ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

یا نورُ الْمُسْتَوْحِشینَ فِی الظُّلْمِ
خدا نور آنهایی است که در ظلمت ها وحشت زده اند...

 

من در تاریکیِ امواجی پرتلاطم، وحشت زده و اسیرم...
چراغ هدایتی روانه ی جانِ تاریکم کن، که افتاده ام در اقیانوس غم ها ...
چون رودی روان، از خویشتن می گریزم و در دلِ دریایی طوفانی، پناه می گیرم...
اما دریغ، گاهی هیچ مرزی برای رهایی نیست ...
همچون غریقی در گردابِ مواج آب ها؛ تنها شده ام...

و هر دم، در هم می شکند قایق دلتنگی هایم در ساحل شک و تردید ها...
خسته ام رحمی...
روزهاست حسِ تلخ شکستن و حتی صدای خورد شدن دلم را،
در میان امواج پر تلاطم اقیانوسی غریب می شنوم...
و در میان این اندوه ها ناگزیرم از سکوت؛ در غربتی نهان...

و تو خوب میدانی، غربت درد کمی نیست...
قرار دلم...بی قرارم...
آنقدرها که، گفتنش نتوانم...
و اما سخت صبورم به آنچه تو راضی به آنی...
فقط به من بگو، با بغض گاه و بی گاه چه کنم جز گریه...
چراغ نگاهت را مگیر از منِ تاریک...

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۷:۲۶
ریحانه خلج ...

 لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ ...حدید/23
بر آنچه از دستتان می رود اندوهگین نباشید و بدانچه به دستتان می آیدشادمانی نکنید...

تو خود میدانی،

چه بسیارها که از دست داده ام...

تا به دست آورمت...

حال که در دل و جانی مپسند، اندوهم را به محروم شدن...

که تو تنها، شادمانیِ بی پایانی مرا...

بی تو، نتوان زیست...

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۰۲:۳۸
ریحانه خلج ...

دستم رو بگیر... تاتی کردن رو خیلی وقتِ بلدم! اما راه تو رو، هنوز هم که هنوزِ بلد نیستم...دستمُ بگیر و ببر... بزار بفهمم منم یکی را دارم! من که خودم می دونم تو رو دارم... یکی را که خیلی ها حسرت نداشتنش را می خورند، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه...

دلم می خواد تو باشی و بارون بگیره و وسط حیاط حرم باشم و چادرم خیس مهربونیات بشه و انگار چادر بشه بال، همچین ذوق کنم و پر در بیارم و بپرم تو بغلت و ...بعدش میدونی چی میچسبه؟ فقط دلم می خواد بعدش بیام بشینم روبروی آدم ها بگم حالا نگاه کنید،اینم اونی که همیشه داشتمش و دارم و شما ...

حرف هام رو که زدم و بغضم خالی شد، تازه برم بنشینم روی سنگفرش های یخ زده ی زمستان توی ایوان آینه حرم بانو، هی من بگم و نگاهش کنم و بخندم و اونم بگه گفته بودم که...یه روزی، یه جایی، یه نفری... آخرش اون هم نه! اصلا همه با هم می فهمن... آنقدر که من بلند بلند می خندم اون وقت! چی بشه این همه سرخوشی، آخ که، چقدر می چسبه که همه می فهمن تو من رو دوست داشتی... می فهمن تو همیشه و همه جا با من بودی و من  نتونستم تجلی بودن تو را به اون ها نشون بدم... می  بینی؟ چند وقتِ اصلا خنده یادم رفته! خودت میدونی چرا... گفتن نداره که... گفتی دردها را داد نزن، هوار نکش، من برای دونه دونه اش قیمت گذاشتم! هر روز هم گنجِ تو قیمتی تر میشه! غصه ی چی رو می خوری تو؟... خودِ خودم همیشه باهاتم... هیچی دیگه غصه هام تموم شد...فریاد هم نمیزنم !فقط سکوت نگاری کردم، حرف هامو زدم دیگه... منتظرم حرفای تو را هم بشنوم و برم ...یه چیزی بگو یادم نره، راحت آروم بگیره این دل بی قرارم...داری می ببینی بازم یه مشت آب شور تو چشمام حلقه شد، پلک که میزنم میریزه...

می شنوی؟ آنقدر داره باد میاد صدای در و پنجره، حول تنهایی را چند برابر میکنه... چرا تنهایی؟؟ چی بگم، نمی دونم وقتی هستی و آنقدر خوب می شنوی چرا پس من باز هم میگم می ترسم از تنهایی؟ خب باز هم همینه می ترسم خیلی هم می ترسم! می ترسم تنهام بزاری یا من حواسم  نباشه بیایی و از کنارم رد بشی و بری... یا اصلا باشی و باز من تنها باشم؟ خودت میدونی چطور این پیش میاد، پس خودت نزار اینطوری بشه... خب حرف های من که تمومی ندارد باقی بماند بین من و تو... و اما تو حرفِ قشنگ آخر را، امشب زدی ... خیلی خوب بود مثل همیشه وقتی میخونمش چند باره، حس خوبی توی وجودم چرخ میزنه، حسی که نگاهت را نسیم رحمت می کنه بر سر و روی تمام عمرم... گفتی و من دلم آرام گرفت... همین...

وَإِنِّی لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَى8/2طه

و من هر که را توبه کند، و ایمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، سپس هدایت شود، مى ‏آمرزم!...

 

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۰۲:۳۴
ریحانه خلج ...

این روزها چقدر لازم دارم دور تا دورت بگردم و غرق شوم توی حرف هایت... همه ی حرف های تو را دوست دارم... اصلا حرف زدن تو، یک جوری عجیب دل را آرام می کند... قبل ترها، همیشه حرفای تو را که می خواندم و می رسیدم به تکرارهایت، از خودم می پرسیدم چرا انقدر تکرار می کنی و مدام تذکر1 می دهی..

اما این روزها خوب می فهمم بعضی از حرف ها انقدر نابند که هزار بار هم تو بگویی و من بشنوم، باز هم سر وقتش که برسد تازه ترین حرفِ عالم است که باید می شنیدم... این روزها چقدر محتاج چشیدن طعم این حرف های ناب توام... هر بار می نشینم پای حرف هایت انگار زنده میشوم و دوباره از نو جان میگیرم... و چقدر لازم دارم یه دل سیر، تو بلند بلند؛ بگویی و من بشنومت... یادم باشد این یکی را آنقدرها که دوست دارمش، قاب کنم و بکوبم درست، میان دلم... راستش را بخواهی حرف از دوست داشتن گذشته، گر چه میدانی من فراموش می کنم، اما سخت محتاج شده ام که به گوشِ دلم، این حرفت را آویزه کنی برای همیشه...

چه بسا از چیزی خوش‌تان نیاید و خیرتان در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و شرّ شما در آن باشد. و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید... (+)

شاید تازه حالا فلسفه ی آن همه تکرارت را می فهمم... وقتی می خوانمت در اوج فراموشی ها یادم می آید که باز هم عجله2 کردم... این روزها فهمیده ام که باید بیشتر خودم (+) را با حرف های تو، بشناسم...

 

1. إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِّلْعَالَمِینَ... ص/87
 این قرآن براى همه عالمیان تذکر و بیدارى است ...

2. وَیَدْعُ الإِنسَانُ بِالشَّرِّ دُعَاءهُ بِالْخَیْرِ وَکَانَ الإِنسَانُ عَجُولاً...اسراء/11
انسان [ بر اثر شتابزدگی ] بدیها را طلب می کند، آنگونه که نیکیها را می طلبد؛ و انسان همیشه عجول بوده است.

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۳۳
ریحانه خلج ...

 گویند که ازدل برود هر آنکه از دیده برفت...

عمریست از دیده برفته است و در دل مانده...

باز نشستم رو بروی همه ی خاطراتم... روبروی یک دنیا زندگی، اما فقط تو یه قاب عکس شیشه ای...زنده ی زنده...

این روزها حس میکنم عقربه های ساعتِ زمان افتاده انگار روی دورِ تند... ساعت را که نگاه میکنم زود میگذره، ثانیه هاش تند تند جابجا میشن و دقیقه هاش چشم به هم میزنی رفتن روی عدد بعدی... و ساعتشو که دیگه نگو! عین برق و باد میگذره ، اما موندم چه حکمتی داره که عمر من تموم نمیشه...

آخه من فکر میکنم آدم تا وقتی حسرت داره زنده است... حسرت و آرزو داشتن یه جواریی به گمونم جلوی مردن را هم می تونه بگیره... نه جلوی سرنوشت آدمها را نمی گم ها،نه... اون رو هیچ کسی نمی تونه جلوش را بگیره... عین همین ساعت میاد و یه وقتایی شاد و سرمستت می کنه و یه وقتایی عین آوار خراب میشه روی تمام خاطرات خوب زندگیت... جلوی سرنوشت را نمیشه گرفت... هرچی خدا بخواد همون میشه... داشتم میگفتم من که حسرتی ندارم چرا زنده ام پس؟تو دیگه ذل نزن به من، دلم آب میشه از غصه از این که یادم میاد دیگه نیستی، از این همه بی تویی... میگن قلمت قشنگه! قشنگ بودن را نمی دونم اما من خیلی میتونم با همین قلم بازی کنم ...هرجوری دلم بخواد بچرخونم و درباره ی هر چی بخوام بنویسم...

اما تو هرچی و هرکی نیستی... به تو که میرسم کم میارم... بغض میشم، اشک میشم، گریه میشم و باز تنهایی... اینا رو ننوشتم که بگم خسته ام و باز غصه ام تازه بشه! نه... نوشتم بگم هنوز خیلی دوستت دارم... دلم برات تنگ که میشه یاد حرف خودم می افتم... یاد حسرت های تو... راستی تو حتما دیگه حسرت نداشتی، لابد آرزو هم نداشتی... اگر داشتی که انقدر زود... هیچی، بگذریم... خواستم بگم این روزها یاد گرفتم با همه چی کنار بیام... اصلا این یاد گرفتن را؛ دوست نداشتم اما مجبور شدم... مجبورم باور کنم لازمه که یاد بگیرم دلتنگ نباشم، دل بِکَنم و دور بشم، عاشق نباشم و معنی حسرت را نفهمم و بغض هامو لبِ مژه ها که رسید؛ فرو بدم... یاد گرفتم تنها باشم و تنها پیاده روی کنم و تنها حرف هام رو فقط برای خودش بگم... یاد گرفتم سخت نگیرم و دوست نداشته باشم اون چیزی را که خدا برام دوست نداشته. یاد گرفتم تمام خستگی ها رو بیارم و نیمه شب تو همین صفحه ی مجازی خالی کنم... و چند تا سه نقطه هم، بشه آخر همه ی سطرهایی که نمی تونم بلند بلند فریاد ها را بنویسم... یاد گرفتم بی نقطه باشم و با سه نقطه تموم بشم... یاد گرفتم دیگه تا وقتی سراغی از کسی نگرفتم منتظر نباشم کسی از من سراغ بگیره...

از وقتی فهمیدم با خیلی از آدم ها دردهای مشترکی دارم، هر چیزی که باید یاد میگرفتم را حسابی بلدم... یاد گرفتم وسط احوال پرسی های ادما همیشه راستش را نگم... یاد گرفتم خیلی خوب نباشم و بگم خوبم... یاد گرفتم خیلی خوب و به موقع فیلم شاد بودن و بی غمی را بازی کنم و یاد گرفتم همه دردهامو فراموش کنم و سر وقتش دردِ دلِ ادم ها را بشنوم و به جای آخی گفتن، دلداریشون بدم و بگم خدا بزرگِ، درکت میکنم، درست میشه؛ صبور باش... یاد گرفتم سنگ صبوری باشم که خودش کوهِ دردِ...

! یاد گرفتم کارهای کوچک و بزرگ را خودم انجام بدم و به کسی نگم الان لازم دارم باشی و حرف هام رو بشنوی، می بینی، چقدر خوب از حفظ شدم؟ می تونم روی پای خودم بیاستم و بگم من دیگه هیچ حسرتی ندارم... پس تو هم نگران من نباش! خیالت راحت، همه ی پله ها را بدونِ بال و بدون پرواز دارم طی می کنم... یکی؛یکی... شاید هم... هیچی... بماند بین من و تو و او... فقط وقتش که شد خبرم کن... روزی که واقعا دیگه حسرتی1 نباشه...

 

1. یَا حَسْرَتى‏ عَلى مَا فَرَّطْتُ فِى جَنبِ اللّهِ...زمر/56 

دریغا از آنچه در حقّ خدا کوتاهى کردم...

دعا نوشت:أعُوذُ بِکَ مِنَ الذُّنُوبِ الَّتِى تُورِثُ النَّدَمَ...بحارالانوار،ج95،ص137

خدایا! از گناهانى که سبب ندامت و پشیمانى من در روز قیامت مى‏ شود به تو پناه مى ‏برم...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۲۵
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما