سالهاست بیرون افتاده ام؛
از قاب آسمان آبــــــی نگاهت …
شاید بلند پریده بود ، ماهی سرخ دلم…
سالهاست بیرون افتاده ام؛
از قاب آسمان آبــــــی نگاهت …
شاید بلند پریده بود ، ماهی سرخ دلم…
ت
بی هیچ ابری
آسمان را در اختیار گرفته،
شاخه های خشکیده...
صدای خش خش برگها گم شده است اینجا...
و پاییزی دیگر رنگ می بازد در دل تنهایی ها...
و روزگاریست زمین بی تو در انتظار رسیدن بغض کال زمستان است...
خدا کند امشب، آسمان ابری شود و دلتنگی ببارد از دلش...
زیر سقف ابری آسمانِ نگاه بی کرانه ی توست که،
ترنم لطیف یادت...
طعم شگفت عاشقی می دهد...
ببار و عاشقم کن، بــاران!
در دلم چیزیست که به پاییز نگاهت سخت آویخته...
در برگریزان پاییز خاطراتم به دنبال گامهایی هستم که ،
سکوتم را نشانه رفته و سالیان درازی است که همچنان در راه است و فریاد آمدنت را سر داده است...
همین امشب از پشت پرچین خیالم عبور کن...
تا در شعاع روشن نورت دوباره قدم بزنم...
تو که بیایی صبح می شود آفتاب من...
زَکاةُ الجـَمالِ العِفـافُ؛
زکات جمال و زیبایى، عفاف و پاکدامنى است.
امیرالمومنین علی علیه السلام - غررالحکم: ج4، ص105
نشسته بود روی ایوان کوچک خانه ی پر مهرشان، وقتی آمد با سینی چای خوش عطر، هوا انگار لطیفتر شد... چشم در چشم های سیاهش دوخت و گفت: بنشین آمده ام امروز حرف دلم بزنم و بروم... میگفت: میدانی حکایت شاعرانه ی تمام عصر عاشقی های من می شود تـــــو؟ و تــــــــــو خلاصه ی رایحه خوش وصال من به آسمان ها بودی... بوی عطر تو وقتی مرا مست کرد که اشتیاق دیدنت در حاله ی زیبایی از حیا پیچیده بود... و آن روز که در اندیشه ی انتخاب بودم یک چشم داشتم و امروز، در دل این همه تحول شگرف و تمام دقایق، فقط همان روح آسمانی تو واسطه ی تعلقم به دنیاست... همان حس لطیف که روزی مرا به سویت کشاند و امروز بدون آن، مرده ای متحرک هستم...
حرف هایش که تمام شد مات و خیره نگاهم را سوی خود کشید... گفتم: میدانی چقدر حرفایت به دل می نشیند وقتی دلت را روبروی چشمانم می گیری؟ انگار آیینه ای بی غبار باشد...صاف و صیقلی... راستی، بدان اگر چشمان پاک تو نبود به یقین دیدن و به دست آوردن من کار ساده ای نبود...