مانده بودم که چقدر ابرها این روزها دلتنگند و تو گاه دریغ می کنی از باران؛ تا بغض کال این ابرها هم به گلویشان نرسیده بخشکد...
اما من؛ مردم شهر کویریم را، هر صبح این پاییز ابری می نگرم ...
_ دست هایش را تکان می دهد و از عبور هر خودریی ملتمسانه تمنای دربست دارد، که مبادا خیس باران شود...
_ از کنارش عبور می کنم چادرش را جمع می کند و چنان بالا می گیرد که حس می کنم چادری ندارد!!! زیر لب زمزمه می کند خسته شدم؛ کی این باران بند می آید، از این هوای ابری متنفرم!! و من به بی ذوقی اش نگاه معنی داری می کنم و می گذرم...
_ پیرمرد انگار سیل راهش را بسته باشد؛ عبا بر سر می کشد و خود را تا سینه کش دیوار، از باران دور می کند ...
_ جوانک کز می کند زیر چترش و چنان می دود که خیال می کنی طوفانی او را در خود پیچیده است...
همین تعداد انگشت شمار هم، اینگونه در خیابان پرسه میزنند انگار شهر تعطیل است و خاموشی فضا تو را به شب های سرد زمستانی سخت می برد... همه از باران می گریزند بی تامل در طراوتش... و می پندارم که چقدر ما باران نمی خواهیم... بی جهت نیست که باران نمی بارد...
آنقدر حجم هوا را سنگین دیده ایم که بخار، تمام فضای دل هایمان را گرفته است...اما شیشه های چشم ها را پایین نمی کشیم تا شاید نفسی تازه کنیم... حتی پلک هم نمی زنیم ... شاید هم از ترس خیس شدن جرات نداریم ابری شدن آسمان را هم به نظاره بنشینم؛ چه رسد به خود باران...
از آنسوی پنجره ی مات؛ خیره بیرون را می نگرم... این دل باز ابری شده و بهانه می گیرد ... در این تنگناها، کافیست دلت ابری شود و نبارد... بی چتر بیرون می زنم؛ تا در هوایت باز هم از خویش آواره شوم... جایی نیست جز حریم حرم عشق... پناه می آورم به آنجا برای طلب بارانی شدن ابرهای دل...
هوای ابرها را هم داری؛ هوای دل ما را داشته باش ...
ابرها را؛ وقتی دلتنگ می شوند می بارانی...
ما را در حسرت باران مگذار...
تا باران ببارد...