از زمانی که آغازِ راههای پیش رو دشوارتر شده اند،
حس میکنم، گام هایم برای ادامه از همیشه استوارترند،
اما...
برای حرکتی عظیم به سوی تــــــــو،
و رسیدن به نقطه ی اوجِ پرواز...
باید آرامشِ گنجشکِ دلـــــــ را، وسعت داد...
از زمانی که آغازِ راههای پیش رو دشوارتر شده اند،
حس میکنم، گام هایم برای ادامه از همیشه استوارترند،
اما...
برای حرکتی عظیم به سوی تــــــــو،
و رسیدن به نقطه ی اوجِ پرواز...
باید آرامشِ گنجشکِ دلـــــــ را، وسعت داد...
تنهایی با بی کسی فرق دارد... تنها که باشی شاید در اوج افکار تلخ روزنه ای با بودن کسی گشوده شود... کسی که مثل هیچکس نیست... گاهی حذف آدمهای اطرافت تو را بی کس میکند! و گاهی تنهایت میکند! تنهایی انقدر هم بد نیست گاهی آرام تو را میشکند... خستگی از دنیا را نصیبت میکند اما خوب که می نگرم این ها همه پل میشود به سوی تو... تویی که همه کس می شوی... همه چیز می شوی برای هر دقیقه برای هر ثانیه برای هر دردی دوا می شوی... چقدر خوب است من تو را دارم بانو... می آیم و کنار پنجرهای خسته ی روزگار در میان صحن رویایی تو کبوتر می شوم... پر می گیرم... پروانه می شوم دورت، پر و بال می زنم... شمع می شوم و میسوزم از اشتیاقت... درد میشوم و از انتهای سکوتم فریاد می کشم... خیال میشوم و تو را می خوانم به فریادی... و باز میگردم و دوباره از نو شروع میکنم بودنم را... من در کنار تو آغاز می شوم، پیدا می شوم؛ پنهان میشوم آزاد و رها می شوم... در کنار تو، به خدا میرسم و از خویش می رهم... در کنار تو دارا می شوم و امید می گیرم و زنده می شوم به عشقت... من به خیر و برکت و رحمتی کریمانه چشم می دوزم که، در میان دلشکستگی آرام گرفته؛ من تو را خیال می کنم و تو مرا رها می کنی ...
اصلا تمام من در آستانه ی نگاه لطیف تو، تبدیل می شود به تـــــــــو...
دست و دلم به قلم نمی رفت... تـــــو هم شدی همه خاطره... دلم گرفته از این خاطرات... بغض که می کنم هر گوشه ی دلی که پُر از تـــــوست؛ دارد خالی میشود...میدانی این دل ، هرگز از تـــــو نگریخت که رهایش کردی به امان دلتنگی ها... قرار دلم رفتی و مرا با خود نبردی... حالا با بی قراری های دلِ خالیم چه کنم؟ صبر؟
پُرم از تـــــویی که خالی شدی...صبوری نتوانم که چون رندی خسته، انبوه خاطراتت دور تا دورم را گرفته و نجوای سکوتِ صدایت در گوشم مدام زیر و رو میشود...دیگر اینجا خود نغمه شورانگیز صدای سکوتِ من است... و آنجا که تـــــو نیستی برای ابد خالــــــی! بغض می کنم تمام روزهای نبودنت و اینجا در میان سکوتی ناشکستنی، تسلیم میشوم و کسی را میخوانم که جانشین همیشه نبودنت هایت بشود...(+)
چقدر این قلمم امروز ؛سنگین می نگارد و سخت... و چقدر چشمان من باران می خواهد... اما بغضی در کار نیست باور کن، که همه شادم، از دل آرامی سیبِ رهای دلِ تـــــو...
فکر کن خسته شده باشی و گنجشکِ دلت هوایی پروازی شده باشد بی انتها...بخواهد که پرواز کند و اوج بگیرد و بپَرَد بر شاخه ی درختی که هیچ کس آنجا نباشد، خودت باشی و خودت... جایی که هیچکس نیست...
راستش چیزی مرا نهیب میزند که تو را چه به پریدن؟ پریدن را هم بیخیال...اماباور کن می خواهم ماهی روح خسته ام را غرق کنم در حوض تنهایی... نمی دانم این روزها اصلا پیدا میشود اینجای محالی که سخت دنبالش هستم؟
واقعیت این است که گاهی ما دنبال محالاتیم... خالی از همه چیز و همه کس، و این خالیِ مطلق، سخت برایم محال جلوه می کند... حس می کنم این روزها، رویایی را دنبال می کنم به نام زندگی خاص! و دلم می خواهد ناگهانی برایم رقم بخورد و حرکتی که به یک باره؛ تمام معادلاتم را بر هم بزند و بگوید محالی شد! و اما آخرش در انتهای تمام محالاتم دلخوشم به کسی که همه جا هست و با همه مهربان... هر جا که بروی او هست و او ...
أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ» سوره غافر آیه 44
کارهای خود را به خداوند واگذار مینمایم که او بحال بندگان بینا و آگاه است...
بشنوید(+)
چند وقتی میشود که آنچنان که دلخواه و دلچسبم باشد؛ دست و دلم به قلم نمی رود و می اندیشم به آنچه گذشته و در حال گذر است... انگار کن رهایی ام را قفلی زده اند به وسعت تمام جسم و جانم... به گذر این روزها سخت، امیدی نیست و در حالی گرفتار مانده ام که به شدت نیازمند ترکش هستم... دنیاست دیگر یک روز با ماست و روزی دیگر بر ما... و آدمیست و دلــــ ...
اصلا وقتی فکر می کنم دل را برای چه آفریده اند می مانم در حکمت خلقتش... حسابش را کرده ام چند وقت یکبار که هواییِ دلخوشی های عالم می شوم، سر میزنم به خانه ی به معرفتِ بی دلی هایم و می بینم جای بدی نیست! احساس کن، آدم باشی و بی دل! فکرت آرام است و روحت بی خیال دنیا... ترک می کنی هرچه تعلق است و اصلا برایت مهم نیست چه کسی می آید و چه کسی پر می کشد... آدم های اطرافت برایت رنگ ندارند، دنیایت خاکستری و بی رنگ است... دردهای انسان ها آزارت نمی دهد و رنج های غربتشان بر اندوهت نمی افزاید...غبار روی شیشه ها دلتنگت نمی کند و نفست نمی گیرد، در ایام سخت روزگار... کوله بار غصه ی کسی را بر دوش نمی کشی و کسی را دوست نداری... اصلا اینکه دوستت داشته باشند هم برایت زنگ می بازد... خودت می شوی و خودت ... یک دنیایِ خالی از وهم و تلخی و انتظار... آرام و راحت، ترک می کنی همه جا و همه چیز و حتی همه ی آدم ها را... عین مرگ... راستی این ها واقعا کجایش بد است؟ شوخی نمی کنم بی دلی، آنقدر ها هم که سخت می گیریم بد نیست... احساس نداشتن، تلخ نیست... شاید بی تعلقی دشوار باشد، اما تنها فکری که می تواند آرازم بدهد این است که دیگر آدم نیستم!!! خوب می دانم که بی دلیل نبوده، تو به خود در آفرینشم آفرین گفتی*... زیرا می دانستی مرا دلی بخشیده ای که بی تو و حتی بی دنیایی که تو آن را برایم خلق کرده ای دوام نمی آورم... می دانستی موجودی را ساخته ای که یک سر و گردن بالاتر از سایر مخلوقات است... دلی دارد که دلداری می داند...
دوست داشتنش معجزه می آفریند و عشقش اعجاز می کند... توانش در نگارش به قلمِ عقل، بی نهایت است و با توانی مضاعف افسار دل را در دست می گیرد... می تازد و بی نیاز از دنیا می شود تا، تــــــــو... تا رسیدن به عشق حقیقی و رهایی... اما وقتی به محبت خدا فکر میکنم می بینم، معنای دوست داشتن، و دل داشتن فقط در کلمات خلاصه نمی شود… گاهی بی حرف هم، می توان دوست داشت… کافیست نگاهش را حس کنی… اما در این دل سحر آمده ام بگویمت، بی حرف و با حرف، با دل و بی دلـــــــ فقط دوست دارمت...
*...ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ...مومنون/14