تو نیستی باز...
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۲:۰۳ ق.ظ
دیده ای موجی بگیرد و صدای خفته ای ناگهان تمام حنجره ی زخمی دلی را بگشاید... حالا منتظر باش، فردا که نیستی باز، تولدی دوباره باشد و پنجره ی حنجره ای گشوده شود... راستی میدانستی گاهی نبودن هم می شود عین متولد شدن و بودن؟ آن هم نوعی خاص سرشار از بلورهای روشن چشم... چند وقتی است دیگر تو را بغض نمی کنم تا برسی به اشک... همان جا ساده و ساکت؛ نشسته ای کنار قابی از گل...و من نگاهت میکنم و بی اینکه بغض کنم! و اندک اندک خیره میشوم به خاطرات بودنت...و به آینه ی مکدر روی طاقچه ی عادت می نگرم و شمع هایی که در دستم یخ زده را، در آستانه ی نگاهت روشن می کنم تا با تو حرف بزنم... راستی امروز هم که تو نیستی باز! برنمی خیزی؟ برای با تو بودن، آمده ام...آمده ام بگویمت... نیستی، اما تولدت مبارک...
علامت رضا نیست...