ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

این روز ها، مثل شیشه ای شکسته ام و دلم هزارن قطعه ...

دیر زمانی ست در اوج به سکوت نشسته ام، بی آنکه شوقی برای لب گشودن در من موج زند...

چهره ام را با نقاب لبخندهای مصنوعی پوشانده ام تا از قاب رُخم، کسی درون خسته ی مرا نخواند...

 و هنوز که هنوز است؛ چشمان خسته ام در عمق دلتنگی ها، غرق در بی خوابی است...

و این سحرها که در میان انبوه خاکسترِ خاطرات تلخ نشسته ام،

و در میان بغض ها... گاه و بی گاه، دلم می شکند،

به یاد می آورم که بی تو،

سال های سال است، من در دریایِ بی کسی ها ناامیدانه دست و پا میزنم...

و اما خوب می دانم اگر هنوز هم دوام آورده ام، نظری هست، فراسوی سکوتم...

و من دلخوشم به همین نگاهت...

مگر نه این است که تو در دلی و صاحبِ دل های شکسته...

یعنی می شود به یک نگاه آخرت؛ دلم را زیر و رو کنی،

و بغض این سال هایی که مدام میچکد از سقف چشمانم، ببری...

و این دلِ نا آرام و هزار قطعه ام را؛ برسانی به ساحل آرامش یادت؟

می شود که اینبار هم، تکه تکه ی این دلم را به تو بسپارم و

تو جمع کنی شکسته های وجود مرا

و به گوشه ی چشمی، بنوازی اش تا ابد...

 

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۰۳:۰۶
ریحانه خلج ...

دست و دلم به قلم نمی رفت... تـــــو هم شدی همه خاطره... دلم گرفته از این خاطرات... بغض که می کنم هر گوشه ی دلی که پُر از تـــــوست؛ دارد خالی میشود...میدانی این دل ، هرگز از تـــــو نگریخت که رهایش کردی به امان دلتنگی ها... قرار دلم رفتی و مرا با خود نبردی... حالا با بی قراری های دلِ خالیم چه کنم؟ صبر؟

پُرم از تـــــویی که خالی شدی...صبوری نتوانم که چون رندی خسته، انبوه خاطراتت دور تا دورم را گرفته و نجوای سکوتِ صدایت در گوشم مدام زیر و رو میشود...دیگر اینجا خود نغمه شورانگیز صدای سکوتِ من است... و آنجا که تـــــو نیستی برای ابد خالــــــی! بغض می کنم تمام روزهای نبودنت و اینجا در میان سکوتی ناشکستنی، تسلیم میشوم و کسی را میخوانم که جانشین همیشه نبودنت هایت بشود...(+)

چقدر این قلمم امروز ؛سنگین می نگارد و سخت... و چقدر چشمان من باران می خواهد... اما بغضی در کار نیست باور کن، که همه شادم، از دل آرامی سیبِ رهای دلِ تـــــو...

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۴۱
ریحانه خلج ...

فکر کن خسته شده باشی و گنجشکِ دلت هوایی پروازی شده باشد بی انتها...بخواهد که پرواز کند و اوج بگیرد و بپَرَد بر شاخه ی درختی که هیچ کس آنجا نباشد، خودت باشی و خودت... جایی که هیچکس نیست...

راستش چیزی مرا نهیب میزند که تو را چه به پریدن؟ پریدن را هم بیخیال...اماباور کن می خواهم ماهی روح خسته ام را غرق کنم در حوض تنهایی... نمی دانم این روزها اصلا پیدا میشود اینجای محالی که سخت دنبالش هستم؟

واقعیت این است که گاهی ما دنبال محالاتیم... خالی از همه چیز و همه کس، و این خالیِ مطلق، سخت برایم محال جلوه می کند... حس می کنم این روزها، رویایی را دنبال می کنم به نام زندگی خاص! و دلم می خواهد ناگهانی برایم رقم بخورد و حرکتی که به یک باره؛ تمام معادلاتم را بر هم بزند و بگوید محالی شد! و اما آخرش در انتهای تمام محالاتم دلخوشم به کسی که همه جا هست و با همه مهربان... هر جا که بروی او هست و او ...

 أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ» سوره غافر آیه 44
کارهای خود را به خداوند واگذار مینمایم که او بحال بندگان بینا و آگاه است...

بشنوید(+)

 

 

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۲
ریحانه خلج ...

چند وقتی میشود که آنچنان که دلخواه و دلچسبم باشد؛ دست و دلم به قلم نمی رود و می اندیشم به آنچه گذشته و در حال گذر است... انگار کن رهایی ام را قفلی زده اند به وسعت تمام جسم و جانم... به گذر این روزها سخت، امیدی نیست و در حالی گرفتار مانده ام که به شدت نیازمند ترکش هستم... دنیاست دیگر یک روز با ماست و روزی دیگر بر ما... و آدمیست و دلــــ ...

اصلا وقتی فکر می کنم دل را برای چه  آفریده اند می مانم در حکمت خلقتش... حسابش را کرده ام چند وقت یکبار که هواییِ دلخوشی های عالم می شوم، سر میزنم به خانه ی به معرفتِ بی دلی هایم و می بینم جای بدی نیست! احساس کن، آدم باشی و بی دل! فکرت آرام است و روحت بی خیال دنیا... ترک می کنی هرچه تعلق است و اصلا برایت مهم نیست چه کسی می آید و چه کسی پر می کشد... آدم های اطرافت برایت رنگ ندارند، دنیایت خاکستری و بی رنگ است... دردهای انسان ها آزارت نمی دهد و رنج های غربتشان بر اندوهت نمی افزاید...غبار روی شیشه ها دلتنگت نمی کند و نفست نمی گیرد، در ایام سخت روزگار... کوله بار غصه ی کسی را بر دوش نمی کشی و کسی را دوست نداری... اصلا اینکه دوستت داشته باشند هم برایت زنگ می بازد... خودت می شوی و خودت ... یک دنیایِ خالی از وهم و تلخی و انتظار... آرام و راحت، ترک می کنی همه جا و همه چیز و حتی همه ی آدم ها را... عین مرگ... راستی این ها واقعا کجایش بد است؟ شوخی نمی کنم بی دلی، آنقدر ها هم که سخت می گیریم بد نیست... احساس نداشتن، تلخ نیست... شاید بی تعلقی دشوار باشد، اما تنها فکری که می تواند  آرازم بدهد این است که دیگر آدم نیستم!!! خوب می دانم که بی دلیل نبوده، تو به خود در آفرینشم آفرین گفتی*... زیرا می دانستی مرا دلی بخشیده ای که بی تو و حتی بی دنیایی که تو آن را برایم خلق کرده ای دوام نمی آورم... می دانستی موجودی را ساخته ای که یک سر و گردن بالاتر از سایر مخلوقات است... دلی دارد که دلداری می داند...

دوست داشتنش معجزه می آفریند و عشقش اعجاز می کند... توانش در نگارش به قلمِ عقل، بی نهایت است و با توانی مضاعف افسار دل را در دست می گیرد... می تازد و بی نیاز از دنیا می شود تا، تــــــــو... تا رسیدن به عشق حقیقی و رهایی... اما وقتی به محبت خدا فکر میکنم می بینم، معنای دوست داشتن، و دل داشتن فقط در کلمات خلاصه نمی شود… گاهی بی حرف هم، می توان دوست داشت… کافیست نگاهش را حس کنی… اما در این دل سحر آمده ام بگویمت، بی حرف و با حرف، با دل و بی دلـــــــ فقط دوست دارمت...

 

*...ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ...مومنون/14

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۲ ، ۰۴:۱۴
ریحانه خلج ...

نمی دانم انگار روبروی آینه نشسته باشم او گفت و من می شنیدم... تمام حرف های دلم را انگار کسی مقابلم نشسته بود با چشم هایش واگویه می کرد...راستش را بخواهی یک وقت هایی حرف هایی به دلت سخت می نشیند و دلت را درگیر می کند و با خود می برد تا...

می گفت: شاید "دوستت دارم" از آن حرف هایی باشد که هر وقتی می شنوی تازه است و بی اندازه گفتنش تو را خسته نمی کند. گفت و گفت و گفت...

اما من هنوز هم دارم فکر می کنم آن حس خوبِ شنیدن، بی ربط نیست با حرفهای نگفتنی... حرف هایی که روزها که هیچ، شاید سالهاست که منتظری تا بشنوی، این حرف ها اصلا جنسش فرق می کند... روح انتظار را در آدمی متجلی می کند و همین تردید و در گیر و دار ماندنش، یک دگرگونی دلنشینی دارد که بسیار خوشایند است. اینکه آخرش یک روزی، یک جایی؛ به یکباره بندِ دلت پاره می شود و گوش هایت می شنود آنچه را منتظرش بودی و بی دریغ چشم هایت می تواند شاهد رویایی باشد که محقق شده...

شاید این ها همه خود شیرینی خاصی دارد وصف نشدنی و نگفتنی ... اما خوب که فکر میکنم انگار سالهاست من منتظر آن روز نشسته ام و شاید آن روزگاری که در انتظارش تمام دقایقم را سپری کرده ام بسیار نزدیک است... اما حس می کنم فراموش کرده ام! کسی و یا چیزی بسیار نزدیکتر از رگ گردنم* او در من زندانی شده... منی که عشق ثانیه به ثانیه اش را نمی بینم و در محبس تن گناه آلودم گرفتارش کرده ام ... راستی حالا که خوب می نگرم فهمیده ام این ندیدن عشقت به خاطر دوری من است از تو...

چرا هرچه نزدیکتری دورتر می بینمت؟ می دانم چون به بودنت عادت کرده ام و دردهای خود را به عشقت درمان نکرده ام... همیشه در جستجوی چیزی دور در انتظار بوده ام غافل از آنکه انقدر نزدیکی که از تو دوری نتوان کرد... فکر می کنم قاصدکی زیبا در راه است و خبر بخشایشت را آورده و وقت آن رسیده صدایت را بشنوم و این بار من بگویم "دوستت دارم" ... راستی حتما تو هم سالهاست منتظری تا ناگفته های مرا بشنوی و ...بماند میان من و تو...

*نحن اقرب الیه من حبل الورید...
و ما به او از رگ گردن نزدیکتریم  ... سوره ق

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما