ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

صدای شرشر تنهایی، از بام دلم می آید، وقتی تــــو را فراموش می کنم!

و ناودان های بی قرار چشمانم لبریز می شود از نبودن تـــــو…

هر روز در تکرار دقایق حیرت آدمیان…

و در کوچه های تنگِ تنهایی هایشان، شاهد فرو ریختن برگهای زردی هستم به بلندای پاییزان دلها غمگین…

و در زمزمه های تلخِ روزرگارشان می شنوم که در حسرت با تــو بودن می شکنند و خورد می شوند …

و شگفت نیست که بدانی، رنج من از آن است که گاهی،

در غبار خاطره ها و "یاد هیچکس ها" حضورت را گُـــــم میکنم …

اما بگذر این بار، من قصه ی دلــــــــــ آدم را برای تـــــــو بگویم…

تمام عمر، آسمان دلش بی تــــــــو ابریست …

اینجا بارانـــ گرفته است … سکوت جاریست و شرشر تنهایی…

 

افسران - اینجا بارانـــ گرفته است …

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۱ ، ۱۷:۲۹
ریحانه خلج ...


افسران - شعاع نور تــو...

 

در دلم چیزیست که به پاییز نگاهت سخت آویخته...

در برگریزان پاییز خاطراتم به دنبال گامهایی هستم که ،

سکوتم را نشانه رفته و سالیان درازی است که همچنان در راه است و فریاد آمدنت را سر داده است...

همین امشب از پشت پرچین خیالم عبور کن...

تا در شعاع روشن نورت دوباره قدم بزنم...

تو که بیایی صبح می شود آفتاب من...

 

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۱ ، ۰۴:۱۵
ریحانه خلج ...

 

زَکاةُ الجـَمالِ العِفـافُ؛

زکات جمال و زیبایى، عفاف و پاکدامنى است.

امیرالمومنین علی علیه السلام - غررالحکم: ج4، ص105

 

 

نشسته بود روی ایوان کوچک خانه ی پر مهرشان، وقتی آمد با سینی چای خوش عطر، هوا انگار لطیفتر شد... چشم در چشم های سیاهش دوخت و گفت: بنشین آمده ام امروز حرف دلم بزنم و بروم... میگفت: میدانی حکایت شاعرانه ی تمام عصر عاشقی های من می شود تـــــو؟ و تــــــــــو خلاصه ی رایحه خوش وصال من به آسمان ها بودی... بوی عطر تو وقتی مرا مست کرد که اشتیاق دیدنت در حاله ی زیبایی از حیا پیچیده بود... و آن روز که در اندیشه ی انتخاب بودم یک چشم داشتم و امروز، در دل این همه تحول شگرف و تمام دقایق، فقط همان روح آسمانی تو واسطه ی تعلقم به دنیاست... همان حس لطیف که روزی مرا به سویت کشاند و امروز بدون آن، مرده ای متحرک هستم...

حرف هایش که تمام شد مات و خیره نگاهم را سوی خود کشید... گفتم: میدانی چقدر حرفایت به دل می نشیند وقتی دلت را روبروی چشمانم می گیری؟ انگار آیینه ای بی غبار باشد...صاف و صیقلی... راستی، بدان اگر چشمان پاک تو نبود به یقین دیدن و به دست آوردن من کار ساده ای نبود...

 

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۵:۲۴
ریحانه خلج ...

نگاه به نامحرمان تیری است مسموم از تیرهای شیطان.هرکس از ترس خداوند چشم خود را از نگاه حرام باز دارد، خداوند ایمانی به او عطا فرماید که شیرینی آن را در قلبش حس کند...رسول خدا صلی الله علیه و آله

روایت دوم...

دخترک چادرش را به سرش کشید و آروم از خونه زد بیرون...در رو که بست حرارت مواجِ توی هوا صورتش را سوزوند...هرکسی از کنارش عبور میکرد به راحتی می تونست دانه های درشت عرقِ روی صورتش را ببینه...از پیچ کوچه گذاشت تو ایستگاه به اتوبوس انتهای خیابون خیره شد...انگار هیچکس اون را نمی دید... همین که از سرویس پیاده شد وارد حیاط دانشگاه شد...موذن اذان میگفت و نسیم خنک وزیدن گرفت وارد نماز خونه که شد روی برد نوشته بود: "آدم های خوشبخت میگن این بار نوبت شماست... لبیک اللهم لبیک"...

همین طور که با حسرت به کاغذ خیره شده بود یاد حرفای استاد افتاد که میگفت خدا وقتی دلش برای ادمای خوب تنگ میشه صداشون میکنه تا بیشتر حرفاشون را بشنوه. حالا هرکی میخواد باشه هر کسی مشتاقتر باشه را زودتر میره سراغش و این همون حکایت نماز اول وقته، یعنی زود بجنبید خدا منتظرتونه... بغض کرد و چشماش خیس شد... چشمش که روی برگه چرخ میزد ناگهان روی عدد 5 خشکش زد...

خدایا...شکرت که دلت برای منم تنگ شده...

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۰۲:۱۸
ریحانه خلج ...

نگاه به نامحرمان تیری است مسموم از تیرهای شیطان.هرکس از ترس خداوند چشم خود را از نگاه حرام باز دارد، خداوند ایمانی به او عطا فرماید که شیرینی آن را در قلبش حس کند...رسول خدا صلی الله علیه و آله

 

روایت اول...

آرام توی هوای گرم قدم بر میداشت. انقدر آرام که صدای نفس های شیطان را می شد به وضوح شنید...کمان را برداشت تیر اول را رها کرد نزدیک و نزدیکتر شد انقدر که به پاشنه ی بلندِ کفش قرمزش برخورد کرد انگار پشت پا خورد باشه یه لحظه کفش از پاش درآمد و کف پای بدون جورابش روی آسفالت داغ کوچه کشیده شد و همون وقت بود که حس کرد یه ده سانتی به زمین نزدیکتر شده! نشست تا کفش را دوباره به پا کنه، ناگهان دستش به زمین خورد و با یه حرکت ناگهانی چنان با سرعت از حرارت آسفالت داغ خودش را جدا کرد که متوجه تیر دوم نشد... با خودش گفت به من چه انقدر هوا گرمه!! اصلا چرا هر چی سختیه باید برای من باشه! مگه فرق من با اون ادم نما چیه که نمی تونه جلوی چشم های ناپاکش رو بگیره... اینبار تیر دوم هم خورده بود به هدف بدون هیچ دردی...

تیر آخر را برداشت خیلی محکمتر از قبل زه را کشید هدف را نشانه گرفت... لحظه آخر بود که شیطون دید دستی روی شونه اش سنگینی میکنه آروم برگشت ببینه کیه... دخترک کمان را از دستش گرفت و با قدرت تمام به سمت خودش نشانه رفت...

وقتی دست های لطیفش رو با اون ناخن های بلند و کشیده گذاشت توی دستهای پسرک... دیگه آخر خط بود. تیر خلاص از چله ی کمان رها شد و شیطان لبخندی زد و ناگهان دمای هوا هزار درجه گرمتر شد...

 


 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۰۱:۵۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما