ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
باران که می بارد تو در راهی...
 
 


روزگارمان را می بینی؟ روزهایی که می رود و خورشید هایی که هر روز به سرخی نگراییده، جایشان را به ماه می دهند...
می دانی که دیگر تاب ندارد این ماهِ مه گرفته ی دلهای خستگان... و رمقی نیست بر اقلیم تنهای وجود و جان های خاکی ما...
تا کی شکایت ابرها را به محکمه ی عدل آسمان ببریم، که خورشید را نهان کرده اند؟ سهم ما از این همه روشنایی تو در دل تاریکی های قرن چیست؟
313 کلمه ی واحد ما را به تو می رساند و ما، هنوز که هنوز است خط خطی های نگارش بی رحمانه قلم هامان رقم های آخر را تثبیت نکرده اند...
 عطر خوش زندگی جاری نمی شوی بر روزهای تلخ و شبهای دیجور مان؟ بهار در راه است و ما را، بی عطر خوش تو _ مستی نیست...
حرف به حرف این واژه های بارانی هر روز تو را فریاد می زنند و سکوت، آخرین جوابی است که از آسمان ابری و دلگرفته تمام غروب هایمان میرسد... جوابِ خون آلودی سرخ که، هر سحرگاه به شوق تو طلوع می کند و هر شامگاه در اوج اندوه بر پشت کوهها فرو می رود...
ذوقی که به شوق تو زنده می شود و هنوز جان نگرفته بر لب های احساس می خشکد... شعری که با یادت شعور میشود و شور ... عشقی که به سودای تو پهنای آسمان را بال در بال آسمانیان می پیماید تا شاید برسد به کاروان عشق تو... و باز هم دریغ می شود همه هستی اش بی تــــو ...
آنگاه نهایت شب باز هم در ستیزه است تا شاید در سپیدی سحرگاهی که تو در آن میرسی؛ با ماه رویت جلوه کند به روشنی... آسمان سخت در پیکار است با ابر و باد و مه و خورشید ... و فلک _ از شفق تا فلق تو را نجوا می کند که ای مژده ی پیدای نهان شده، استوار ایستاده ام تا قاصدک خبری از جنس باران بر تمام دشت های خشک و کویرهای بی روح و جانهای فرسوده بیاورد... و آن خبر در راه است... تا باران ببارد...

+بهانه نوشت:پست 313...
 
باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری. از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری. غم می گریزد غصه می سوزد شب می گدازد سایه می میرد ...
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۰۳:۲۱
ریحانه خلج ...
 

سمن‌بویان، غبارِ غم، چو بنشینند، بنشانند

پری‌رویان، قرارِ دل، چو…



قرار دلی نیست تا بر غبار غم خستگی هایم فائق آیم...

حالا که چتری گشوده ام به وسعت تنهایی هایم

باید بدانم که خیس بارانش نخواهم شد ...

آن هم زیر چتر!!!

پس لاجرم نبودن تو را در خود باید بجویم...

تا دل قرار یابد...

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۴۳
ریحانه خلج ...
من گدازاده و او نسل به نسلش سلطان...

http://www.radsms.com/wp-content/uploads/2010/10/Emam-Reza02.jpg

هر گاه نسیم بهشت هشتم می وزد، شاخسار بلند دل در آسمان اوج می گیرد...

و ساقه های تلخی و اندوها می شکند...

و ریشه تمام غم ها می خشکد...

الهی این نسیم را مگیر از ما...

تا باران ببارد...

یا علی...

 

 

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۵:۴۷
ریحانه خلج ...
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی...
مولانا
 
 
هرگاه دلم هوایش را می کند نوشته هایش می رسد... همین اربعین که خیلی خراب بود احوال دلم از جاماندن آنهم بعد از سه سال... پیامک داد از حرف های ناب سید مرتضی: حب حسین (علیه السلام)،در دلی که خودپرست است؛بیدار نمی شود...
قبل ترش خودم پیامک داده بودم از همین حرفهای عاشقانه و ریشه دار سید...مپندار که تنها عاشورائیان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر...صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است...ای دل چه می کنی؟می مانی یا می روی؟داد از آن اختیار که تو را از حسین (علیه السلام)جدا کند...
اما من خسته دل؛ که اختیاری نداشتم. خیلی دلم میخواست آن شش گوشه ی رویایی را دوباره لمس کنم و بوی سیب حرم عشق را استشمام کنم...اما این ها حرف ها که برای من کربلا و بین الحرمین نمیشد...
روحم را به بازی گرفته بودم که دیدی  غدیر، امام الرئوف صدایم را نشنید و امضا نکرد ...همان دهه کرامت بانو، که دست رد زده بودند و داغش را هنوز بر دل داشتم هم کافی بود، برای اینکه تمام افکارم را بچینم کنار هم که امسال نمی شود که نمی شود، بدون اندیشه در حکمتش با خود می گفتم حتما فراموش کرده اند عهد و وعده را که نگاهشان را نمی بینم به هر دری میزنم این مرغ دل را ، بسته است... .شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که گاهی هیچ راهی نمانده فقط بن بست ها را می بینیم و تمام...
سخن به درازا کشید این گذشت تا از ابر رحمتش، بی استحقاق وجود، و بی آنکه در دلِ تمناها چراغ روشن نورش را بنگرم رهسپار شدم با خیل بلاجوی کربلائیان و بوی سیب...این را که می نویسم بدانید هنوز مبهوتم...از این چیدن دلبرانه مولای عشق ...
از اینجا به بعد را زهیر و بزرگوارانی که افتخار شاگردیشان را دارم خوب می فهمند... ورود به سالن همه چیز را برایم تازه کرد ...سال قبل آغاز آشنایی با یک اختتامیه از جنس آدمهایی بخوانید خیلی عاشق... عطر سیب و هرکس کربلایی شد شوق و شعور و اشک و گاه ما هم پابه پای عاشقی هایشان گریستیم ...
تازه از کربلایش بخوانید رانده شده بودم و هنوز هوایی سرزمین دلها... بزرگوارانی از جنس آسمان دلانه همراهمان شدند و به بزم حسین (علیه السلام) دیدم که همه دلها مشتاقند و غریبی نیست... امسال هم در آن جمع غریب نبودم به رسم میزبانی پر عطایش... رفته بودم به شوق کربلایی شدن خوبان ذوق کنم... به قول زهیر نور چشمی های ارباب را ببینم، و تلخی دل تنگم را با قند اشک شوقشان در دلم آب کنم...
اما ورق گشت و قرعه فال به نام منی خورد که اعتراف می کنم هنوز عشقش را معنا کردن نمی دانم...
اولین پیام که آمد هنوز همه بی خبر بودند...نوشته بود :ما را به کربلا می آزمایند... و در جواب تمام علامت های سوال ذهنم انگار حالا پاسخی رسیده بود...خیلی ساده و همان جا کنار ایوان طلایی بانوی کرامت جواب دلم هم رسید... ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... یاد سال قبل افتادم همین روزها گفتی بیا...من آمدم... همه چیز مهیاست برای درس هایی که باید باور کنی آموختی... چند روز بعد پیام دادم: چرا ما را به کربلا می آزمایند... بازهم کوتاه جواب آمد: امتحان مردانگی... گفتم: ما را که آزموده اند و می دانند از پیش باخته ایم چرا؟ جواب رسید: معنای کل یوم عاشورا همین است هر روز ابتلا و تلاش برای قبولی... سبک شدم جواب گرفتم همانی که دلم را راضی می کرد اخر هنوز هم بند همین دلیم...
بانو را شاهد می گیرم که دستم به تندیس نرسیده بود که در دل یا علی... و عزیزترین عمرم پدر یادم آمد...شک ندارم او را طلبیده تا جواب سلام را بیاورد...
با اینکه عازم کربلایت نمی شوم خوب می دانی دل آرامی عجیبی نصیبم شده؛ که بماند بین من و تــــــــــو...
 
 

عجیب نقطه وصلی هست بین تــو و همه حرفهایم...

باز می خواهم بیاییم و روبرویت بنشینم و بگویمت...

حرم تو و عاشقی در صحن هایت را به عالمی نمی دهم...

 

http://www.zaerin.ir/Herk/uploads/n/haram.JPG

شیرین ترین دقایق عمرم دمی است که
در بیستون عشق تو فرهاد می شوم...
یا علی...

 

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۳۸
ریحانه خلج ...
حتی اگر نقاش هم باشی؛ برخی از حس ها را نه می توانی بکشی و نه می توانی بنویسی...
گاهی باید بغض را خورد...و  اشک را ریخت...و فریاد را با سکوت پایان داد...
گاهی تمام احساست میمیرد،
 و مرگ حسی است که تو، نه توان کشیدنش را داری نه می توانی بنگاری...
حس پنهانی که می گوید نقطه سر خط... مهلت تمام شد...
رسیده یا کال نوبت چیدن است...

«وَیُؤَخِّرَکُمْ إِلَیآ أَجَلٍ مُّسَمًّی»؛ «تا زمان معین مرگ شما را مهلت می دهد...

http://keyvanpix.persiangig.com/image/1389/8908/Shakhe_Anar.jpg
 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۵۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما