ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

مدام بنشین حساب و کتاب کن، سراغی از خودت نگیر، تا شاید یادت برود این روزها در خودت هم گم شدی...
مگر گم شدن هم خبر می کند؟ رنگ و صدا هم که ندارد...تو از کجا میدانی گم نشده ای؟ سکوت نگار؛ که می شوی معلوم است اوضاع چندان خوب نیست... باز انگار، دست و دلت قدم می زند در کوچه های دلتنگی ... پیام می دهد صادقانه این است که، تنها آنچه می توان بگویمت به راستی ،به یادت هستم... جوابی ندارم برایش؛ جز این که پیام بدهم برایش به این مضمون که: سپاس از این که بیاد کسی هستی که خودش را هم گم کرده... میگفت خودت را دست کم نگیر دستی به قلم ببر،تو می توانی آشفته کنی دل پریشانت را به نگاره های گاه و بیگاه شبانه ات... شاید او هم نمی دانست که من در دلم جایی برای هیچ چیز دیگر ندارم، جز تــــو...
اما نگاه تو مرا بس است در این شب های دیجور... شب چراغم باش به شیدایی ات... مرا دیوانه و مجنون آن نگاه چشمان مست و شهلایت کن... از نگاه تو عطر نرگس می گیرم و بوی ناب نسیم در تو جاریست... نگاه که می کنی دلم می ریزد... زبان به لکنت می افتد و در آغوشت، انگار گرم می شوم... تو می شوی همه هستَم... همه بود و نبودم... شراره های سوزان را به سر انگشت مهرت خاموش می کنی و طعم خوش عشق را می چشانیم... در این دل شب و در اوج پریشان گویی هایم ،باز هم جستجو می کنمت... هرچه بیشتر پرسه می زنم کمتر می یابم... اما دارم خیال می کنم این من، در تو گم شده ام... شاید...


بگذار دلم به همین خیال خوش باشد،که در تو گم شده م به عشق... شاید...

 

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۰ ، ۰۰:۵۱
ریحانه خلج ...

خسته از تکرار موهومات ذهن دل سپرده ام به این صفحه ی سپید... نگفتمت که در دلی و دل حاشا کرد...

چقدر در ابهامِ سایه های تردیدت دست هایم را بگشایم به بیعت و باز...بیعت من شکسته ام و تو...
چقدر میخواهی با من مهربان باشی؟
تا کی اینقدر مهر می گستری بر سرم و سایبانم خواهی شد؟
 با این همه تلخی و تندی و بد اخمی ها که در من سراغ داری؟
خودت بگو، چرا جهل را بر من آفریدی و عقلم دادی و باز من ره نیافتم به هدایت...

*****
نه اینکه از روز ازل گفتی، تو فقط بگو بلی و من...
دارم شک میکنم به اینکه ،اویی که_ در عهد الست؛ تو را بلی داد من بودم؟
از بس که این روزها تو را دارم و نمی بینمت؛ خسته ام ...
شکوه از خویش کردن و باران درد بر جان و تن فرسوده فرود آوردن را چه سود؟
که خود کرده را تدبیر نیست...
جان خسته تر از آن شده ام که جان سختی هایم را بخاطر آورم...
مانده ام در تنگنایی، غرق در حیرت...
که چگونه بدی می کنم و می رنجانم و اندوه می آفرینم و به رنج می کشانم و باز...
و باز تو اینگونه با من مهربانی می کنی...


افسران - روایتی دیگر از هبوط ...

اول بار؛ که دست از دامان مهرت کشیدم، حِرمان نصیبم شد و هبوط کردم...
اما... باز هم آدم نشدم...
آه کشیدم و خواندمت که سقوط سزایم نیست؛
گفتی:
بالت داده ام برای صعود...
دوباره بازگرد...
اما میخواهد مرا تسلیم کند؛هم او که مهلتش دادی تو...
او سوگند خورد که تا ابد گمراهم سازد و ...
تو سوگند یاد کردی که: جهنم را از او رهروانش آکنده خواهی کرد...
 و من در این میانه نظاره گر بودم و...
او به تسلیم کردن می می اندیشید و تو به بخشیدنم...
چنین شد روزگارم،
 و اینک در این سرای خاکی دور از تو _ که نه...
در برابرت ایستاده ام ...
میگویی سر خاک سجده که بنهم ، دوباره اوج خواهیم گرفت برای صعود...
و او می گوید تسلیم شو...
مانده ام چه بگویم...

زانو میزنم در برابرت، تا بگویم:
او که مرا،
آدم حساب نکرد...
چرا تسلیمش شوم...

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۱:۵۹
ریحانه خلج ...
حیرانم و پریشان ...
روبرویم نشسته آنقدر بلند فریاد دلش را واگویه می کند و از غم می گرید که...
من هم کم آوردم، انگار آینه را مقابلم گذارده باشند، یاد خویش افتادم...
با او گریستم تا سحر...
و چقدر تلخ است قصه ی نماندن، مگر نمی گفتند که آنچه بجا می ماند از انسان فقط خوبیست؟
  و اما من اینک مانده ام میان این دو حکمت از گذشتگان،
که کدام واژه مرا پایان است...
 جواب ابلهان خاموشی است...
و یا...
سکوت علامت رضایت است؟



از خاک که بگذریم در افلاک خبرهای ناب است ...
حتم دارم که او را با ما عاشقانه ایست نهفته و ناگفتنی...
که هر دم آزمایش است ما را ...
بگذار خیالت را راحت کنم...
با اینکه هرگز در طول عمرم،ابراهیم وار نزیسته ام ...
اما...
حالا که تو نگاه می کنی و ناظری، حتی اگر قوچ رحمت را هم نفرستی ،
حاضرم تمام اسماعیل وجودم را قربانیت کنم...
به شرط آنکه تو؛ از آنم باشی...
فقط تـــــــــــو...
راستی!!!
  فراموش کردم من از تو می گریزم، و تو از شریان جان هم، به من نزدیکتری...
پس ای دلـــــــــ غافلم قدم بردار و پیش رو به سویش...
بی هیچ شرطی...
که او هماره از آن توست و به یادت، و تو غافلی...

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۰ ، ۰۳:۰۰
ریحانه خلج ...
در کوچه پس کوچه های دیار دل، ایستاده ام به تماشا... به نظاره درجستجوی مسافری غریب که در خاطره ها جا مانده سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم نسیمی گفت: که در دیروز آرمیده است اگر نشانی از او می خواهی فردا در غروب خورشید بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن شاید که بیدار شود، شاید... 

به بیداری اندیشیدم و تنهایی...
و بیدار شدن از خویش، که همه رهایی است ...
 از خویش که برهی، او را می نگری...
 همه ی هست تو می شود و تمام سرگشتگی ها را، از افکارت می رهاند؛ آنهم به بیداری ها...

آنگاه ابعاد وجودت آینه دلداری میشود که...
 همه عالم را هم، به طلوع و غروبش بنشینی چون او نخواهی یافت...
حس می کنی وقتی که راه دل افسون شد... دیگر تمام راه مقصدش به بیراهه هاست...
فقط اندکی فرصت رهایی بده؛ تا هیچ را بنگرم...
و در جستجویت، از خویش بگذرم...
 

ما هیچ نیستیم جز سایه ای از خویش؛ آیین آینه خود را ندیدن است …


http://www.askquran.ir/gallery/images/32939/1_bigharar.ir-210.jpg

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۰ ، ۰۲:۳۵
ریحانه خلج ...
شبی چنین را دل آرزوست...

شبی سر شار از تو...

شبی که من و تو باشیم و آسمان_ آسمان، چراغانی ستاره ها...

دیار معرفت و گامهایی که به نور مطلق می رسد تا تو...

تا ستاره های بلندترین کهکشان معرفت تو...


http://thestar.blogs.com/.a/6a00d8341bf8f353ef013488ff6728970c-800wi
 

یادش بخیر جبل الرحمه... و بغضی که هنوز در گلو مانده است و حجم بلند نفسهایی که آوای جانسوز مولای عشق را تداعی می کرد، جایی که در آن خون خدا، حضرت عشق با تمام جان و پیکرش تنفس کرده بود عطر جانبخش و هستی آفرین معرفت تو را... آنجا که مدام، تو را در نجواهایش فریاد زد و یک به یک اعضا و جوارح و قطعه قطعه ی جسمی پاک را با تمام وجود قربانی پیشگاهت کرد، تا ذبح عظیم، عاشقانه ترین کشته ی مسلخ معشوق شود، که عاشقی همه رسم دلبرانه ای است که قبای بلندش، برازنده ی حسین علیه السلام بود و بس...
هنوز هم دل، اسیر شبی است که ترک کعبه ی عشق کردی و با دلی دریایی، پرواز کردی تا به کربلای یقین راه یافتی و در آن وادی سرسپردگی ها،ابراهیم وار، تمام اسماعیل جانت را قربانی رضای ایمانت کردی...
و آنجا که_ قدرت ایمان انسان، بر قامت دلربای خلفه اللهی اش عرصه را بر شیطان رجیم آنقدر تنگ کرد که تنها راهش گریز، از بلندای عرفان عارفانی شد که_ از اعماق وجود خاکیشان رو به سوی افلاکت، تو را می خوانند به لبیک... اینک آنجا از نگاه تو ، حریم هزاران فرشته ی ملکوتی شده که لبیک گویان به نامهای عظیمت تو را می ستایند...

 اَﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ اﻟﱠﺬى ﻟَﻴْﺲَ ﻟِﻘَﻀﺂﺋِﻪِ داﻓِﻊٌ وَﻻ ﻟِﻌَﻄﺎﺋِﻪِ ﻣﺎﻧِﻊٌ...
ﺳﺘﺎﻳﺶ ﺧﺎص ﺧﺪاﻳﻰ اﺳﺖ که ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮاى ﻗﻀﺎ و ﺣﻜﻤﺶ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮى و ﻧﻪ ﺑﺮاى ﻋﻄﺎ و ﺑﺨﺸﺸﺶ؛ ﻣﺎﻧﻌﻰ...

دل تنگم جامانده ی عرفات است و آسمان پریشان دلی هایم، شکوه دارد از جدایی ها... باز بخوان دلهای خسته ای را که جز تو پناهشان نیست... و آسمان تو، آبی ترین چشمه ی لطیف رویایی تمام دلهایی است که؛ نقطه اول و آخر نگاهشان به سمت تو بوده و هست... تا باران ببارد...

 

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۰ ، ۲۲:۲۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما