دیوانگان خسته بین،
از بند هستی رسته بین،
در بی دلی دلبسته بین،
کین ،دل بود دام بلا ... (مولانا)
دل سپردن به غیر تو عاقبت دل را اسیر می کند... دلی که برای غیر تو شود، در حصار پیله باقی می ماند و پروانه شدن، در اندیشه اش می میرد... هجران که نصیب شود طعم پروانه وار زیستن را هم به فراموشی می سپاری... و این آغاز از یاد بردن پرواز و رهایی از پیله ی سختِ تن است... و اگر پروانگی را نیاموختی در نهانِ پنجره ای در دوردست ها خواهی مُرد ...
این بار در ایوان کوچک دلم دست گذاشته ام بر روی شاخه ای نازک، که توانش را برای تحمل دردها بسنجم... اگر نشکست و استوار ماند برای پریدن همان شاخه را نشان میکنم...چونان که نهال تن فرسوده ی غم را در عزلت نتوان تاب آورد... خاکستر وجودم تو را فریاد می زند در این همه درد... باید تو را دید و تو را خواند تا در اجابت دل آرایت اندکی آسود از جفای دوران...و من چقدر خسته ام از این همه حرف و این همه ... بگذریم... که وقتی تو هستی باید گذر کرد از هر چه تلخی و تاریکی و دلتنگی است... فرصتی نیست تا شرح پریشانی عرضه دارم که تو بصیر و خبیری... و آگاهتر از تو بر احوال دل کیست؟ شرح دل و اندوهش بماند برای لحظه های تاریک و حاموشی که تو فقط در آنی و لاغیر... تا باز از دلم بگویمت بماند بین من و تـــو رازهای این روزگار تلخ...