قدر است... دست هایم را می کشم به سینه ی تفتیده ی شب های داغ آسمان تابستان... و التماس می کنم به خشکی چشمانی که سخت شده اند... و از دل ستاره های دور دست، قدری می طلبم برای الماس های اشک... می دانی گاهی در دل شلوغی ها می توان تو را یافت و گاهی در عمق تیره ی سختی و تلخی و تنهایی...
پرنده ی خسته ی وجودم، اینک در انتهای کوچه ی تنهایی، بر اوج آسمانت نشسته و با بغضی عجیب دلگیر، منتظر نگاه توست...
تویی که برایت فرقی نمی کند در کنج یک خانه با تو نجوا کنم و یا در حرمی امن، صدایت بزنم... تویی که دلشکسته ی گناهکارتر را بیشتر پاسخ میدهی... آمده ام اعتراف کنم به خستگی و دلتنگی و یه عمر گناه... از تو می خواهم بیایی و دستان خسته ی مرا بگیری به لطف، و از سر رحمت همیشه ات، بار سنگین این دوش خمیده ام را برداری و مرا رها کنی، تا بار دیگر پر بگیرم به سویت... و خودت آرامم کنی به نگاهت، که جز خانه ی مهر تو، خانه ای نمی شناسم که صاحبش را بخوانم برای مرهم گذاردن بر درد های بی نهایت و ترمیم پر و بال و دل شکسته ام... و سخت ایمان دارم که این بار هم، نگاهم می کنی...