که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم...
...
دلت را که آینه نگاهش کنی، همه را، او می نگری...و تو خود، اویی؛ و او همه تو ...
دست دلت را بگشا و بگذار او تو را بسراید، تا همه، آنی شوی که او می خواهد ...
همه محبت و همه نور و همه عشق و همه شوق...
اگر او تو را ساخت، ساخته خواهی شد عظیم و محکم، که صنع او را خرابی نیست...
از خرابه ی دلت کوچ کن به سوی خراب آباد وجودت، که همه آبادانی جانت از اوست...
به هر دری که شوی، جز در رحمت بی کرانش بسته است...
بگذار دستان او تو را بکشاند به اوج افلاکش و حتی ژرفای خاکش...
که او هم محب است و هم محبوب ...
فَسَوْفَ یأْتِی اللَّـهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ... 54 مائده
آنها کسانى هستند که به خدا عشق می ورزند و جز به خشنودى او نمى اندیشند ،
خداوند هم در مقابل، آنها را دوست دارد ...
جالب اینجاست که، در پیشی گرفتن در محبت او شروع کننده است ...
یحبهم ابتداست و بعد یحبونه ...
عالم بر اساس محبت آفریده شد ...و این محبت اوست، که عالم آراست...
کافیست باز باشد چشمی که نظاره کند تو را ؛ و این همه حب و اشتیاقت را...
آن چشم را، برایم بگشا...
اللهم افتح علینا ابواب رحمتک...
خدایا درهای رحمتت را بر ما بگشا...
به کدام مذهب این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که توعاشقم چرایی؟...