ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

این روزها به شدت خسته ام از شکستن ها...از تردیدها...از...از خودم خسته ام...از حرفایی که از گفتنش همیشه ترسیده ام ...و می ترسم باز هم دیر شود و من دیگر هرگز فرصتی برای گفتن حرف های تازه ام نداشته باشم... می ترسم دوباره متولد شوم و این راه های اشتباه را تکرار کنم...

می ترسم دیگر در مسیر بودنم رقم نخوری... می ترسم مرا به خود واگذاری...* دلم می خواهد هر روز، هزار بار فریاد بزنم و درخت دلم را پیش رویت بگیرم و بگویم نگاه کن؛ شاخه هایش خشکیده و برگهایش ریخته... و انار سرخ دلم ترک برداشته و دانه های عاشقی اش سخت فرو ریخته... دلم کمی هوای روشن تو و بارانی ناب می خواهد... راستی درخت دلم را، با باران نگاهت سیر از آب می کنی...

*اَللّهُمَّ لا تَکِلْنی اِلی نَفْسی طَرْفَهَ عَینٍ اَبَداً؛
خدایا مرا به اندازه یک چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار...

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۸
ریحانه خلج ...

این روزها هر چه بیشتر لیلای خسته ی درونم را می نگرم، تو را کمتر از همیشه مجنون می بینم... نمی دانم مشکل از نگاهِ لیلایی من است، یا تو آن مجنون همیشه ی من نیستی؟

هر چه که باشد، اگر من آن لیلای روزهای خوبت نباشم، اما یادم نمی رود که تو، همان مجنونی هستی که گفته ای همیشه دوستت دارم لیلای من... این دوستت دارم هایت محال است فراموشم شود... حتی وقتی مایوس و دلتنگ می آمدم کنار خیمه ی سرشار از  آرامش تو، تمام مهربانیت را نثارم می کردی و می گفتی از هر کجا ماندی و رانده شدی باز هم بیا در آغوش خودم...و بدان اینجا مجنونی همیشه منتظر توست...

مجنونی که درس جنون را به همه عاشقان بیابانگرد می آموزد و همه ی دلشکستگان وادی شور انگیز عشق، را دلسوختگی مدام میدهد...و در ضمیر پاکشان بذر مهربانی می کارد...

می خواهم اعتراف کنم می دانم این سالهایی که گذشت هرگز لیلای خوبی برایت نبوده ام... و اما ای مجنونِ آرزویم ، در دل این اعتراف آمده ام بگویم تازه فهمیده ام که هرگز تنها نمی توانم! باید دستم را بگیری و بکشی تا برسم به صحرای عشقت، آنجایی که هزاران لیلا چون من در انتظارِ نگاهی از از سر شوقت، سر بر سجده گذارده اند تا شاید روزی به خیمه گاه خاص خودت بخوانیشان... آنجا که مقربانت را جمع کرده ای و هر روز نهال عشقشان را خودت با دست های مهربانت آب می دهی...

می دانی خیال می کنم وقتش رسیده است و باید از خویش بگذرم... اما از دوست داشتن تو، نمی توان گذر کرد این دوست داشتنت را به دنیا نمی دهم... خودت گفته ای: هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان نخواهید رسید... مگر از آنچه دوست می دارید، بگذرید ... 92/آل عمران

شاید امسال باید لیلایی دیگر بسازم از خویش...از آن لیلاهایی که دلشان سر به هوا نیست و در پی دل، هواییِ کوی مجنونی دیگر، جز تو؛ نمی شوند...

 

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۳۰
ریحانه خلج ...

سال نو نرسیده کهنه شد! و باز هم تکرار روزها و روزمرگی دل ها...این روزها میخواهم از حبس نفسی که در سینه ای تنگ، گلوگیر شده گلایه کنم... این روزهای بهاری که هوا دلبرانه عطر خوش شکوفه را تقدیم روزگار ما می کند و ما شاید آرام آرام، در طراوت و خرمی بهاران، نخوت زمستان را به فراموشی سپرده و دل به رویای سالی نیکو بسته ایم...اما محال است، سرمایی که بر جان های خسته نشسته، بدون گرمای گذر زمان رفع شود... عبور از یخِ روزهای تلخِ سال های قبل، تنها زمانی قابل اعتناست که برای سالی در پیش رو طرحی نو بیاندیشیم...

 

بهار ارزو

 

سالها پیش، همان روزهای خوش و ناب کودکی وقتی ترنم لطیف بهار در دقایقم جاری می شد؛ می دانستم امسال سال بهتری خواهد بود... بدون اینکه کاری متفاوت انجام دهم؛ آن سال بهتر از سال های قبل می شد... شاید آن روزها تنها تفکر خوب بودنِ سال نو می توانست سالی خوش را برایم رقم بزند و اما این سال ها، دیگر مثل روزهای کودکی هایم شاد و خوب نیست... دیگر این "من" دیروز بزرگتر شده و حالا می فهمد این خوبی های دیروز هم شاید به خاطر همان کوچکی خیالش بوده... می خواهم بغض چندین سال دلتنگی هایم را، امسال با همین بهار دور بریزم و در این سال نو، خوبترین سال عمرم را تجربه کنم...رسیدن هر بهار پس از مرگ زمین و گیاهان و انجماد نشان می دهد که هیچ چیزی غیر ممکن نیست ...

کسی چه می داند شاید امسال همه ی آدم های روی زمین به آرزو هایشان رسیدند... میگفت: آرزو دارم خدا تمام آرزوهای انسانها را اگر به صلاح آنهاست برآورده به خیر کند... فکر می کنم همین کافیست که فقط او به آرزویش برسد... حالا که فکر می کنم او خود هم آرزویی بلند است... و من هم امسال چقدر آرزو دارم...

تا دیروز فکر می کردم آرزو داشتن خوب نیست اماحالا فهمیده ام وقتی می توان آرزویی داشت به وسعت تمام آرزوهای بشر، می اندیشم آرزو و خواستن های عمیق یعنی باور اینکه می توان رسید؛ و اینجاست که آرزو می تواند راهی برای تجلی حقیقی وجود آدمی باشد... لازم نیست آرزویت انقدرها بلند و دست نیافتنی باشد که خودت نا امیدانه به آن بنگری... کافیست آرزو کنی و بخواهی تمام خوبی ها و این دور نیست وقتی... وَ قَالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۲۸
ریحانه خلج ...

چگونه می شود؟

زیر آسمان آبی تو ساکن باشم و دلم گرفته بماند؟...

مگر نگفته اند صاحبِ دل تویی؟

راستی این روزها، تو دلتــــــ را نگاه نمی کنی؟

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۲۵
ریحانه خلج ...

همیشه با نگاهی مرا خریده ای، بی اینکه خوب و بدی را اینجا به حسابم بنویسی!که اگر میخواستی حساب کنی، همین جا حساب من با این اعمال یکسره بود! آن هم مستقیم اعماق آتشت...

اما بخت یار است و من مسافر تمام فصل هایی هستم که تو مرا می نگری... و سرمست از رُخ به رُخ شدنم با تو، همچون کودکی سرخوش از مهر مادر، تا تو نگاه می کنی بساطِ دلم را جمع می کنم و می آورم درست، کنار آسمانت پهن می کنم...

نه! خوب میدانم باز هم اشتباه از من است، و تو داری نگاه می کنی و من آنقدر در دیدن این دنیایی که برای خودم ساخته ام افراط کرده ام که دیگر چشم های خسته ام، سوی دیدن نگاهِ همیشه ات را از دست داده...

راستی این زمستان که برود، چند فصل از عمرم گذشته و هنوز هم گاه و بی گاه نا امید می شوم، آن هم وقتی تو هستی...مگر به دلم هر بار قول نمی دهم که نباید تا تو هستی عشقت را به فراموشی بسپارم؟ اصلا تو که همیشه هستی ، پس چرا من انقدر دربه در شب های تار عمرم می شوم و اسیر قفس دلتنگی ها؟ می خواهم رها باشم و تو را نفس بکشم، دلم تنفس عمیق می خواهد و اندکی نسیم روشن امید... اما دوباره این بغض غریبِ فصل آخر سال کار خودش را کرده... می گویند بهار در راه است اما نمی دانم با اینکه پشتِ قاب سبز بهار، دنیایی از انرژی و تحرک و رشد نهفته است، من چرا به فصل نخوت روح نزدیکترم...

این فصل ها در پی هم می آیند و می روند و من هنوز هم نفهمیده ام چرا خانه دلم بعضی وقت ها یک بام و دو هوا دارد؟ و نمی دانم چرا فقط در روزهای خوب زیستن تسلیم امر توام و روزهایی که تلخ میسازمشان با اعمال و رفتارم، با اینکه بیشتر از روزهای خوب محتاج نگاه توام این حقیقت ناب را به فراموشی می سپارم؟

راستی می دانی همین حالا خوب که می اندیشم می نگرم به همین بهار در راه...باید امیدوار بود...کسی چه می داند شاید این بهار آخرین بهاری باشد که منتظرم... میدانم همیشه تو نشانه ای برایم می فرستی و مرا در کوچه باغ خلوت تنهایی زمین، رها نمی کنی... همین که الان روبرویت نشسته ام و دارم با تو حرف میزنم نشانه ی کمی نیست برای پریدن... باید رسم پرواز را دوباره بازخوانی کنم و بروم سر کتاب زندگی و بخوانمت... همان جا که برای دلتنگی های آدم حرکت و امید را تجویز کردی...

وَلاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ... از فرج و رحمت خدا نومید نشوید، که جز کافران از رحمت خدا نومید نگردند...

سوره یوسف 87

 

خدا

 

همیشه نسخه های طبیبانه ی تو به موقع به داد دلم میرسد... میدانی خوب میدانم که در این هیاهوی هیچ زمین، همیشه بیمار و درمانده ی درگاه  توام،  و داروی درمانم  را همیشه  قبل از اینکه درد را فریاد کنم رسانده ای... اینبار هم تو باز نگاهم کردی، بی آنکه من ببینمت... من همیشه مشتاق فصلِ نگاه توام که همه وصل است و عاشقی...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۵۳
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما