...
تا حتی آخرین برگی خشکیده فرو افتد از دلتنگی روزگاران...
و پیامی برساند از حضرت باران...
و همیشه جای خالی ترنم لطیف و بوی خوش باران دل را تنگ تر می کند برای دیدار...
و آسمان دل هم باز غریبانه تر از بیش سرود غمناک هجران سر می دهد که ای باران ...
دریغ از نیامدنت در این روزگاران...
فراق رنجی است که هیچ درمانی جز دیدار ندارد...
ما را شوق دیدارت زنده می دارد...
باران ...
هنوز مشتاقیم تا بباری...
پس تو مخواه تا خشکی کویر دل را بمیراند و حیات را از ما باز ستاند...
دل و جان به تو احیا می شود ای همه زندگی...
خبری از وزش باد نیست تا قاصدکی به سمت جاده های تنهایی زمین گریز بردارد که ...
هان... ای بی خبران به خود آیید که بارانی در راه است...
باران عشق روزگاران...
حتم دارم ما عزم تو داریم و دلهای کویریمان عزم چیزی غیر از تو...
که چنین بی خبر در آتشیم و آبی نیست ما را...
سودا زده دشت جنونیم و خکشسالی عجیب دلهای ما را روبوده است،
که حتی نسیمی هم ما را به آمدن قاصدکها مژده نمی دهد...
باران دیگر حتی در این تنگای داغ زمین تصور خبر آمدنت هم برای ما محال است...
اما ما همچنان دست بر آسمان آبی و دریای سوزان دلهایی داریم که مشتاق نگاهی هستند که باران زاست...
پس ای نسیم مهر، وزیدن آغاز کن و ای قاصدک خبرهای آسمانی بیا که ما منتظریم ...
تا باران ببارد...