هر که گرفتند بصیرت دادند...

کلید و مرکب بینایی عشق است و شاه کلید راه آسمان نگاه توست...

کافیست بنگری تا گشوده شود تمام درهای بسته به رویم...

می دانم بینا می شود هر دیده که گمشده ای را بجوید...

و عشق تجسم هر امکانی است...

 

عشق شرایط ساز و جسارت آفرین است اگر ترسید؛

مشروط می شود و شرط هم ...

تو را زمینی می کند...

و راه آسمان مسدود می شود...

از زمین آسمانی می شود شد... و  عشق مرکب است برای نهایت آسمان...

برای تا ابد ماندن باید رفت...گاهی از قلب کسی...گاهی به قلب کسی...

مرکب رفتن عشق است و فاصله از زمین تا آسمان... کلید را انتخاب کن...

و تو ای خداوند من هر روز در جمعی فراموش شده چونان نسیان زدگان فراموشت می کنم و...

باز تو فراموش نمی کنی که بگذری از خطای من...

و من و من و من ها ... باز خطا می کنیم به وسعت چشم پوشی های تو ...

من و خداوند هر روز صبح فراموش می کنیم "او" خطاهای من را...

و "من" لطف او را ...

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۰۶
ریحانه خلج ...

یا فاطمه الزهرا سلام الله

امشب باز مادری مهمان توست...

امشب برای دل هایی می نویسم که دردشان را خوب می فهمم...

رنج آن است که...

دیگر صدای صوت مناجاتش را نشنوی...

کنارت نباشد تا دلخستگی های وجودت را در سخن با او آرامش بخشی...

وصفش نتوان گفت که مصائب بزرگ را در کربلای عشق زینب س تسکین بود...

مادر...

او که نباشد آسمان را نقشی از خیال هم بزنی دیگر رنگش آبی نیست ...

نه خیالش نه حقیقتش ...

برای تسلی دلهایی که امشب بارها صبری عظیم و جمیل برایشان طلب کردم،

واژها حقیر و کوچکند...

فقط بدانید عزیزتان این بار بی صدا دعایتان می کند...

واژه ها وقتی خاکستر نشین می شوند و رنگ داغ می گیرند و سرخ می شوند...

و  سرخی هماره یاد آور کربلا و خون سید الشهداست...

اما جای بهشتی مادر همیشه بر سر خوان الهی برجاست، حتی اگر بر سر سفره ی خانه نباشد...

حاجی وقتی نوشتی سپهرا برای تو نوشتم از مادر...

خوب میدانستی واژه ای برابر  نمی شود با مادر که عمقش بتواند عظمتش را به رخ بکشد...

امشب برای شما و بشری و فاطمه عزیزم و محمد علی...

که سیه پوش عزیزی شدید که مهربان بود و با سپیدی ها نسبت داشت...

فقط  توانستم صبر طلب کنم که خداوند صابران را دوست دارد و بس...

بانوی روشن خانه ای در فطر بندگی پرگشود تا در آرامستان آسمانی بهشت بیارمد...

روحش قرین رحمت باد به فاتحه ی دلها مهمانش کنیم...

یا علی علیه السلام

 

۳۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۴۱
ریحانه خلج ...
اولش که آمدی گفتند ... مهمان داریم، نه! گفتند مهمانیم... و گویند مهمان هم حبیب خداست... ما که همیشه بر سر خوان تو میهمانیم... این بار فرق داشت ما حبیب تو بودیم و ماه میهمانی تو بود... از نسیم آهسته تر آمدی و بی صدا هم در گذر بودی و انگار داری می روی و تمام می شوی به همین زودی...گویی هر چه «سه، دو، یک» در دنیاست را برای ما می شمارند... تا برسیم به نقطه آخر تو ذوب می شویم در تمام دقایق بی مانند و ناپایدارت... تو هم فانی شدی، فنا نصیب گذران هر فناپذیر است مگر ذاتش که فنا ناپذیر و بی نهایت باقیست...

به دنبال واژه نباش، کلمات فریبمان میدهند،...وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش میرود فاتحه حروف دیگر را باید خواند... برای هر رفته ای فاتحه واجب می شود... اگر رسم و مرام ما مسلمانی است...

پیامک داد: برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در ابتدای کمال؛بنگر که چگونه می افتی؟چون برگی زرد یا سیبی سرخ... تا به خود آیم با اینکه خوانده بودمش قبل ها چقدر هجی کردم حرف به حرفش را... اما این بار ناگهان بر دل نشست و تیری شد بر زخم دلی که از عبور ثانیه ها جا مانده بود و باز زمان می رفت تا برکتی دیگر را به دامن گذشته ها ملحق کند و رمضانی دیگر در دل خاطرات ما جا گشود با رفتنش... باز وقت آن رسیده بگوییم حیف قدر ندانستیم و آغوش باز رحمت خدا را برای تمام لحظاتش بی سپاسی سزاوار شایسته پایان دادیم... آیا هر رمضان تا به امروز که عمر بگذشت جز این گفتیم که افسوس بر ما که تو رفتی؟؟؟ انگار تیغ می زنی مرا و من، هنوز خیال دوستی تو را در سر دارم! کم کم چشمان خیسم سحرهای آخرت را تجسم می کند... و باز هم پایان... شاید فرصتی دیگر نباشد و این آخرین دقایق رمضان عمرمان باشد کسی چه می داند؟؟؟ اگر دگر ندیدمت به عمر چه خواهد شد؟؟؟ قدر تو مقدر کرد برای ما آنچه تو سزاوارمان دانستی... چشم را ببندیم آخرین روز از آخرین رمضان عمرمان را تجسم کنیم ... نا امیدی نه ... با امید بنگریم... چه می کنیم این دم آخر؟؟؟تو چه خواهی کرد؟؟؟ دیگر هیچ «تو بمیری» از آن «تو بمیری ها» نیست... کور هم در این حال، حال ما را می بینید اما گاه خود دیده بینا و دل نابینا نمی بینیم که می گذرد و ما همچنان با دستان خالی و بی دل شده رفتنش را می نگریم و خواندنش نمی توانیم و دوباره فقط در هجرش می نگاریم که حسرت از نباریدن باران و نشنیدن نجوای صاحب اشک های خونین روزگاران... حال فقط به دم آخر بیاندیش...

 

 

 

 رمضان می گذرد...

...بیاندیش...

فاتحه ماه را بخوانیم یا مهمان را ؟؟؟

 

 

 

 

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۰ ، ۰۳:۳۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما