ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

بسم الله نور...

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی...

خواستم بنویسم شدم مصداق این بیت دیدم بی انصافی است ...

جامه ی سپید و دست و دلی لزران به سوی خانه تو می آیم...

بر در خانه ات می گویند:

ایست...

اول ماه شعبان است کعبه ات را به گلاب ناب می شویند...

طواف ممنوع!!!

بر کنار دیواره ای بلند تکیه می زنم و چشم می دوزم به پنجره های بلندی که می گویند پشت آن (مسعی) است و ...

به حرم رهم ندادند؟؟؟

غریبانه اشک و ...

همه رفتند و من ...

باز آمده ها می گویند برخیز پشیمان می شوی حیف است سالی یکبار بیشتر درب خانه اش گشوده نمی شود...

به یک یا علی برخاستم و...

بی اختیار از در صفا به سوی پله ها بالا رفتم و ناگاه چشمم بر طلا کوب زرینی به روی سیاهی دوخته می شود و دل به عظمت سیاهی اش می رود...

زانو ها می لرزد و سر بر سجده شکر...

الهی و ربی من لی غیرک...

بر خاستم و چشم گشودم به خانه ات و دری گشوده که نور سبز درونش چشم را می نواخت به عطری ناب و دل را می برد به بهشت تو...

خدا نصیبتان کند...

ساعتی بعد بر گرد کعبه ات به طواف می گردم...

بی هیچ سخن...

و تو بالاتر از آنی که در وصف آیی...

 

 

 

 

 

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۰ ، ۱۵:۱۳
ریحانه خلج ...

از خاطرات دیروز، موانع امروز و اتهامات فردا ...

 

احساس نزدیک بودن من به تو، در نظر دیگران است!!!

این که می گویم کزافه نیست... گرچه در نظر خودم محال است که...

همگان فکر می کنند که به تو از همیشه نزدیکترم...

اما به نظرت من ساده به همین نگاهشان دلخوش باشم کافیست؟؟؟

فرشته از قلم دکتر علی شریعتی نوشته بود:

"بدنیا آمده ام که انسان باشم همین ! نه فرشته و نه حیوان ...

یک انسان با همه نقص ها و قدرتهایش

بر آنم که همواره از انسان بودنم لذت ببرم و دفاع کنم

و این چیز کمی نیست..."

اما من... می اندیشم به این دنیا آمدن دست هیچکس نیست ...

اما زندگی کردن و چگونه زیستن در اختیار ماست ...

و انسانی که تو میخواهی چیز کمی نیست که فرمان دادی بر آن سجده کنند...

و بالاتر که بیاندیشی باید انسانی شوم که خودم بتوانم از خویش دفاع کنم آنهم در دادگاه عدل تو...

گرچه حساب و کتابم هیچگاه خوب نبوده اما گفته اند به حساب خود برسید پیش از آنکه...

عمیقترش می شود...

فکر نمی کنم کسی دورتر از من، به تویی که همه حقایق در درونت نهفته است در این نزدیکی ها باشد...

دورتر از من به تو... و به خویش...

از همین امشب عهد کردم دیگر پیمان نشکنم...

من دلــم را طواف می دهــم ، بر گرد آتشی که تـو در جانم روشن کرده ای ...

تکه ای خاکستـر کوچک کافیست تا دل سوخته حرمت پیدا کند در حریمت...

و همه جای عالم حریم توست...

شاید باز امشب فرصت تولدی دوباره باشد؛ کسی چه می داند...

و من ، یکبار به دنیا می آیم و خاکستر می شوم...

تا راز حضور تو را بدانـم ...

ققنـوس من امشب شاید پرواز دوباره ای را به نظاره بنشیند...

و شاید هم پر بگیرد به سوی زیستنی متفاوت همچون نسلی پر و بال سوخته و هجران کشیده...

و... گاهی هم پیش می آید... یکی از خودم می خورم، یکی از دیوار!

و ساده تر از این نمی توان محاسبه کرد...

که...

اگر تو را از من فاکتور بگیری!!! حاصل صفر می شود...

خودت مثل همیشه نشانه ای برایم بفرست تا صفر نشوم...

 

این ظرف محدود و کوچک من است که رحمتت در آن ادراک نمی شود...

 

اما تو هیچگاه از (من) فاکتور نگرفتی تا به صفر مطلق برسم...

 

این را از همان نگاههایی که گاه به گاه درکشان می کنم فهمیده ام...

 

ایکاش دوباره پیمان نشکنم ...

 

 

 

 

 

۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۴۲
ریحانه خلج ...
ساعت را نگاه می کنم دل شب است و باز من بیدارم...
چیزی در درونت بی خوابت کرده اصلا چند وقت است زیاد معنای خواب شب را درک نمی کنی...
چند صباحی فاصله افتاد فکر کردی دیگر تمام شد و اما نشده بود...
کتاب را دستت می گیری اما هنوز نقطه رهایی را نمی فهمی باید خسی شوی تا بخوانیش...
خس نشده میقاتم آرزوست...
دلم نوشتن می خواهد... بنویسم برایت خوب است؟ رهایش کن ...باز هم در بند خویش...
چقدر این تعلق آزارت می دهد تا کجا؟ فکر می کنی چرا چنین شده؟بی ربط نمی نویسی؟
یاد سحرهای رمضان بخیر... رزق میخواستی آنهم چه رزقی برای هر سالت... یادت می آید چقدر از دل می خواندیش؟اصلا هوا؛ هوای امروز غروب است به سه روز هم نکشید که بخوانیش؟ سحر و حمد شفا و دل شب و... هزار بار به نامهای عظیمت هر سه قدر...
و باز راه شش گوشه آسمان و دعوت و اتمام حجت و... راستی چقدر فرصت کوتاه است ...
فقط تو می دانی چه می گویم و اشک ها که محرم رازهای نهاند...
راستی سید مهدی خوب گفته که : غم به جراحت می ماند یکباره می آید اما رفتنش با خداست...
یک دل یا دو دل، چه فرقی می کند؟ مهم این است که دلی در میان است...
یک دلی یا دو دلی... دل را هم که بی درد نخواستم...
اصلا بی دلی نخواسته ام... حالا چرا دو دل شدم تو می دانی...
ما را که به چله نشینی نخوانده اند اصلا خوانده شدن را خودت اول باید بخواهی... مگر می شود بخواهی نخواندت؟ اذن لبیــک را هم خودش می دهد...
به هر دین که هستی باش اما می گویمت نمی شود...باور نمی کنی؟
سوگند میخورم که بخوانی اش عجیب هم درد و هم درمان می دهد... حالا فکرهایت را بکن درد می خواهی یا درمان؟ مرهم زخم می خواهی یا هجران؟ دنیایی سادگی می خواهی یا ... هرچه می خواهی کافیست لب تر کنی صلاحت که باشد بیش از خواسته ات می دهد و...
و اگر نباشد تمام جانت را بسوزان ... پر و بال بر زمین و آسمان بکوب خبری نیست که نیست...
حکمتش را درک نمی کنی یعنی همین... حالا هی آرزو کن و دستت را بگیر به سمت نور بسوز که می خواهد ساخته شدنت را تماشا کند...حیفت نمی آید نگاهش را دریغ کند؟
معرفت نداشته باشی می شود همین ... اینهمه نگاهت می کند و برای یک آنچه دلت خواست نشد یادت می رود و حکمت می طلبی...
من که حکیم نیستم اما او هست ... آنچه خدا خواست همان می شود...
پس حالا که آرام شدی بخوانش و یادت باشد داعیه خس شدن به میقاتش را خودش بخواهد امضا می کند...
و نخواهد بی قراری چرا... پس هر آنچه تو بخواهی ... « تعز من تشاء و تذل من تشاء »...

راستی یادم نرود زمزمه کنم با دلم که ... از کسى که " رحمتش بر غضبش پیشى گرفته" و بندگان را براى رحمت آفریده، نه براى خشم و عذاب، غیر از این چشم‏داشتى نیست... پس هر چه عطا کنی رحمت است ...

خدایا من تسلیم... دارند اذان می گویند...

 
 
 
۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۰۴:۱۴
ریحانه خلج ...


تــ ـو بـالاتـ ـر از آنــ ـی کـ ـه در وصـ ـف آیــ ـی

تو در دلی و دلها جای توست...

و خانه تو دل است و حریم خانه ات ملکوت اعلی و فرش و عرش...

بهشت برین را بی تو نخواهم و جهنم مرا خوشتر است وقتی تو با منی...

الهی گویند تو در دلی و دلها و قلوب واله ی تو...

خواندنت رسم دل است و اجابت تو بی مانند...

جاودانه ترین بی مانند...

می سرایمت ای همه هستی عالم... از حدیث هجران سرودن دشوار است...

شنیده ام که...

می شنوی هر آنکه با نامهای عظیمت تو را بخواند ...

و می خوانمت از دل...

تا اجابت کنی...

سخت است در بند بودن ... برای رهایی بشر نظری کن...

می خوانمت به اجابتی سبز...

تا باران ببارد...

اللهم عجل لولیک الفرج

در انتظارت تمام ثانیه ها را می شمارم یک به یک...

+شمارش معکوس تا دیدار...

 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۳۸
ریحانه خلج ...

خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست...

یارب تو خواندی آمدم
دل را ستاندی آمدم
عشق و ولای کعبه را
بر دل نشاندی آمدم...

بر خانه ی امن الهی هر کس به طریقی سخنی گوید و من...
گاهی با شادی گاه به اندوه...
می گویند چیزی نمانده... خوابت را تعبیر رسیده...
یعنی باورش کنم؟همین دیروز پنجشنبه اول رجب دعوت بودم برای یک سفر که آغاز شده و شمارش معکوسش دارد ذوب می کند تمام ثانیه هایم را...حالا باید بنشینم یا بیاستم یا بمیرم نمی دانم فقط بابد کاری کنم ...
گفت هر چه باشد آخرین پنجشنبه رجب باید احرام ببندی...هنوز خوابم...
یادم نمیرود عجیب بود از سفر عشق هنوز برنگشته بودم که دستم رسید به مشبک های همه هستی ام ضامن عشق...
همان جا یادم آمد که...
*****

پشت مشبک های انگور نشان ساقی کوثر درست روز اربعین پسرش نشستم همان دعایی که خیلی دوستش دارم خواندم و پرسید چه میخواهی و من با زبان اشاره گفتم...اشک که لبریز شد جز کرامت مولای عشق هیچ ندیدم...
همان سفر اول هم دستم را گرفته بود و نشان داده بود که خاندان کرم یعنی خود حضرت حیدر علیه السلام...
از صبح اش که چانه زده بودم که فکر می کنم دعوتمان نکردی... تا ظهرش فقط چند ساعت بیش نگذشته بود که مهمان شدم به روبه روی گنبد عشقت... جایی که به خواب هم نمی دیدم روبروی ناودان و اینجا صدای کبوتران در دل آسمان غوغا می کرد... تقویم آغاز سال قمری را دادند دستم با محرم شروع می شد... تقویمی که عکس های عید غدیر و گلباران صحن و سرایت چشم را نوازش می داد... گفتند برویم چشم گشودم بی اینکه از 7 توی گشت حرم بگذریم به لطف تو در دل حرمت بودم... داشتی ثابت می کردی نگاهت را؛ و من هنوز غافل از این نگاه، مات نقشه و ماکتی بودم که ذولفقار خادمت برایمان از نحوه اجرایش سخن می گفت و اینکه میخواهند حرمت را به وادی السلام برسانند... بار دیگر به حیاط مخروبه و در حال تعمیر صحن هایت که پر از غبار و خاک بود می اندیشیدم...دلم میخواست مثل صبح باز هم جارو را می دادند تا...
گفت اینجا میشود مسجد حضرت زهرا سلام الله با 14 گنبد و 5 درب بزرگ که به سوی ضریحت گشوده می شود... هنوز هم مبهوت و در تحیر اینکه من اینجا چه می کنم نگاهم را دوختم به ستونهای بلند آجری که می گفت اگر بتوانید برای نمایش طرح میخواهیم؟ گفت خطاطی این در اصلی را خودم نوشته ام و آنکه سر در کمیل هم دیدید خط من بود... عربی می گفت و ترجمه می کردند... اشاره کرد چند نفرید؟ من نگاهم را به نگار دوختم که ما را حساب نکن ما که...
و غافل از اینکه میزبانمان علیست...
عدالتت را فراموش کرده بودم چنان با سخاوت سیرابمان کرده بودی که در کلام نمی گنجد...
 هنوز مست می ساقی کوثر بودیم که گفت بفرمایید تبرک...مهمان غذای حرم شده اید...
نگاهم رسید به ایوانی که همه از صفایش می گفتند... و دقایقی بعد مهمان خوان همیشه ات شدند تمام کاروان ...
نیت کرده بودم دوباره آمدم بیشتر از تو بخوانم اما...
نشد تا همین آخرین اربعین پسرت که فردایش زائرانش تمام صحن و سرای تو را پر کرده بودند سال قبلش فقط حسرت به دل بودیم همه از کنارت می رفتند پیاده تا اربعین کنار حسین علیه السلام آرام بگیرند و ما داشتیم از بهشتت رانده می شدیم... همان جا گفتم وعده یادت نرود... به ما نگاه نکنی ها...
و حالا باز تو سر وعده بودی . من تشنه و فنا شده هنوز هم رسم مهمان شدن را نیاموخته بودم...
حالا همه در بازگشت و غبار آلود کوی حسینت بودند و من تنها مقابل در بزرگی که بالایش نوشته بود: السلام علیک یا ابالحسن علیه السلام روحی فداک ذوق زده نگاهت می کردم...
نشستم زانو زدم...
مثل همان دم اول که سر بلند کردم و شش گوشه را که دیدم زانو زدم اصلا مگر می شود عظمتی را چنین تاب آورد... همیشه آنجا که شش گوشه بخاطرش شش گوشه شد را بیشتر از همه جا دوست دارم ... همان جایی که شب آخر ایستاد و با صدای رسا از مظلومیت علی علیه السلام فریاد زد که کجا شیعه و سنی برابر است...
بغض و روضه هر چه بخواهی در هم آمیخت و غوغایی به پاشد...
اصلا همین خواب را همانجا برایت گفتم و تو شنیدی...
روبروی تو ایستادم و نشستم و اشک...
قبل از زیارت ضامن خواب دیدم همان شب جمعه اول رجب را که در جسله ای موسوم به حج... بودند خوبانی که...
خیلی که چه بگویم اصلا خواب نمی بینم نمی دانم آن شب چرا بعد از عمری خواب دیدم و آنهم... بگذریم شاید خیلی خود را جدی گرفته ام اما خواب هم برایم شده ...
امشبی که لیله الرغائب بود و گذشت حرم بانوی آفتاب دوباره دلم هوایی شد...
اما بخاطر...
این بار حضرت باران و خوبان را همسفر کن و گوشه ی چشمی...
سفری که زائرش سرشار از  معرفت به دوست باشد نه رویا و اوهام...

گر کیمیا دهندت بی معرفت گدایی...
 و این تعبیر اگر کیمیای تمام حیات هم باشد نباید در وهم خموده گردد و آن راز نگشوده که گفتم اگر بشود معجزه است... نه از خوبی ما که از دعای خوبانی که یس را خوانده بودند و دستان دعایشان آسمان را برای عشق شکافته بود...
باز محتاجم به همان چیزی که گدایی اش را می کنم تا شاید به دست و دعایی نصیب شود آن نگاه و معرفت عشق...
پس فراموش نکنید که ما را آرزوست...


 

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۷
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما