ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

زیبا ببین...

که زیبا دیدن نگاه زیبا بین می خواهد ...

نگاه خواهری که جز زیبایی ندید در دشت عطش و خون...

نگاهی که سری بر نی دید و جمال الهی را به نظاره نشست...

هستی یعنی نگرشی عمیق بر تمام زیبایی های عالم...

همه عالم گواه و شاهد نشانه هایی است که خلق شده تا تمام عالم بنگرد که جهان جز زیبایی نیست...

و بهشت همین جاست...

همین جا که کعبه دارد و کربلا...

همین جا که چشمه دارد و رود  و سبزی...

اگر زیبا بنگری...

بهشت همین جاست...

اگر زلال باشی و در پی زلالی  دشت بلا نیز زیباترین جای عالم است...

فقط کافیست سر فرود آوری به فانوس روشن چشمی که سرشار از اوست...

چشمانت در انتظار باران روشن باد...

از ما بگذرید به بهانه چشمان زیبا بینتان...

درودی نثارتان باد تا باران ببارد...

 

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۸۹ ، ۲۳:۳۶
ریحانه خلج ...

شب با قصه ی باران بخواب تا صبح...

هیچ با خود اندیشیده ای ؟

شب باشی و طالب رهایی از ظلمت؟

شب با تو و نگاهت بی فاصله است...

آسمانت گره خورده ی تمامی تاریکی هاست ...

اگر...

به فلسفه ی بودنت می اندیشی، برای تمام ثانیه هایش نقشه بکش...

طرحی بر آسمان نگاهت بیاویز که صبح را رقم بزند...

صبحی روشن از انوار مهربانی...

صبحی روشن از باران ...

و باز باران...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۸۹ ، ۰۲:۱۹
ریحانه خلج ...

از عصر می بارد سپیدی بر سیاهی های شهرم...

بر تمام دقایق دود آلود و عصیان زده ...

بر تیره گونی نگاه های وحشت زده...

و بر تمام روشنی هایی که تو را هماره با نام بارشت تمنا دارند...

ببار چون باران...

بر تپش تمام ثانیه های عمر این مردمان...

ببار باران...

ببار...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۹ ، ۲۰:۱۸
ریحانه خلج ...

شب های جمعه دل پر می کشد به نگاه باران... نگاهی سبز به گنبد طلایی که از بساط بهشت جدا شده و آمده ...


 

 

 

 

بال بگشائید این جا کربلاست...

 

و نزدیک به چهل وادی را قافله ای از عشق در نوردیده تا در این وادی، غم عظمای عالم را نجوا کند ...

 

و نزدیک به چهل حدیث عشق خواندی و امروز در انتظاری و مسافر...

 

آیا زائرت می خوانند به معرفت مولای عشق یا...

 

باز نجوایی ملتمسانه از درون خاموش تو را می خواند به سالها، خواهش دل سوخته ات که ای کاش در کربلایت و عاشورا بودم؟؟؟

 

نمی دانم...

 

که اگر خواندی تو به بدنهای قطعه قطعه شده، مرا ذره ای امید به خاک پای قطعه ای شدن در آن وادی بود؟

 

و این سرنوشت جدایی صاحب تمام عزاها و بیرقهای برپاداشته توست، که عصر و زمان او را از رسیدن به کربلایت به تاخیر انداخت...

 

و هر سحر تا شامگاه بر عزایت، که غم خفته در زیبایی تمام عالمیان است خون می گرید...

 

و مولای من خلاصه تمام خوبی ها و زیبایی های عالم است...

 

و مدار آسمانی عرش، آبی ترین جایگاه فرشتگان بارگاه اوست ...

 

پس بنگر به خون سرخ حسین (علیه السلام)، و به بهانه ای گلگونی رگهای بریده اش... اینگونه است که کربلا را از عرش را به فرش آورده اند...

 

و شاید فرش را به عرش برده اند و آغشته به خون ثارالله کرده اند و آنگاه سرخی حنجر بریده و سری بر نی و نوای مصحفی که بر عرش و افلاک طنین انداز شده...

 

 و نگاه تو که باران خورده تقدیرت است و تقدیری خاکستری که نوشت نباشی،

 

نباشی در کربلایش...

 

در عاشورایش..

 

که اگر بودی... شاید خاکستر نشین  غربت می شدی...

 

و شاید...

 

سپاهی از کفر تو را به تزویر از آن خویش می ساخت و تو شرمنده و روسیاه از این تقدیر...

 

و اگر به نیرنگ شمشیرت می دادند تا به مبارزه طلبی عشق امروزت را؟ و رو در روی مولایت دشنه کین برکشی؟

 

و کسی چه می داند که تو آخر الامر حسینی باشی؟

 

ترس من از دل نیست ! از بی دلیست...

