ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

خواستم بگویم:

این روزها، فقط تــــو...

از ساقه های خشکیده ی درختِ وجودم،

که از ریشه های دردِ بی پایانِ دوریِ تــــو رویده اند؛ با خبری...

نقطه.

 

تنهایی

همین...

۱۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۲ ، ۰۳:۲۲
ریحانه خلج ...

این روز ها، مثل شیشه ای شکسته ام و دلم هزارن قطعه ...

دیر زمانی ست در اوج به سکوت نشسته ام، بی آنکه شوقی برای لب گشودن در من موج زند...

چهره ام را با نقاب لبخندهای مصنوعی پوشانده ام تا از قاب رُخم، کسی درون خسته ی مرا نخواند...

 و هنوز که هنوز است؛ چشمان خسته ام در عمق دلتنگی ها، غرق در بی خوابی است...

و این سحرها که در میان انبوه خاکسترِ خاطرات تلخ نشسته ام،

و در میان بغض ها... گاه و بی گاه، دلم می شکند،

به یاد می آورم که بی تو،

سال های سال است، من در دریایِ بی کسی ها ناامیدانه دست و پا میزنم...

و اما خوب می دانم اگر هنوز هم دوام آورده ام، نظری هست، فراسوی سکوتم...

و من دلخوشم به همین نگاهت...

مگر نه این است که تو در دلی و صاحبِ دل های شکسته...

یعنی می شود به یک نگاه آخرت؛ دلم را زیر و رو کنی،

و بغض این سال هایی که مدام میچکد از سقف چشمانم، ببری...

و این دلِ نا آرام و هزار قطعه ام را؛ برسانی به ساحل آرامش یادت؟

می شود که اینبار هم، تکه تکه ی این دلم را به تو بسپارم و

تو جمع کنی شکسته های وجود مرا

و به گوشه ی چشمی، بنوازی اش تا ابد...

 

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۰۳:۰۶
ریحانه خلج ...

از این سحر، تا آن سوی مرز خورشید، هزاران فرشته می درخشند...

و فرشته ی من در نور، با بالهای رنگین کمانی اش پر گشوده...

و از انتهای ابدیت، ستارگانِ زمین را رصد می کند...

و آرام، آرام، در عبور سرشار از اشتیاقش، از هوای دلم می گذرد،

و کسی مرا می خواند به ماهِ عاشقانه ها... ماهی پر از خدا...

 

 

 

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۴:۳۳
ریحانه خلج ...

این بار هم نشسته ام در خود کز کرده ام بی تو... فیلم زندگی تمام نمی شود... خودم را پرت می کنم در آغوش دعاهایت و اشک میریزم به پهنای صورت...دارم فکر می کنم اگر بودی دنیای من چیزی کم نداشت ... اگر دوست داشتنت ادامه داشت ... اگر بودی... اگر ... اگر... اگر... خسته ام از این بخت و پیشانی... چشم های متورم و سرخم را نمی بندم وقتی پلک هایم شوره زده از این همه نبودنت... امروز فیلم آن روزهای شاد بودنت را مرور کردم... حس غریبی بود بغض جایی نداشت، در میان هق هق سینه سوخته ی من... حنجره ام زخم شده این روزها... دارم فکر میکنم تلخ است آدم عادت کند به بودن ها... به هر "بود"نی که روزی نا"بود" می شود... فکر کن، مثلا عاشق بشوی! عشق میشود سَم، و تمام وجودت را فرا می گیرد. و تلخی و این همه گسترده بودنش را فقط وقتی می فهمی که نیست... وقتی نبود تمام بدنت درد می شود ... و احساست تمام دقایق نبودنش را زجر میکشد و گاهی انگار تو نفس نمی کشی... و این روزها که سخت، در بی هوایی ها جان می کَنم، فقط خودم را غرق می کنم در خاطرات خوبِ آن روزهای بودنت... وقتی برایم دعا می کردی... میخواستی شاد باشم و من سرانگشتان تو را می بوسیدم... وقتی میگفتی آدم خدا را داشته باشد که تنها نیست... وقتی ... آخ چقدر دلم تنگ است... چقدر بی تو، تنهایم... چقدر عجیب دلم می خواهد سیبی را گاز بزنم که تو، برایم پوست کنده باشی... چقدر در حسرت نگاه تو مانده ام این روزها... بغض میکنم از اینکه، باز یادم می آید در پشتِ پرچین خاطراتم، کسی بود که با تمام مهربانی اش، نمی دیدمش و او چقدر مرا دوست داشت و من نمی دانستم... چقدر برایم آرزو داشت... محبت گمشده ام را کجا بجویم، که در این دایره ی تنگِ دنیای خستگی های من، دیگر تو نیستی...

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت...
وز بستر عافیت برون خواهم خفت...
باور نکنی خیال خود را بفرست ...
 تا در نگرد که بی​تو چون خواهم خفت...

 

۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۰
ریحانه خلج ...

حالا که رنج مرا تا تو کشانده می خواهم حقیقتی را فریاد بزنم... می خواهم بگویم، من از رنگ و روی تاریخ و از خاطراتی که مدام تو را درگیر می کند در اندوه های گذشته بی زارم... از رفته ها و از نمانده ها، از روزهای سخت و تلخِ تقویم... از این همه تفاهم پوچ و بی اختیاریِ اندیشه... از این همه خواستن ها ی احساسی و بی سرانجام... از رویدادهای که مجبورم می کند سنگ صبور شوم... اصلا این روح تب کرده ی من دیگر توان مبارزه ندارد. دیگر طاقت ندارد، تا در مجال فریب حقیقت شما ادمک ها، غرق شود. این روزهای تلخ، هم زخمه ای زده به باور و اعتمادی که داشتم... چنگ زدن به صورت رویای آدم ها شاید ساده باشد، اما عاقبتی که در این هجوم نصیب میشود، چیزی نیست جز نهایت درد... من بازخواهم گشت به درون خویش، به تو... به حقیقتی فراموش شده... با خود عهد بسته ام، بگریزم از این همه بی زاریِ پر تکرار... به من حق بده تا گریختن را راهی کنم برای فرار از آنچه یاد تو را، در من زنده می دارد و مدام خاطره می شود...من توبه می کنم از تو... و دیگر سیبِ هیچ درخت ممنوعه ای را گاز نخواهم زد، تا بیرون شوم از خویش و بهشت تو... و از امروز می گریزم از خوشی های بودنش و در دامن امنی به پناه خواهم رفت که هیچ آدمی در آن ورود نکند؛ و تا همیشه ی بودنم تمام وجودم بشود فقط، او...

 

ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد
 به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد...
فاضل نظری

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۴۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما