ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۲۱ مطلب با موضوع «باران نگاره» ثبت شده است

دل گنج پنهانی است که در کلام پدیدار می شود و کلام از آن مدد می گیرد...

تربیت یافتن دل شرط اصلی ظهور کمالات است...

دل خانه حق است و معدن معرفت و محبت...

دل رسانه و آئینه انوار درونی آدمهاست...

دل...

سخن گفتن را برایم دشوار می کند و نوشتن را در قلمم می شکند...

دل راز پنهان خوب بودن خوبان را به چالش اخلاص می کشاند...

و همین دل است که نمی گذارد آرام باشم و نگویم...

و نگفتن هرگز نمی توانم...

وقتی دل برای خوبان گفتاری دارد که در قلم نمی گنجد و از برای مهرشان تپشی دارد که دوست ندارد هرگز بیاستد از ضربان مدام...

از دل گفتن دلدار می خواهد و شرط دل، دل دادن و سر باختن است بر نرد جان...

دل به زیارت می رود و همراه سعادت می شود و چه خوش است این همرهی با خوبان که روزگاری آرزویت بوده...

و سعادت اینجا گنجی نهفته است که نالایقترین را ناخوانده مهمان کوی دلبر می کند...

در لفافه برای دلهای بارانی سخن گفتن بی گمان سخترین کار عالم است که با خوبان سر مگو به آرامی توان گفت...

و آرامش در کلام دل هویداست...

وقتی خوشبختی همراهت شود پای آرزوهای بلند هم کوتاه می شود و ...

به رسیدن می رسد...

و رسیدن به آرزو، شب آرزوها را تداعی می کند...

شبی که طلب کردی خوانده شدن را به بهترین خوبی ها و تو خوانده شدی بی آنکه لایق باشی ...

یادت باشد اگر شب آرزوهای دیگری را دیدی به چشم سر... از دل بگو که باید صاف شود و بی نهایت...

زلال شود و سر شار از اسرار مگو... حق بین شود و حقگو...

نمی دانم از کدام گام بگویم که همه خواب بود و همه راز ...

و رمز راز را بازگو کردن شیوه  زبان و قلم دل نیست...

باران برایت می گویم امشب...

 که امروز بارانی ترین دلها را مهمان شدم...

و در پی این راز فقط سپاسگزاری از خالق باران آرامبخش دل است...

باران هنوز تو بر دشتها و صحراها و کویر زمین و زمان می باری که خوبان رخ می نمایند...

باران فقط ببار تا ابد بر صبح روشن و خورشیدی دلهایشان...

باران هماره ببار بر گوهرهای پنهان در صدف این عالم ...

ببار بر خورشید مهرشان...

بر سعادت روزگارشان...

ببار باران که عطر نرگست مست کند جانشان را...

که باریدن بر این زلالی سزاور است ...

لحظه هایتان  سرشار از بارش باران...

تا باران ببارد... قلبتان عشق و مهر... و دستان راهگشایتان لبریز از هر چه خیر و خوبی...

دعایم این است که یار باران شوید در فروریختنش از آسمان...

 آمین...

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۰۷
ریحانه خلج ...

بهار دلها...

 

جایی خواندم که بر بازوی تو نوشته اند :

جاء الحق و زهق الباطل

دل تنگم هوای باران کرد ...

 به یکباره خواستم از پس ابر برون شوی و خورشید را به زانو در آوری، باران...

تو بارش نور و نهایت عدالتی...

خواندم تو بهار دلها و خرمی ایامی...

کجا و کی خرمی روزها پس از باران وجودت هویدا می شود؟

ما را بر سحر نگاه تو مژده رهایی داده اند باران...

بر بهاری ترین دقایق عالم ببار و فرصت کوتاه ما را یار باش، که ما بر سر رودی بنشسته ایم که آرزوی پیوند به اقیانوس نگاهت را دارد...

الهی ما با مهر باران بر سر عهدی که از الست بسته ایم، هستیم...

تا باران ببارد...

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۸۹ ، ۰۱:۰۵
ریحانه خلج ...

شب با قصه ی باران بخواب تا صبح...

هیچ با خود اندیشیده ای ؟

شب باشی و طالب رهایی از ظلمت؟

شب با تو و نگاهت بی فاصله است...

آسمانت گره خورده ی تمامی تاریکی هاست ...

اگر...

به فلسفه ی بودنت می اندیشی، برای تمام ثانیه هایش نقشه بکش...

طرحی بر آسمان نگاهت بیاویز که صبح را رقم بزند...

صبحی روشن از انوار مهربانی...

صبحی روشن از باران ...

و باز باران...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۸۹ ، ۰۲:۱۹
ریحانه خلج ...

از عصر می بارد سپیدی بر سیاهی های شهرم...

بر تمام دقایق دود آلود و عصیان زده ...

بر تیره گونی نگاه های وحشت زده...

و بر تمام روشنی هایی که تو را هماره با نام بارشت تمنا دارند...

ببار چون باران...

بر تپش تمام ثانیه های عمر این مردمان...

ببار باران...

ببار...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۹ ، ۲۰:۱۸
ریحانه خلج ...

هر تولد خود آزمونی است برای هدایت انسان برای رفتن به سوی نور به سوی باران...

تا باران ببارد فکری کن...

من امشب باز به متولد شدن می اندیشم...

پس بیاندیش...

کجای این قصه ی زیستن، در چارچوب غفلت مانده است؟

درگیر کدام فصل از بودنت هستی و تو خود چگونه رهایی را آرزو داری وقتی هماره در بندی...

***

حرم بانو و دستهایی که رو به سویش گشوده اند...

و...

من...

و هنوز تو نیستی باران...

نه که نیستی! هستی و من تو را نمی بینم...

نمی بینم...

کوری هم، گاهی خود دلیل نبودن من است...

دست بر سینه ایستاده ، عمیق نگاهش می کنم...

عمیق...

اشک در چشمانش، روبروی آینه هایی که نور منتشر می کنند و دست بر چهره تبدارش می کشد و بلور اشکی نقره ای را بر گونه اش می لغزد...

و باز از چشمه ی مژگانش جوششی آغاز می شود تا نهایت عشق ...

بانو...

صفای خانه ات را عشق است چقدر دلگشا و دلربایی...

دعا کن امشب باران ببارد تا صبح...

قطره قطره نه...

شرشر...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۸۹ ، ۲۳:۴۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما