چشمانت را بر اشک بشوی، ای جان خسته از تلاطم دنیا...
که کاروان عشق؛ بدون قافله سالار می رسد به دشت بلا...
چهل وادی داغ و اندوه را،
جز زیبایی ندیدن،
تنها نگاهی از چشمان زینبــــ می تواند و بس...
چشمانت را بر اشک بشوی، ای جان خسته از تلاطم دنیا...
که کاروان عشق؛ بدون قافله سالار می رسد به دشت بلا...
چهل وادی داغ و اندوه را،
جز زیبایی ندیدن،
تنها نگاهی از چشمان زینبــــ می تواند و بس...
دلـــِ شکسته، سرزمینی دارد به وسعت نگاه تو...
و باران، تمامِ آرزوی ابرهای آسمانِ دلـــتنگی ست...
وقتی بباری حدیث رویش آغاز می شود از تو...
ببار بارانم، تا بروید عشق، بر درخت جان...