ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
واژه‌هایم امروز به ته کوچهٔ بن‌بست رسیده‌اند!

پنجره ای بگشا به سوی چشم های منتظرم،

هوای دلم،سخت بارانی‌ست!

و از نگاه خیس من،

تا کوی تو رنگین کمانی به وسعت بهشت کشیده اند...

 

افسران - رنگین کمان بهشتی...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۱ ، ۱۶:۰۵
ریحانه خلج ...

آنگاه که سهم زمین سکوت بود و دنیای غریبِ یک کاراون...

قلبش سرشارِ از اطمینان بود و دلش آرام از تـــو 1

چشمانش بر سر نی، عاشقان را می خواند به شیدایی...

و هزاران دلـــ می برد، نوای لبهایش

با نجوای حرف های تـــــــــو...

 

 

(+) 1.یا ایتها النفس المطمئنه. ارجعی الی ربک. راضیه مرضیه. . . سوره فجر، آیه 27_30

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۱ ، ۰۳:۴۰
ریحانه خلج ...
آخرین شب بلند پاییز این سال هم رفت تا در دل خاطره ها ماندگار شود…

زمستان و آخرین فصل سرد در راه است…

و یــــلدا ثانیه ای بیشتر تاریکی نیست! بلکه سرآغاز سحریست که از پی آن خورشید متولد می شود…

روز میلاد خورشید ؛روز انتشار اشعه های بی کران نور و مهربانی است…

بهارِ خاطرات سرشار از مهربانی پاییزتان، بدون زمستان باد…

بارانی در راه است و خورشید از پس ابر طلوع خواهد کرد...

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۲۴
ریحانه خلج ...

درست شب یلدا بود، بعد از انفجار؛ واژه در واژه دراز کشیده بود رو به روی محراب دلش... در هر واژه تو را میخواند و قرص ماه را می نگریست و در آن روشنی اش از تو نگاهی می طلبید از برای بوی خونی سرخ... یادش افتاد سری جدا بر سر نی هم تو را می خواند... بغضش در گلو می شکند... بیاد شب یلدای حیاط خانه کوچکشان کنار حوض افتد، مادر سبدی سیب سرخ ریخت بر آبی روشن... باز هم دست راستش را بر سینه کشید خون را بویید... چشمش به قمقمه ماند، یاد سقا افتاد که نگاهش به خیمه بود تا... آرام خیز برداشت و اما نتوانست هیچ حرکتی کند...خار بیابان کتف چپش را خراشید، دید دستش هم سر جایش نیست به یاد خواهر کوچکش افتاد که وقت وداع گفت دست بده قول دادی برایم عروسک بیاوری... چشمش سیاهی رفت و دلش افتاد در خرابه و سه ساله ای که... رو کرد به ستاره ای که سو سو میزد بر لب حمد جاری ساخت و قنوت خواهری صبور را بیاد آورد... وقتی چشمش را به قطعه ای جدا شده از پیکرش دوخت نگریست که پوتین به چشمش آشناست... چشم برداشت و نگاهش او را به همان صحرایی کشاندکه اربا اربا شده ای در میان عبا بود......خون بالا آورد و ناگهان راه حلقومش بسته شد، داشت نفسش بند می آمد که سپیدی و نازکی گلو و تیر سه شعبه را بخاطر آورد... دیگر طاقتی نماند و ... شهید شد...

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۲:۴۹
ریحانه خلج ...
 دختر که باشی در آغوش پدر، دیگر بهشت نمی خواهی!
امــــــــا، تو گویی روایت عاشقان، فرق دارد...

آنجایی که، اینبار کُنج خرابه...
 ســـــــــر سرخ پدر، سه ساله ای را بهشتی می کند...
 

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۱ ، ۰۴:۳۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما