این روز ها، مثل شیشه ای شکسته ام و دلم هزارن قطعه ...
دیر زمانی ست در اوج به سکوت نشسته ام، بی آنکه شوقی برای لب گشودن در من موج زند...
چهره ام را با نقاب لبخندهای مصنوعی پوشانده ام تا از قاب رُخم، کسی درون خسته ی مرا نخواند...
و هنوز که هنوز است؛ چشمان خسته ام در عمق دلتنگی ها، غرق در بی خوابی است...
و این سحرها که در میان انبوه خاکسترِ خاطرات تلخ نشسته ام،
و در میان بغض ها... گاه و بی گاه، دلم می شکند،
به یاد می آورم که بی تو،
سال های سال است، من در دریایِ بی کسی ها ناامیدانه دست و پا میزنم...
و اما خوب می دانم اگر هنوز هم دوام آورده ام، نظری هست، فراسوی سکوتم...
و من دلخوشم به همین نگاهت...
مگر نه این است که تو در دلی و صاحبِ دل های شکسته...
یعنی می شود به یک نگاه آخرت؛ دلم را زیر و رو کنی،
و بغض این سال هایی که مدام میچکد از سقف چشمانم، ببری...
و این دلِ نا آرام و هزار قطعه ام را؛ برسانی به ساحل آرامش یادت؟
می شود که اینبار هم، تکه تکه ی این دلم را به تو بسپارم و
تو جمع کنی شکسته های وجود مرا
و به گوشه ی چشمی، بنوازی اش تا ابد...