این روزها بی تـــــــو ؛
نه درد های مزمن التیام می یابد...
و نه زخمِ کهنه خوب می شود،
هوای دلـــــــــ ما هیچ، بگذار ابری بماند؛ اما...
چرا به خاطر گنجشک ها،
باران پشت پنجره، بند نمی آید؟
این روزها بی تـــــــو ؛
نه درد های مزمن التیام می یابد...
و نه زخمِ کهنه خوب می شود،
هوای دلـــــــــ ما هیچ، بگذار ابری بماند؛ اما...
چرا به خاطر گنجشک ها،
باران پشت پنجره، بند نمی آید؟
از کودکی ها خیالم همه شش گوشه ی تو بود ...
آنقدر خیال کردم که دلــــــــــــــــم شش گوشه شد...
این روزهای غریبی، سخت آدم را مجنون می کند و این شب های آخر ماه صفر دلگیر است، آنقدرها که نفس برای آدم نمی ماند ...دلت یک جای آرام می خواهد تا بغض های کال اندوه را، برسانی به اشک... دلت هوای حریم خورشید دارد و مزاری بی شمع... بوی غربتی عجیب تو را از صحن های انیس النفوس می کشاند به دیار حزن ... نمی دانم بقیع را محزون خواندن تعریفی درست است یا نه اما... صدای مادری غریب، دل را به آتش می کشد... و جگری سوخته را که به یاد می آوری، تاول خاطرات دوباره از عمق اندوه دلتنگی ها سر باز می کند... چقدر روزهای دیدار کوتاه است... می گویم دیدار و باز می خوانم کربلا... شاید آن روزی که دلم تمامِ شش گوشه را دید، خواب بقیع خاموش را هم در سر می پرورید...
اما از یاد نخواهم برد سالهایی را که همین روزها می خواندی مرا به وعده ای که آرزوی کودکی ها بود و خواب همه دوران عمر... و امروز هم در حسرت تکرار آن خاطرات دل به دریای شیدایی زده ام، آمده ام بگویمت هنوز هم دوستت دارم گرچه به کربلایت آمدم و کربلایی نماندم! این کربلایی نشدن یعنی تنها نمی توانم... همیشه باید باشی و هوایم را داشته باشی، باید بخوانیم برای ابد، و دستم را رها نکنی... میدانی من نسیم بی ثبات کوچه های تردیدم... اگر دمی بوزد و تو نگیری دستم؛ شاید با باد از دست رفته باشم...
دلم هوای نفس کشیدن با تو را انتظار می کشد و اکسیژن جانم اخرین ذرات خود را به دستِ نفس تنگی دل می سپارد... مگذار نفسم به شماره بیافتد... بی تــــــو، هوای شهر دلم غبار آلوده و سیاه است... برسان مژده ی دیداری دگر باره و جانم برهان از روزگار بی تویی...
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ... خدا نور آسمانها و زمین است...
همواره به کوچ بیاندیش،
که فصل های دنیا، بی او همیشه زمستانی ست، و پریدن دشوار!
و دنیا، هیچگاه مقصدِ نهایی پرندگانی که در پیِ مقصود،
پَرهایی باز دارند، نخواهد بود.
پس؛ اگر لانه در خورشید می خواهی،
پَرهایت را بگشا به پرواز...
که تا تــــــو پرنده ای،
خورشید هم، منتظر توست...
می دانی...
اگر تـــــــو در آسمانِ رویاییِ آزادی نباشی،
پرنده ی دلـــــــــم، همه ی آرزویش، قفس می شود؟
برف نمی بارد... بی تـــــو، اما...
زمستانی در دلم، برپاست...
حتی در رهایی...
کلمات و واژگان را تدبیری نیست، وقتی تمام سخن، دل کَندن از هستی است... اربعین یعنی رجعت خواهری غریب به دنیایی از دلتنگی ها و تَلّی بلند، که چهل روز پیش، چشم ها را گواهِ دیدنِ خون دلِ آسمان کرده اند... اربعین یعنی چهل منزل تا زیارت خون خدا...و کاراونی بی دلـــــ و مجنون، که چهل روز است از لیلی در خونِ خویش دور است... اربعین یعنی مرورِ غمِ دیده ها، و بازگشت به خاطراتِ بی برادری زینبــــــ...اربعین یعنی زیبا نگریستن و سکوت چشمان، در معراجی بر بلندای نی...
اربعین یعنی کرب و بلای، بی ح س ی ن...