آسمان هم بی تـو گویی قفسی تنگ است...
من اما به اندازه یک پرنده هم؛ تـو را در دلم داشته باشم کافیست...
قفس تنگ دلم خالی شده از نبودن های تـو ...
تا دیروز فقط زمین بود که قفس می نمود...
اما، از امروز هر جا که تـو نباشی، قفس من است...

من اما به اندازه یک پرنده هم؛ تـو را در دلم داشته باشم کافیست...
قفس تنگ دلم خالی شده از نبودن های تـو ...
تا دیروز فقط زمین بود که قفس می نمود...
اما، از امروز هر جا که تـو نباشی، قفس من است...

اینجا به وقت تقویم ها آخر پاییز است، نه آخر دنیا...
و دلم هوایی دگر دارد... هوایی از جنس تـــو ...
اما حالا که نیستی...
هوا ابری ست، اما هوس ِ بـاران ندارد ...
ای چشم ها شتاب کنید!
که باران، شوقِ نگاهی را دارد که؛از ناودان سقفِ آسمانی شما چکه کند…
و پنجره ای را بگشاید به سوی عشق...
و اینک... اشکها، به شوق نگاهی بارانی با دلــــــ همراه شد ...
باران از چشم هایم می بارد، به یاد تــــو...

از امروز باید شمارش کنی، یازده ماه را...
تا برسی به سی روزی که، سالی دگر آغاز می شود...
مُحرم را می گویم، ماهی که مَحرَمانِ بسیار دارد...
مـــــــاه دوازدهم امــــــــا،
هزاران یازده ماه_ به انتظار نشسته، تا هزاران بغضِ در گلویِ عاشقان را رها کند...
و سالهاست نه هر مُحرم که هر روزِ این عالم
چشمانش، اشکواره ی خونی به ناحق ریخته است...
و آن خون؛ خون سرخ ح س ی ن ی است که؛ تا بی نهایت سرشار از خداست...
بگذار این سالهای غریبی بگذرد، آنگاه خواهی دید بیرق بر دوش، غریب ترین ماهِ آسمان و زمین...
انتظارش به پایان می رسد و با اِذن ظهور خویش،
نوایِ سرخ و رسایِ لثارات الحسین سر می دهد...
و بغض تلخ عاشورای بی یاوری ح س ی ن را با لبیکی می شکند...
آن روز نزدیک است...
کافیست، گوش دل بسپاری به نغمه ی عالم آرایِ دلبرانه اش...

دستانم؛ اگر چه می نویسد...
اما بدان، دل نمی کشد به فصل رفتنت...
وداع با ماه عاشقی، دروغ بزرگ تقویم است...
مُحرم تو، تا همیشه است…
وقتی،
عشق تو هرگز تمام نمی شود!
