ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

حتی اگر نقاش هم باشی؛ برخی از حس ها را نه می توانی بکشی و نه می توانی بنویسی...
گاهی باید بغض را خورد...و  اشک را ریخت...و فریاد را با سکوت پایان داد...
گاهی تمام احساست میمیرد،
 و مرگ حسی است که تو، نه توان کشیدنش را داری نه می توانی بنگاری...
حس پنهانی که می گوید نقطه سر خط... مهلت تمام شد...
رسیده یا کال نوبت چیدن است...

«وَیُؤَخِّرَکُمْ إِلَیآ أَجَلٍ مُّسَمًّی»؛ «تا زمان معین مرگ شما را مهلت می دهد...

http://keyvanpix.persiangig.com/image/1389/8908/Shakhe_Anar.jpg
 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۵۴
ریحانه خلج ...


 

اذکرونی اذکرکم

مرا یاد کنید و به سوی من توجه نمایید تا شما را یاری کنم و به سویتان توجه نمایم... بقره/ 152

حس تنهایی، حس عمیق ضعف ایمان است...
نگاه تو را درک نکردن از عمیق ترین زخم ها است...
و تنها مرحم این زخم هایی که وجود را تهی می کند، یاد و ذکر توست...

 

 

 

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۰ ، ۰۱:۴۷
ریحانه خلج ...
انِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً... من در روى زمین، جانشینى قرار خواهم داد.(بقره/30)
هرچه بیشتر در بطن وجود خاکیم می اندیشم؛ حکمت این انتخاب تو را کمتر درک می کنم... جانشینی؟ خودت بگو روی چه حساب بشر می تواند در این محدوده ی هیچ بودنش به نامحدودها برسد؟
ماندنم در ادارک این واژگان نیست که_ در فهم دقیق این انتخاب است... چه اوجی در انسان افریده ای که چنین او را پذیرفتی به جانشینی ات؟ گاهی حرف از نشانه است و اما اینجا؛ کلام بلند توست که اگر، تمام آب های جهان هم مرکب شوند تا در اختیار قلمهایی که از انبوه جنگل ها ساخته اند قرار گیرد، نمی توانند عظمت این آیات را بیان کنند...
بزرگی نگاهت پرواز را برای تن های چسبیده به زمین میسر می کند، و کَنده شدن آسان میشود از همین زمین، اگر به اعتقاد تو ایمان بیاورم که خواستی جانشینت باشیم...

http://maneoo88.persiangig.com/image/tumblr_l4ziorgQ3g1qzqav0o1_500.jpg

دلدادگان چون ساغر از دلبر گرفتند

از غیر دلبر دامن دلبر گرفتند...

یا علی...

 

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۴۲
ریحانه خلج ...
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم‌"
یادت می آید؟
آن روز که سیب سرخ در دستان مادرم بود و لبخند تلخ پدر، بر روی سیب جا خوش کرده بود...
و تو مستانه می خنددی که صدایت را نمی شنود؟ و مغموم نگاهت کردم و...
این او بود که، راه زمین را نشانم داد...
گفت برو؛ کم آوردی... دیگر اینجا، جایی برا ی تو نیست!!
برو  و  آنقدر بگرد در همان زمین، و سر بُگذار بر خاکش تا از تو بگذرم ...
آی رجیم!!
دست بر نمی داری؟باز داری تلنگرم میزنی که نمی شنود صدایم را؟؟؟
نه_
امروز دیگر باور نمی کنم حرف هایت را باور نمی کنم که او واژگان این قلم شکسته ام را نخواند و مرا پس بزند...
اویی که قلمش از جنس سپهر است و تمام درختان همین زمین که از فریب تو بدان تبعید شدم کم می آورند وجودشان را در برابر قلمش...و مُرکبش،اگر همه ی دریا ها هم باشد باز کم است ...*او صاحب تمام کلمات است...
و هر کلمه حرف مرا در اشتیاقی که به من دارد می سوزاند تا به خویش نزدیکترم کند...
با آن همه بی کرانگی چطور باور کنم که حدیث دلتنگی هایم را نمی خواند؟؟؟
من رانده شدم و تو هم رانده شدی...
او تو را از خود راند ، و مرا از تو...
آندم که هبوط کردم می نگریستمش؛اما همچنان نگاهش به من بود...و باز هم من بودم که با آن همه اشتیاقش از خواب غلفت برنخواستم...و این دشمنی های آشکارت به چشمم نهان شد...*و آن شد که نباید...
چونان که سالهاست بر زمین نشسته ام و سیب بر دستانم سنگینی می کند... می خواهم امشب، سیب نیم خورده تمام حسرت هایم را بر زمین بگذارم و خاک را دریابم تاشاید دوباره افلاکی شوم...و بگویمش می خواهم به پناهت شوم...
اکنون همان همسایه در رگ هایم *مرا می پاید،باید که از سیب حسرت ، دست بشویم...تا نفس به رگهایم باز گردد...


هنوز هم او رانده است تو را از خویش، و مرا از تو...

 

+سیب حسرت نگاهی دیگر بر هبوط، با الهام از...آیات مبارک *(27 لقمان)*(97 مومنون)*( 16 ق)

 

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۰ ، ۰۴:۵۹
ریحانه خلج ...

دیوانگان خسته بین،
از بند هستی رسته بین،
در بی دلی دلبسته بین،
کین ،دل بود دام بلا ... (مولانا)


دل سپردن به غیر تو عاقبت دل را اسیر می کند... دلی که برای غیر تو شود، در حصار پیله باقی می ماند و  پروانه شدن، در اندیشه اش می میرد... هجران که نصیب شود طعم پروانه وار زیستن را هم به فراموشی می سپاری... و این آغاز از یاد بردن پرواز  و رهایی از پیله ی سختِ تن است... و اگر پروانگی را نیاموختی در نهانِ پنجره ای در دوردست ها خواهی مُرد ...

این بار در ایوان کوچک دلم دست گذاشته ام بر روی شاخه ای نازک، که توانش را برای تحمل دردها بسنجم... اگر نشکست و استوار ماند برای پریدن همان شاخه را نشان میکنم...چونان که نهال تن فرسوده ی غم را در عزلت نتوان تاب آورد... خاکستر وجودم تو را فریاد می زند در این همه درد... باید تو را دید و تو را خواند تا در اجابت دل آرایت اندکی آسود از جفای دوران...و من چقدر خسته ام از این همه حرف و این همه ... بگذریم... که وقتی تو هستی باید گذر کرد از هر چه تلخی و تاریکی و دلتنگی است... فرصتی نیست تا شرح پریشانی عرضه دارم که تو بصیر و خبیری... و آگاهتر از تو بر احوال دل کیست؟ شرح دل و اندوهش بماند برای لحظه های تاریک و حاموشی که تو فقط در آنی و لاغیر... تا باز از دلم بگویمت بماند بین من و تـــو رازهای این روزگار تلخ...

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۰ ، ۰۲:۳۷
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما