دیر نباری بارانم...
می ترسم در اندوهت، و در کویر نبودنت...
خشک شود مژگانم...
در جایی چون سراب اسیر و گرفتار امده ایم...
ای حقیقت محض روشنایی ها، کی سیرابمان می کنی و رها از سراب های تردید؟
بارانم ببار که بی تو سالهاست، در حجم تنهایی خشکیده ایم...
---------------
شاید با باران عشق تو وضو ساختیم بر حجم تنهایی دل...
پ.ن:سالهاست دم از انتظار باران دلها می زنیم...
امسال هم، چشمان ما به چراغانی دشتهای انتظار است و باز هم در میان این همه نور مصنوعی و در حجم تاریکی محض کویرِ تنهایی ها در پی نور حقیقی تو می گردیم... این بار تشنه تر از همیشه بر پهنه ی دیجور هستی، باران نگاه تو را می طلبیم... و دل می گوید اگر طالب نگاه خورشیدیم باید که رنگ نور بگیریم با وضویی ناب از چشمه سار باران ابدی... و کسی چه میداند؟ شاید این راه (+) آغازی باشد بر باران رحمت دوست...