
همه می گویند بهار در راه است...
فصل شیدایی ها... فقط چشمانت را بگشا...
شکفتن ها را بنگر ...سبز در سبز...
و اما هرگز، کسی نمی داند که سالهاست...
تمام فصلهای زندگی من، بی تـــــــو _ هنوز همان زمستان است...
و شبهای تمام فصولم، بی تــــــــو یلداست...

همه می گویند بهار در راه است...
فصل شیدایی ها... فقط چشمانت را بگشا...
شکفتن ها را بنگر ...سبز در سبز...
و اما هرگز، کسی نمی داند که سالهاست...
تمام فصلهای زندگی من، بی تـــــــو _ هنوز همان زمستان است...
و شبهای تمام فصولم، بی تــــــــو یلداست...
از انجماد زمین میرهانیم بانو... به سمت آینه ها میکشانیم بانو!
دلم به پنجره هایت دخیل میبندد... شبی که منتظر مهربانیم بانو!

وقتی در هوایت غرق می شوم اصلا دلم نمی خواهد از هوای تو بیرون بیایم اما گاهی نمی شود...مثل همین جمعه غروب، که آمدم کنارت و دوست داشتم بمانم و باز هم نشد... این روزها، اصلا فرصت خلوت کردن با تو را ندارم ...خیلی دلم می خواست یک روز فقط یک روز، از آن روزهای بی دغدغه ام باز می گشت تا راحت بیایم و بنشینم و با تو حرفهای دلم را بگویم... اما چه می توان کرد؟ باز هم تنها آمدم و پر از خیال و با اینکه تشنه ی حرف زدنم با تو؛ بی اینکه جرعه نوشی کنم_ نشستم و مات ستونهای بلند خانه ات شدم و دوباره سکــــــــوت...اصلا انگار زبانم بند میاید، وقتی قرار است کم با تو سخن بگویم ، آن هم با این همه حرف_به هیچ مطلق میرسم... خسته ام بانو، خیلی خسته تر از آنکه بتوانم بی مستی رویت و بی دفع خماری، بشوم آنی که همیشه بودم... همان من سابق... بانوی دلم؛ سبک نیستم این روزها _ درد دارد تمام دقایق و نفس هایی که می کشم بی تو... گرچه همه لبخندهایم را، به شادمانیم تعبیر می کنند و آرامش ظاهرم را می نگرند ...اما تو خوب میدانی چه غوغایی در کشتی طوفان زده ی جانم بر پاست... حرفهایست که اگر اذن دهی بماند بین من تـــــــــــو... آمده بودم بگویمت خوش مهربانی هستی بانو... طایفه مهربانتان را عشق است... خواهر رئوف که باشی باید کریمه شوی؛ که جز این روا نیست بانوی دلم... روزی که می گفتند کاروانت رهسپار قم میشود رسم مهمان داری ندانستم و در جوار خورشیدی بودم که تو رنج سفر و غربت را به شوق دیدار او تا دیارم طی کرده بودی... امروز هم روز پر گشودن توست_ مهمان 17 روزه شهرم... و من اما، باز هم دارم می روم... مسافر دیاری می شوم که با خلوت خاموش و روشن تمام صحنهایش انسی دارم عجیب... اما این بار... تو خوب میدانی مثل تمام رفتن هایم نیست...
در جوار امام الرئوف دست چین کرده ام_ تمام حرف ها و درد دل ها را ...می خواهم در کولبارم مهرتان را، ببرم و سلامی از جنس دلتنگی هایتان_ تا عرضه دارم بر امامی سرشار از مهربانی ها... دعا کنید اذن دهد؛ به شکستن... شکستن دلـــــــــ و قفل های بسته...
...پس محو کردیم نشانه شب را با روز روشنی بخش...
ای آیت سپید با ظهورت نشانه های ظلمت نهان می شود و وقتی تو بیایی رویای آبی آسمان در پس کابوس تاریکی ها عیان میشود... و نشانه هایی که ما را به سویت می کشاند همه نور است...
ای بهار ماندگار دلها، تو در راهی و ما را جز آمدنت خدا کند که آرزویی بر دل نباشد!!! بی قراری ها را با دلتنگی ها ظاهریمان جمع کن، تا ببینی چه میگذرد بر حال زبان هایمان، و دریغ از دلهای ما_ که دمی بیادت باشد و افسوس بر قلب هایمان که هنوز می تپد بی تو...
خستگی را فریاد بر می آوریم که بی تو شب است احوال جهان، لیکن در روشنایی های مصنوعی خود را غرق کرده ایم و بدان امید دلخوشیم که می آیی و روزی میرسی از راه دور...
می دانی این دوری را برای راحتی خویش برگزیدیم؟ تا بهانه کنیم که راه رسیدن به تو دور است... اما بدان در دل های دودی و سرب گرفته ی خویش خوب میدانیم که در آتش عشقت مذاب که نشدیم هیچ!!! حتی بسانِ موجی بلند_ هماره آتشفشان عشق تو را، میان عاشقانت خاموش کرده ایم... حالا بنشینیم و مدام بگوییم ای دور از ما کی میرسی از راه؟
راستی خیلی دورتر از آنیم به تو، که بفهمیم_ تو نزدیکی و ماییم که از تو دوریم ... و ما هستیم که تنهایی ات را درک نمی کنیم، که اگر در ادراک ما می گنجید این همه تنهایی ات... باید که بر اندوه تو جان می دادیم هر شب و روز...

در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند...

می دانم که می داند برای او می نویسم...!؟
"سلول سلول وجودِ تنهایم برایت دل تنگ شده..."
می دانی!؟
سرگشته را، جز طلوع مشرقی امید به دیدارِ تو تمنایی نیست؟؟؟