ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آوینی» ثبت شده است

 

از قلم به دست گرفتن تا نگاشتن از دل_ هزاران فرسنگ راه است، راهی که تو آن را تا آسمانها پیمودی و من، در آرزوی قلمت همیشه تو را جستجو میکردم...

قلم تو صاحب اسراری بود که سرانجامش به اشتیاقی می رسید که همه در آن نور بود و غیر از نور هیچ نبود... قلمی که فتح خون نگاشت و منزل به منزل در وادی حیرت با حسین علیه السلام همراه شد...

قلمی که حسرت ماندگان را، در روایت فتح می نگاشت و در آرزوی پرواز بال، بال می زد...

قلمی که با دستان تو، به جوهر عشقت جاودانه شد...

قلمی سرخ از جنس پی پایان ترین، واژه های ناب هستی...

قلم ناب انسان آفرینی و تجلی لبخند آبی خدا بر دستانی سترگ...

قلم تو، مرکبی داشت به وسعت دریایی دلت و شیواترین گلواژه ها را وقتی به تصویر میکشید که تو در آغوش خداوند آزمون اخلاص می دادی...

جوهری از وجودت را در هم آمیختی، با زلالی نگاهی که در آن آینه ای نهاده بودی، به بی اندازگی بلندترین نغمه های آفرینش...

و قتی من به اعجاز قلم تو ایمان آوردم که دیگر این صفحات خاکی در برابر فصاحت قلم افلاکی تو کم می آورد...

دستانم را بر سنگ صبوری کشیدم که، وعده وصلی که در سینه ام نهان بود را، شنیده بود...

و من بر آن سنگی بوسه زدم که از آن نجوای رهایی می شنیدم و خاکستر وجودم به تمنای اندک جوهری از عشق نهفته در قلمت چون ققنوسی بال و پر می گداخت تا رهایی...

 

که اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر...

 

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/1/17/88741_610.jpg

 

+ به بهانه ی آرزوی دل... اینبار بر سر مزارت زنده شدم...

 

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۰ ، ۰۱:۰۶
ریحانه خلج ...
طرحی ز موج بر دل مردابیم بکش...
امشب دلم بهانه دریا گرفته است...!

ایام در گذر است و حرکت طوفانی به سوی وعده صادق از آغاز غیبت راه می پیماید، تا مگر در این وانفسای اقیانوس پر از موج، بر ساحلی آرام بگیرد که منجی کشتی نجاتش، منتقم خون مصباح هدایت شود و این همان طرح بزرگ آفرینش است در کارگاه عظیم خلقت عاشقانه ها و تعبیر شگفتی که جز برای ثارالله رقم نمی خورد...
تاریخ دردها و زخمهایی نهان دارد که هنوز لحظه ها را می شمارد... و در این همه هویدایی ها باید نگریست که نهان خود شاید عیانی باشد ناپیدا از دیده ی ما... دنیا پر از از رنگهای تعلق  و زنده را هم ، دل است... اگر در پس دلبری های دنیا، دست و دلمان رها شد هنر است ، نه آنکه تعلق نباشد و ما خود را بری بدانیم...
برای دل گرفتار چاره باید یافت تا از آن او شود... اگر برای او شد و برای او ماند از رنج تعلق رها می شود که:

آنچه تغیر نپذیر تویی
 وانکه نمرده است و نمیرد تویی...

مپندار که تنها عاشورائیان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است... ای دل چه می کنی؟ می مانی یا میروی؟داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند... سید مرتضی آوینی

 

http://etresib.persiangig.com/image/0008.jpg

 

می اندیشیم که ما به صحرای بلا دست و پا بسته رها نشدیم که بیچارگی را فریاد زنیم... اگر از خویش فاصله گرفتیم به تو میرسیم و اگر در خویش جا ماندیم تعلقات ما را با خود می برند به... زنهار، که امروز پر بجویم که فردا برای بال گشودن دیر است...
دلم می گوید،خدا در دل اندوه ها جاریست و دل اندوهگین خانه ی خدا را یافته... اما اندوه دلی که از غم هجران رخ دوست باشد نه از غم روزگار... که این روزگاران همه اندوه است بی او...
خدا فنا ناپذیریست که، هماره ندای جاودانه خواهی انسان، او را فریاد می زند... اما دل هرزه طلبش فارغ از رهایی؛ خویش را اسارتی بی پایان برده است...
این روزها می اندیشم روزگاران باران دلها را به تاخیر انداخت تا در مسلخ هفتاد و دو خورشید نباشد و هر سحرگاه تا شام خون ببارد از غم بی یاوری خورشید و ماه دلش...
اما ما نیز از جاماندگان عاشورای 61 هستیم ... ما هم نبودیم ... حالِ دل ما اینک چگونه است؟؟؟
نمی دانم دل و حدیث دلانه ها چقدر حقیقی است؟ این روزها که بر سر زبان هایمان جز حسین علیه السلام نیست چقدر دلمان در وسعت عاشورایش غرق است و چقدر در کربلاهامان او نهفته است؟ پیراهن سیاه بر تن و اشک بر چشم و نوحه بر لب و غم بر دل و... اندوه و حزن و مویه کردن هایمان چقدر برای اوست؟
سید مرتضی خوش گفته است که: هیچ کاری را جز برای خدا مکن...
که حسین علیه السلام از برای خدا تمام هستی اش را رها کرد و ما برای حسینی می گریم که فنا در فناناپذیر مطلق شده...
مانده ام میان این همه تعبیر که هستی عاشق، فدای معشوق شد؛ یا خدا عاشقِ حسین علیه السلام بود که جز به تمام هستیش راضی نشد...
دل نگاری هایم به درازا کشید و ندانستم که عشق با حسین علیه السلام در بادیه ی کربلا چه کرد که جز عاشقی هیچ سلاحی به دست نگرفت و جز بر رضای معشوقش گام بر نداشت...
قرنی است که شیفتگان وادی کربلایش در خون احرام می بندند و بی کفن به طواف کعبه ای شش گوشه می شوند... و عشقش همچنان باقیست... این اعجاز سرخ خونیست که دلربای عالم در عاشورایش سر فرود آورده و به شیدایی تقدیم  صاحب عاشقانه هایش نموده است...
و این رسم دلداریست در مرام حسین علیه السلام به دشت جنون...
مجنونی که خود همه لیلا شد، و لیلایی که جز مجنونش را طلب نکرد... چه عاشقانه ای می نگارد به خون انسان، اگر همه هستش تو شوی... و زیبانگارترین عاشقانه های عالم به خونی نگاشته شد، که ذره ای جز تو در او یافت نشد... و سر سپرد تا همه مجنون وجودش از آن لیلایی چون تو شود... آه حسین...

 

 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۰ ، ۰۲:۲۲
ریحانه خلج ...
امام حسین (علیه‌ السلام):
مردم بندگان دنیا هستند و دین لقلقهٔ زبان‌شان است، تا زمانی که آسایش‌شان برقرار باشد گرد آن می‌چرخند و آن‌گاه که با آزمایش غربال شوند، دینداران اندک خواهند بود...

گاهی تو را لبیک گفتن دل سپردن است به عشق... ولایت تو، ولایت عاشقانه ی سرشار از عدلی بود که، نامه نگاران کوفی، هرگز تاب عدالتش را نداشتند...
حسین علیه السلام را لبیک گفتن شرط ندارد در هر زمان و مکانی، که روشن تر از این حرفی نیست... کل الیوم عاشورا کل الارض کربلا...در هر زمان اگر نوای هل من ناصر حق را شنیدی و بی هیچ شرطی سر تسلیم فرود آوردی بر ولایتش، هدایت می شوی به سوی نور عرش و فرش...
چه خوش گفت سید مرتضی آوینی: راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هرکس در زمان بدین صدا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست...
برای همراه شدن با کاروان ماه در عاشوراها باید به معرفتی برسیم که اگر نامه می نگاریم، خط کوفی اش را بشناسیم و اگر دل نیست خط خطی های بی دلی هامان را برای مولای عشق نفرستیم...
زبان نامه های کوفیان لبیک بود و زبان دل های سیاه و فتنه جویشان لا لبیک...
فلسفه حق و باطل را جستجو میکردم که نگاهم مرا کشاند به سمت مصحف عشق...
خداوند از آسمان آبی فرستاد و از هر درّه و رودخانه ای به اندازه آنها سیلابی جاری شد سپس سیل بر روی خود کفی حمل کرد و از آنچه (در کوره ها) برای به دست آوردن زینت آلات یا وسایل زندگی، آتش روی آن روشن می کنند نیز کفهایی مانند آن به وجود می آید- خداوند ، حق و باطل را چنین مثل می زند!امّا کفها به بیرون پرتاب می شوند ، ولی آنچه به مردم سود می رساند [آب یا فلز خالص] در زمین می ماند خداوند اینچنین مثال می زند! سوره رعد 17
مصداق تشخیص حق از باطل، در آیات نور برای عبور از تشکیک و شناخت حق و با کاروان عاشورائیان همراه شدن، می تواند همین کلام وحی باشد وقتی غبار حادثه و حب دنیا چشمان کوفیان را گرفت و عظمت را در کف های فناپذیر بر روی آب دیدند، و در فتنه ی دنیا اسیر گشتند... چونان که باطل را بر حق برتری دادند تا با دست خود نامه جرمی را مُهر کردند که سیاه ترین نامه ی عالم شد به قتل پاکترین احسن الخالقین...

حرفی نمی ماند مگر اینکه چشم بگشاییم به نور مصباحی که هدایتگر است... چراغ راه، ولایت است...

 

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۰ ، ۰۱:۵۰
ریحانه خلج ...
 سید ...

وقتی  دلم  برای شما تنگ  می شود               حجم سپید خاطره ام   رنگ  می شود

    افسوس  بعد  اینهمه  شبهای خاطره             بین من و تو فاصله فرسنگ می شـود
 

 

 

اگر شما با حق باشید؛ همه ی عالم با شماست...

دل سنفونی اندوه می نوازد و جان اندوه می پرورد تا به تو رسد... بغض کال  فروخورده می شود تا برسد به مرز جنون ... این دقایق اندوهبار با هیچ مرحمی التیام نمی یابد مگر بگذرد که این نیز نمی گذرد ... در انبوه این همه رنج هایی که از زنده بودن باید کشید... مرگ می شود آرزو... گاهی زنده بودن فقط بخاطر توست... تویی که سید مرتضی گفت اگر با تو باشیم همه ی عالم با ماست...باورت می شود سید در این خاکستر بی صبری ها و دشت جنون مشوش افکار خاکیم چند صباحی است که خویش را گم کرده ام... گفته بودم وقتی می نشینم روبروی این صفحه برایت می گویم از دل... از دلخستگی ها... خیلی درد را شبیه خاطره باید خواند می دانی وقتی همه چیز برایت شده خاطره... و فقط گذر باید کرد از خاطرات ... گرچه نمی گذرد و سنگین شده است روزگار زخم های مدام بی مرحم... می دانم گاهی درد را باید نمک زد تا خوب شود و گاهی هم باید تازه اش نگه داشت برای اینکه فراموش نکنیم حق که نهایت است هماره و همیشه با ماست... مگر ما از او جدا شویم به نامهربانی... تو که با ما باشی باکی نیست از اندوه و زخم و دردهای بی مرحم ماندگار و بی شمار این روزگار...

سید بی جهت از دلت بر نیامد که... مگر سوخته دلی و سوخته جانی را جز در بازار آتش میتوان خرید ؟!

که بر دل نشستن اش همه از دل نگاری توست...

حال که ما را آتش آرزوست تا دل بسوزانیم در شراره های آن ... حتی اگر با تو نبوده ایم تا کنون، تو تا همیشه با ما باش... که خوش گفته است آوینی دلم که ...

 آدمها بر دوگونه اند : آنانکه با عقلشان میزیند ، و دیگرانی که زیستنشان با دل است... چه بسیارند آنان و چه قلیلند اینان ... چه سهل است آنچنان زیستن و چه دشوار ست اینگونه ماندن بهشت ارزانی عقل اندیشان؛ اما در جهان رازی هست که جز به بهای خون فاش نشود . . .

 

ما را با دل زیستن آرزوست، گرچه دل پذیرفتن را شرط است آنهم اینکه با دل باشی و دل ببازی و سر بسپاری به دوست... که همه عالم به دست اوست...

 

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۴۸
ریحانه خلج ...
روی بغض ابرها نوشته ام باران ببار...
 می دانی؟ حسی می گوید...

باران بغض ابرها است...
و من منتظر باران هستم حتی وقتی که هیچ نشانی از نمناکی زمین و آسمان پدیدار نیست...

 

 


باید سوخت و ساخت ...
و ایواب وار منتظری بود برای تمام روزگار...
با سوختن نمی توان ساخت...
باید سوختن را بیاموزی تا ساخته شود...
و هر ساختنی را فرصتی باید ...
و فرصت کوتاه ما اندک است اگر بال گشودیم باید پرنده شویم برای پروازی به بلندای آسمان...
و هر چه تعلق است بال را چیده است و بی پر شدن دشوارترین درد پرنده است...
دردی که درمانی ندارد مگر رهایی از هر چه تعلق است...
رهایی سخت می نماید وقتی به هرچه از داشته هایت می نگری حتی تصور از دست رفتنش تو را می آزارد...
تصور کن تعلقاتت را از تو بگیرند هر چه می خواهد باشد...
حالا بی او باید ادامه بدهی...
زیستن بی تعلق...
برای ما زمینی ها یعنی نا امید شدن از هر انگیزه ای ... خالی شدن... پوچ اندیشیدن...
و فرار حتی از زنده بودن... و در نهایت جبری رنج آفرین برای ادامه حیات...
بهتر که بیاندیشیم می نگریم که دیر یا زود باید گذاشت و رفت...
با تعلق یا بی تعلق...
همه را باید سپرد و حتی گاه فرصت سپردنش را هم نداری...
تا چشم می گشایی وقت کوچ رسیده است...
از آغاز باید به پایان اندیشید...
دستان خالی که همراهت می بری باید پر شود از هر چه خوبیست تا...
چرا ما به جای پر کردن دستان خالی هر روز بر تعلقات خویش می افزایم ؟...
و بار درد را افزودن کردن کار عاقلان نیست...
آنهم دردهایی که حتی با تو همراه نمی شوند تا دستان خالی ات را نشان آسمان بدهی...
فقط  و فقط درد است...
دردی جانکاه که تو را می سوزاند بی هیچ ساختنی...
باید سوخت و ساخت...
ساختن با دنیا را نیاموز...
بی دنیا بسوز تا دنیایی نو را بسازی...
دنیایی بی هیچ تعلق...
دنیایی که راحت بتوانی از آن بگذری  و خم به ابرو نیاوری از هر چه نیستی است...
و تمام هستی ات بشود نیستی و عدمی که تو را می رساند به او...
و تو را از جنس باران می خواهد...
وقتی ببارد خشکی را طراوتی می بخشد به وسعت بی پایان آسمان ها...
به دنبال این وسعت می توانی بال گشودن را بیاموزی و آزمون سخت رهایی در پرواز است...
در پروازی بی نهایت...
تا جاودانه شدن...
و این غایت انسان ساختن است در سوختن وجودش...
و این سوختن می ارزد حتی اگر تمام وجودت خاکستر شود...

+... 
قرب خدا در نفی وابستگی هاست. سید مرتضی آوینی...

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما