ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش _ نیست امید که همواره نفس برگردد...



امروز گوشی همراهم روز پر پیامی را پشت سر گذاشت... سوالی که در ذهنم مطرح شد و بعد پاسخ هایی که به دستم رسید؛ در جواب این سوال که_ بزرگترین تجربه زندگی شما که می تواند مایه عبرت ما باشد چیست؟ همه حاکی از این مطلب بود که عمر گران می گذر خواهی نخواهی... و آنچه باقیست خیر است و لاغیر ... عزیزی بزرگترین تجربه زندگیش را ترک محرمات و لاغیر خواند... بزرگواری در پاسخ سوالم اشاره زیبایی کرد که برکت کار برای شهدا تجربه بزرگ زندگی است...و بزرگواری دیگر با استناد به بیان روشن و حکمت آموز حضرت علی علیه السلام پاسخ داد: فرصت ها همانند ابر در حرکت است فرصت های خیر را غنیمت بشمارید...
 دوستی پیام داد :به هوش باشید و در تلاش برای رسیدن به هدف؛ هدف را گم نکنید... و دیگری فقط سکوت کرد... و پیامی رسید که لازم نیست هر چیزی را تجربه کنیم گاه باید از تجربیات دیگران درس بگیریم...
 و امروز هر کسی از ظن خود شد یار من، و در این میان؛ ایمان قلبی به قدرت الهی و خواستن بی اما و اگر توکل و توسل به خدا... و این حس که همیشه خود را به یک قدرت بی پایان وصل بدانیم و جز او عاشق چیزی نشویم... به قول دوستی با خدا باش و پادشاهی کن... خیر خواهی و نیکی به همه بدون انتظار پاداش بهترین بودن و بی مزد نیکی کردن و به قول نگاری؛ با هر دست بدهی با همان دست خواهی گرفت...
تفکر در تصمیم گیری و تعجیل نکردن در آن و اندیشیدن و سنجش امور و در پی آن عمل... اعتماد نکردن به انسانهای تنگ نظر و دل نبستن به روزگار و مردمانش و اینکه هیچ چیز ماندگار نیست... و اینکه قدر خوبان و عزیزان و لحظات ناب زندگی را پیش از آنکه از دست بروند بدانیم... صداقت در تمام امور و صبوری؛ و داشتن صمیمیت با مردمان... پاسخهای متفاوتی بود که در جواب سوالم دریافتم...
 و در پایان آخرین پاسخ که پیام زیبایی بودمزین به فرمایش مولایمان امیر المومنین علیه السلام تقدیم می کنم به شما بزرگواران و دوستان عزیز :هدف نهایی قیامت است و این برای کسی که دانا باشد بهترین واعظ و برای کسی که نادان است و بی خبر بهترین مایه عبرت است...

 

با سپاس اگر شما هم پاسخی برای این سوال دارید دریغ نفرماید...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۰ ، ۲۳:۱۹
ریحانه خلج ...
http://upload.iranvij.ir/images/axev8ijjf31vgtz8n8aq.jpg

باران می بارد و چترها گشوده می شود و این پاییز رنگارنگ مرا میکشاند به لحظه های رویایی فصل آمدنت...
وقتی که عشق، در مسیر آبی خویش تو را بنگرد و واژگان رنگین کمانی ام همه از تو بسراید...
دیگر حتی تندیس مژگانم، جایی جز سینه ی خسته نمی یابد برای گریستن...
گریستن با آسمان،هرگز کار دشواری نیست،
وقتی بغض فروخورده ی دل؛ ساعت های دلنشین اش، همراه زلالی های چشم ها می گذرد...
این من خسته باز هوای تو می کنم ...
برای رهایی از هر چه هست، و سخت چسبانده مرا به زمین...
زمینگیر شدن هم بد دردیست...
همچون دردهایی که روح را می خورد و تسکین هم ندارد...
دل را که آزاد بگذاری، پر و بالش تو را از خاک جدا می کند... تا اوج بگیری برای آرامش و رسید به افلاک...
گاهی می اندیشم اگر نباشی چقدر تنهایم ... و اگر نخوانمت چقدر ...
نبودنی در کار نیست، که باقی تویی و فنا پذیری در ذات تو نیست...
خوشا به حال ما که تو را داریم...

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۰ ، ۲۳:۴۳
ریحانه خلج ...
چشمان خسته ام را که گشودم باور در نگاهم نشست، نور از دریچه صبح به رویم تابید، در برابرم مشبکهای زرین فولادت را می نگرم و هنوز مبهوت و متحیرم ... در تحیر اینکه اینجا در این قطعه آرام و سبز ، این بهشت زمین ، چقدر می توان آرام گرفت...ناگفته ها بسیار است و زبان الکن من ، قاصر از بیان شرح فراقت .... تو از آنچه می شناختمت هزاران بار مهربان تری ...
آقای خوبم ! پربودم از ناگفته ها، از درد دلهای زمین ، از غربت ، از حدیث انتظار ، از دلتنگی های روزگار ، از دردهای بی شمار ، از غم های ماندگار! اما اینجا تنها سکوت و اشک، پل نگاه من و ضریح نورانی تو بود و بس ... خورشید پر فروغ نگاهت ،مرا ندا می هد که، مگر می شود بخوانی و نگاهم نکنی ؟! ....
از دلم تا گنبد آسمانی کبوتر نشینت راهی نیست ، دل به دلتنگی ها سپرده بودم اما اینجا هیچ گفت و گویی جز از مهر تو نیست...در آستان مبارکت نجوا می کنند فرشتگان و ملکوت صحن هایت را به نظاره نشسته اند و سجده های عاشقانه ی عارفان زمین در تسبیح های صلوات خاصه ات ، رنگ افلاک گرفته اند...
چه روزها در حسرت دیدارت لحظه ها را شمارش می کردم اما اینک ...اما اینک در این لحظه تابناک دیدارت هر چه شکوه بود و ناگفته همه در جذبه ی اولین نگاه  مهربانت ذوب شد، سوختم و آتش جانم در شراره های حسرت روزهای فراقت خاکستر شد...رایحه ی حریم تو جان های خسته را زنده می کند ...به پای بوست آمدم تا دستان ناتوانم را آهوانه سمت خورشید مجبتت بلند کنم و سر بر تربت عشق تو بسایم و سپاس به جای آورم از این دیدار ، و وجود خاکیم را در سجده بر خاکت به آسمان ها برم ...
مولا جان ! تو انیس النفوسی...تو مطلع و سر آغاز عشقی و از ازل تا ابد جاودانه ترین سرچشمه گوارای جانهای تنها و بی یاوری،ما را امید نگاه تو زنده می دارد . با نگاه تو آرامشی غریب در قلبم احساس می کنم . تو همراه و همراز دلهای شکسته ای . اینجا جز از تو چه می باید گفت؟؟؟وقتی تو را می خوانم گویی کلک زرینی ، بر دستان ناتوانم داده اند تا از تو بگویم ، در تو ذوب شوم و خاموشانه  ، تو را در سکوت وجودم ، فریاد بزنم و نور در نور دلم مالا مال شود از نامت  از عشقت...
روز شمار لحظه های گذران عمرم تا به دیدار تو نائل می شود در خویش تمام ثانیه ها را حس می کند ، وقتی ضریح درخشانت را می نگرم سرشار می شوم از لحظه های تابناک نیاز و ارادت... اشک های بی بهایم ، مهمان صحن و سرای آسمانیت شده تا از خاک به افلاک پرواز کنم ، تو را می جویم ، و این جا جز اشک و حدیث فراقت مرا واگویه ای نیست ...
گام های خستگان را در طلب دیار مهرت توانی مضاعف می گیرد و تا رسیدن به ضریح خورشیدیت لحظه های دلتنگی را می شمارند...چقدر سبک می شوند مرغ دلهای خستگان ، وقتی نگاههای غمگین شان را به پنجره ی طلایی فولادت گره می زنند... صدای بال کبوتران حرمت ، در صدای ملکوتی فرشتگان حریمت ، غوغایی در دلها برپا می کند و یک به  یک قفلهای دلها و دردهای سخت گشوده می شود ...

مولا جان ! تو از افلاک نظاره گری ، بر خاکیان در بند نظری ...


 

 

می دانم روزی می رسد که تو همه دلهای شکسته را ضمانت می کنی و می دانم آن روز نزدیک است...

تا باران ببارد...

 

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۲۳:۳۸
ریحانه خلج ...

جهان دلــــ است و تـــو  جانی...

http://img.tebyan.net/big/1389/10/4622012357182361710177190156109419945233.jpg

 

از حرم تـــو دورم و دلــم کبوتری که، پرواز را در حریم تـــو آموخته است ...
 
و اعتراف می کنم که _ کوی تو جایست که ، زندگی در حجم آبی آن رنگ آسمان خداست و سپهرش؛ بزرگترین خورشید عالم را مهمان است...
جایی که مرتفعترین قله ی معرفت را می توان در صحن به صحنش یافت و دل پریش هم به سویش ره بسپاری، دل آرام باز خواهی گشت ...
روح، در ماوایی که تــو صاحب آنی آرامش دارد و سکوتت را با چشمانی نافذ به وسعت بی نهایتش می نگرد_ و تمام دردهای بی قراری ها در سایه سار نگاه گیرای توست که التیام می یابد ...که تو؛ انیس النفوس دلهایی...
تا پر و بال می گشاییم به آستان اشراقی ات، از برای مهر توست که مسافر دل جاری می شود؛ در نوای آسمانی نقارخانه ای که، تپش قلب های خسته و دل های شکسته را تنظیم می کند، برای باور عشق، و عبور از اندوه تردیدها...

و عقربه های ساعت پیش روی دیدگان همه؛ تیک تاکش حیاتی دگر باره است و هر ضربانش؛ نبض زنده بودن است... در حرمت ساعت به شماره ی دل می گذرد_ و دل مقیم خلوتی می شود که؛ جز در مقابل شبکه های نقرفام تو و آن طلایی مقرب آسمان عشقت یافت نمی شود...

من مجاور شهر باران خورده ی کویری هستم، که خود خورشیدواره ای دارد بی مانند؛

که صاحب تمام کرامت هاست و تــو مشرقی ترین دلبــر خورشید شهر منی...

 

یا امام رضا

اوست نشسته در نظر
اوست گرفته شهر دل
...

+ انشاالله...اگر طلبیده شدیم  و قدم خاکی ما رسید روبروی پنجره طلایی فولادش همه در یاد هستید...

 

 

۳۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۲۳:۲۷
ریحانه خلج ...
در کوچه پس کوچه های دیار دل، ایستاده ام به تماشا... به نظاره درجستجوی مسافری غریب که در خاطره ها جا مانده سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم نسیمی گفت: که در دیروز آرمیده است اگر نشانی از او می خواهی فردا در غروب خورشید بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن شاید که بیدار شود، شاید... 

به بیداری اندیشیدم و تنهایی...
و بیدار شدن از خویش، که همه رهایی است ...
 از خویش که برهی، او را می نگری...
 همه ی هست تو می شود و تمام سرگشتگی ها را، از افکارت می رهاند؛ آنهم به بیداری ها...

آنگاه ابعاد وجودت آینه دلداری میشود که...
 همه عالم را هم، به طلوع و غروبش بنشینی چون او نخواهی یافت...
حس می کنی وقتی که راه دل افسون شد... دیگر تمام راه مقصدش به بیراهه هاست...
فقط اندکی فرصت رهایی بده؛ تا هیچ را بنگرم...
و در جستجویت، از خویش بگذرم...
 

ما هیچ نیستیم جز سایه ای از خویش؛ آیین آینه خود را ندیدن است …


http://www.askquran.ir/gallery/images/32939/1_bigharar.ir-210.jpg

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۰ ، ۰۲:۳۵
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما