ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

زمین از دلبران خالیست یا من چشم و دل سیرم؟!
  که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم...
...
دلت را که آینه نگاهش کنی، همه را، او می نگری...و تو خود، اویی؛ و او همه تو ...
 دست دلت را بگشا و بگذار او تو را بسراید، تا همه، آنی شوی که او می خواهد ...
همه محبت و همه نور و همه عشق و همه شوق...
اگر او تو را ساخت، ساخته خواهی شد عظیم و محکم، که صنع او را خرابی نیست...
از خرابه ی دلت کوچ کن به سوی خراب آباد وجودت، که همه آبادانی جانت از اوست...
به هر دری که شوی، جز در رحمت بی کرانش بسته است...
بگذار دستان او تو را بکشاند به اوج افلاکش و حتی ژرفای خاکش...
که او هم محب است و هم محبوب ...

فَسَوْفَ یأْتِی اللَّـهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ...   54  مائده
آنها کسانى هستند که به خدا عشق می ورزند و جز به خشنودى او نمى اندیشند ،
 خداوند هم در مقابل،  آنها را دوست دارد ...

جالب اینجاست که، در پیشی گرفتن در محبت او شروع کننده است ...
یحبهم ابتداست و بعد یحبونه ...
عالم بر اساس محبت آفریده شد ...و این محبت اوست، که عالم آراست...
کافیست باز باشد چشمی که نظاره کند تو را ؛ و این همه حب و اشتیاقت را...
آن چشم را، برایم بگشا...

اللهم افتح علینا ابواب رحمتک...
خدایا درهای رحمتت را بر ما بگشا...

 http://www.askdin.com/attachment.php?attachmentid=3151&stc=1&d=1277739225

به کدام مذهب این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که توعاشقم چرایی؟...

 

 

 

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۰ ، ۰۳:۲۹
ریحانه خلج ...
عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت ...
 
خود نداست که در ترک تمناست بهشت...
 



بهشتی که به بهانه می دهند، دل را نمی کشاند به سوی خویش...
اصلا فکر کن، تمنای بهشتی نیست مرا...
 میخواهد بهشت تو هر جایی باشد که ساخته ای...
سبز باشد از سدره المنتهی و هزاران هزار؛ شاخه طوبی...
لبریز باشد از امواج دریاها...
پر باشد از تمامی زیبایی ها ...
 وقتی به آن راه ندارم، پس در دلم جایی برایش نیست...
اصلا بهشتت را هم طلب نمی کنم...

اگر تــــــــو در جدایی ام از بهشت با من هستی...

رهایی از بهشت،

 همه آرزوی من است...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۰ ، ۰۴:۱۳
ریحانه خلج ...
 الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ

 کسانى که ایمان آورده و کارهاى شایسته کرده‏ اند خوشا به حالشان و خوش سرانجامى دارند...
﴿۲۹﴾ رعد

چرا به این زخم ها فرصت التیام نمی دهد زندگی؟ وقتی که میرم تو خودم شاید... پاییز سال بعد برگردم ...

و این یعنی تکراری بیهوده؛ که از آن بیزارم... میشمارم زخم ها را و می خوانم التیام...

تا شاید درد نکشد این زخمهایی که می سوزاند و درد می آفریند برای عشقم...

می خواهم اوج بگیرم برای قرب تو، اما تو هماره غریبی و من عجیب این روزهای مکرر؛ غرق خویشم...

 نه توان فراموشی است مرا، و نه تاب خاموشی...


که اگر تو را به اندوه ننگارد نفس خسته ام؛ تو را در هر دم و بازدمش، می طلبد به دل نگاری های...

بهار من، همه ی دلم... جان تمام تمناهایم؛

در مزرعه سختی دوران و تلخی های مدام ایام؛ جز آنچه در دست تقدیرم کاشته اند، حاصلی می خواهم همه عشق...

بذری میخواهم که مرا ببارد بر تربتی شگفت، تا تمامی ذرات وجودم همه محو تـــــو شود...

تا اکسیری جاودانه شوم در این خاک زر خیزی که می تواند انقلابی به پا کند از وجودم برای احیای یاد تــــو...

وجود ناآرام مرا دریاب که...


هرگز بی تـــو نیستم،

 تا تـــو ...

همه ی؛ هستی...

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۰ ، ۰۱:۳۱
ریحانه خلج ...

 

هر ساعتی که می گذرد دفتری دگر  از نو سیاه می کنم از برایت...اما خودت که می دانی حرف دلم  تمامی ندارد از برای تو ...

مانده ام میان این همه کلمات و جملات که تن را اسیر زمین کرده است و با تعلقات عجین...مگر ما را چقدر فرصت عاشقی داده اند که بی دریع به تباهی سپرده ایم تمام فرصت هامان را؟؟؟

عشق که می گویی آنچه ذهنت درگیرش می شود چیست؟هیچ اندیشیده ای در این ماندن تن بر زمین؟

این کلیدهای سیاه در این صفحه ی سپید این بار نمی خواهد به دادم برسد... چشم بر هم می زنم و تصور می کنم که عشق همان تعلق است یا تو عشقی؟ باید انتخاب کنم که از ازل مرا مخیر آفریدی برای همین لحظه...

اندیشه پر می خواهد برای بال گشودن... و اما هنوز هم هوای عاشقی است که نفس را برایت زنده می خواهد تا بکشی اش به جرم عاشقی با همین تن خاکی ات... آنهم سالهای سال... و شاید آن به، که بگویم سالیان دراز  آن هم دور از تو...وه که چه جان سخت است این تن فرسوده و نا لایق برای عاشقی... اما نمی شود عاشقی سنگینتر از آن است من درگیر و دارش دوام بیاورم؛ خوب که می نگرم تو عاشقی و من اگر هنرم باشد و تو توانم دهی،آن هم به عشقت؛ انتهای توانم این است که معشوقت شوم ... که تو خود عاشقترینی در قاموس گیتی، وقتی که بیشتر از خویش به من نزدیکی... و نخوانده اجابتگری و هر آینه بدانم که تو دوست ترم داری، باید که جان ببازم از شوق درک این عشق...بدان که این من نمی فهمم عاشقی کردنت را، که زنده ام هنوز بی تو... عاشقی را نمی دانم وقتی تو را هنوز از خویش باز نشناخته ام...

هر"منی"از پس نگاه خیسش در شب دیجور بی تابی و بی قراری هایش "تویی" را می طلبد... و هر گاه تویی که هر آئینه مخاطب خاصی شده ای اینک برای من، ولاکن در عام عالم، عام ترین مخاطب هستی که می شناسمت به مهر... حال هر من را تو اگر پذیرفتی، آنگاه است که عشق پدیدار می شود میان عاشق و معشوق ...

این ترجمان ناگفته های دل من است از عاشقی... و شاید یک محاسبه ی نابرابر لطف بی پایان، با یک وجود فانی و اندک... حال هر چه بوده جان دلم می گوید، حتم دارم عشقی عمیق در میان است که تو بر خویش فتبارک الله احسن الخالقین خطاب کردی بر این تکمیل آفرینش مطلقت...

حال به قدر دلت عاشق باش... عاشق او ... که تنها اوست که از بدو وجودت در ریشه های افسونگر خاک تو را معشوق خواند تا بر روحش سجده روا دارند که، تو روح دمیده شده اویی و کالبدت تنها جسمی است که امانت دار باری شد که بر دوش هیچکس یارای کشیدنش نبود و تو خود به اختیار بر شانه های ستبر اما کوچکت دعوتش کردی تا ثابت کنی اگر تو مرا عاشقی من هم اراده کرده ام تا معشوقی شوم برای بی نظیرترین بی همتای عالم...

والله که بی تو؛ مرا خانه حبس می شود...

 

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست...

 

 

 

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۰۴
ریحانه خلج ...

مرا با تو حرف هاست اگر شنوا باشی... که تو شنواترینی و من غافل ترین ...
آنقدر ناگفتنی هست که هرچه این دفتر نقش سپیدی ها را سیاه کند باز هم مانده ام با انبوهی از واژه هایی که همیشه برای از تو نوشتن کم آورده اند... و حجم دل را کجا می توان در کلماتی جای داد که هیچ احساسی ندارند حتی از گذر زمانهایی که بر ما می گذرد به شادی و اندوه و فراق تو ... و عمق دلتنگی ها، آنجایی است که نفس هم، هم پایی نمی کند تا آتش شعله ور درونت را بیرون بریزی به نگاشتن الفبای بی کسی ها که هر کس را تو کس بودی بی کس نشد...
 

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

 که دل چه می کشد از روزگار هجرانش...



این دفتر مجازی و صفحه ی ماورایی اش که این روزها قلم زبان خسته ی من است و همزاد روزهای جدایی، تنهایی و رهایی؛ نگارنده عشقت شد، تا بنوازد جان و دل را به آهنگ و نوایی غریب... غربت داشتن در دیار حبیب بس جانگداز است و دل را تاب این مستوری و پرده پوشی ها نیست... بگویمت که چه ها می گذر در دل این ذرات به هیجان آمده و محال اندیش، که تنها تو میدانی و بس... قلم نگار دلم از عدم خبر آورد مرا که از ازل مست چشمت بودم و در عهد جاودانه الست جز تو را بلی نداده ام... اما حال که چندیست در وعده گاه خوف و رجا سکنی گزیده ام، به اجبار آن دم که سیب سرخ بهشت را به گندمی بفروختم که هبوطم نصیب شد...و اینک که از حکومتت راهی برای فرار نیست این دل رمیده را؛ و باید قرار کرد در عهد بی قراری های مدام ...با دلشکسته وقوف کرده ام در آوردگاه حیاتی که ملزم به ماندن در آنم؛ و بدان شرطی که تو مقرر کردی که باید زیست تا زمان تو را دریابد و به پایانی که من مقدرش داشته ام رضایت جو که همه هستی از آن من است و لاغیر... و من سر به زیر تسلیم امرم تا چونان که تو آموختیم که ، امر من است و جز آنچه می خواهم نخواهد شد... امانت می دهم و واپس می گیرمش، می آزمایمت و پاداشت می دهم، جان می دهم و جانانت می ستانم...و جز در دایره عشقم تسلیم مشو که این عطای کثیر است و تو را هرگز به قلیل نخوانده ام... پس دست بر سینه بنه اینک و هماره  ندا در ده که تسلیمم...
 تو حکم کن، که حکم تو جاریست بر هر آنچه آفریدگار و خالق آنی...بگرفته از آفرینیش ذرات غبار و کوچکتر از آن، و از هر مخلوقی که نفسش برون  ز سینه شود به اذنت که  همه به اشاره ی کون فیکون موجود شده توست...
در این حیرانی نه فقط بی پناهان را پناهگاه تویی که...
...تو همه بود و نبودی...
 

 

 

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۴۱
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما