در فراسوی خیال،
عطر تـــــــــــو را می جوید...
دستم را که بگیری، می شوی تعبیر رویای من...
اگر تمام قد هم بهاری باشی...
گاهی غمی می رسد و قدت را چون کمانی دو تا می کند...
بی نگاه تـــــو...تمام عمر نمی توان بهاری ماند،
نگاهت را که از من بگیری پاییز عمرم می رسد...
برگ های دلـــــ اندک اندک فرو میریزد و در میان شاخسار خشک تنهایی ها...
آخرین برگ روی شاخه شده تمام امیدم...
مگذار ...
بماند میان من و تــــــــــو...
تلخ است ...
تــــــــــو باشی و
ما ریزه خوار سفره ی آدمیان شویم!
بال می خواهم، برای پریدن و رسیدن...
برای سکوتی که تمنای تسکین درد را، در من فریاد میکشد...
و برای رسیدن به آخرِ جاده ی آرامش؛ تو بمان...
بمان و تکیه گاه خیالم باش...
بمان که، سالهاست در انتظار؛ و بی قرار توام...
تا نیایی مرا قراری نیست...
چتری بر دوش دلتنگی هایت نگیر...
بگذار باران که می بارد، دلت زنده شود به عشق
کسی چه میداند؟ شاید با این باران بیاید...
باران، قطرات درشت صبوری اش را بر پنجره های تکرارِ خاطراتِ تو می کوبد...
و من همچنان سخت، این حجم سنگینِ سکوتت را تجربه می کنم...
اما...این شب ها هم بگذرد، کار دلــــ تمام است...
و شاید شیواترین ترجمه ی تمام، یعنی عمق بی خبری از تو، در اوج اندوه...
وقتی از تو خبری نیست یعنی؛ تمام!...