 

دل که نداشته باشی با کدام شجاعت، دم از ولایت حقه ی مولایت می زنی؟

 

با کدام درایت تدبیر می کنی بیچاره گی و سرگشتگی ات را در غبار سپاه ریا ؟

 

با کدام ذکاوت می اندیشی کدام راه است و کدام بی راه؟

 

با کدام بلاغت سخن به رجز سر خواهی داد با اشغیا دشت بلا؟

 

و تو در این وادی فنا و دار بی قراری ها پاره جان ناچیزت را به بهای خون عشق می دهی؟ یا در سراب رویایی ظلمت اسیر سیطره دنیا می شوی؟

 

کسی چه می داند که در صحیفه ات ازلی که در عهد الست آمده حکومت ری نقش بسته با تیر افکندن به شیرخواره؛ یا زخمی پیکر گشتن از سفاهت چاپلوسان طومار نویس کوفه؟

 

کسی چه می داند تو دنیایت را با عشق حسین (علیه السلام) معاوضه می کردی یا "'گندم" ری هم تو بس بود؟

 

باید بودی ؟

 

یا باید باشی و بشناسی و معرفت یابی که تو

 

 تا مرد بودن حبیب،

 

 تا سرسپردگی ساقی،

 

 تا شیدایی زهیر،

 

 تا قطعه قطعه شدن پیکر،

 

تا برنی شدن هفتاد و دو خورشید،

 

تا زخمهای خیام سوخته،

 

تا ستاره باران نگاه سه ساله در خرابه ...

 

تا به خون نشستن حجر شیرخواره...

 

 چقدر فاصله داری...

 

 و باید سالها فریاد "هل من ناصر" مولا را شنیده باشی تا عاشورا لبیک را نثارش کنی و بفهمی که صدا ، صدای آسمانی اوست...

 

***

 

وقتی در احد بر سر غنائم بیشتر صدایی به گوشت نرسد و رسولت بماند و فریادش و سپاهی از حیله...

 

وقتی شعله های خشم آتش زبانه می کشد از دری سبزتر از باب بهشت و خاکسترش کورت کرده و تو کر باشی و صوت حزین فاطمه (سلام الله علیه) را نشنوی...

 

وقتی ورق ورق و آیه آیه قرآن بر سر نی می کنند در صفین، باید صدای رسای علی (علیه السلام)را به گوش جان ادارک کنی ...

 

 و یا در جمل صدای بوق و کرنای خوارج گوش تو را پر نکرده باشد تا در محاصره جاهلان نهروان نجوای هل من معین مولا را بر جان دل بگیری...

 

و یا چشمت و گوشهایت باید بنگرد و بشنود نوای مظلومت حسن مجتبی(علیه السلام) در بین یاران و حتی در کاشانه خویش و تیرباران تابوت...

 

که اگر نشونی تو نیز نامه می نویسی و مولایت را می خوانی برای قطعه قطعه شدنش... برای  سر به نی کردنش... و برای اسب داونیدن بر پیکرش و برای شکستن حرمت خیامش...

 

و چون غبار فرو خفت، وامصیبتا سر دهی که مرا از کوفیان برائتی است ابدی و ... فریاد برمی آوری به لثارات الحسین (علیه السلام)

 

که اگر در کربلا باشی و در احد و صفین و ...

 

و صدا را نشناسی همان به که سرنوشت تو را به تاخیر انداخته تا رسوا نشوی...

 

که اگر بودی و سایبان بودی بر پیکری باز جفا کار بودی که بودن در عاشورا جوانمردی میخواست و مردانگی...که جانت باشد و جان مولا...

 

 و در غروب دشت بلا، هیچ نماند از تو و پیکرت در این دار فنا؛ جز جذبه نگاه مولا...

 

بنگر تو معرفت مرد میدان بودن را داری؟ آنگاه آرزو کن... کاش عاشورا در کربلا بودم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۸۹ ، ۰۰:۰۶
ریحانه خلج ...

هر تولد خود آزمونی است برای هدایت انسان برای رفتن به سوی نور به سوی باران...

تا باران ببارد فکری کن...

من امشب باز به متولد شدن می اندیشم...

پس بیاندیش...

کجای این قصه ی زیستن، در چارچوب غفلت مانده است؟

درگیر کدام فصل از بودنت هستی و تو خود چگونه رهایی را آرزو داری وقتی هماره در بندی...

***

حرم بانو و دستهایی که رو به سویش گشوده اند...

و...

من...

و هنوز تو نیستی باران...

نه که نیستی! هستی و من تو را نمی بینم...

نمی بینم...

کوری هم، گاهی خود دلیل نبودن من است...

دست بر سینه ایستاده ، عمیق نگاهش می کنم...

عمیق...

اشک در چشمانش، روبروی آینه هایی که نور منتشر می کنند و دست بر چهره تبدارش می کشد و بلور اشکی نقره ای را بر گونه اش می لغزد...

و باز از چشمه ی مژگانش جوششی آغاز می شود تا نهایت عشق ...

بانو...

صفای خانه ات را عشق است چقدر دلگشا و دلربایی...

دعا کن امشب باران ببارد تا صبح...

قطره قطره نه...

شرشر...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۸۹ ، ۲۳:۴۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما