ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
درد من از حصار برکه نیست ... درد من همزیستی با ماهیانی است که دریا به ذهنشان خطور نکرده است...

از درد می نویسم از دردهایی که در نسیم دو کوچه آن طرفتر خوانده بودم... درد را مرور باید کرد و از کوچه کوچه خاطراتش عبور باید کرد...تا شاید در این خشکسالی بی درمان زمین به جستجوی باران از کوی دردها که گذشتی شبنمی به هوای نسیم سحرگه نوازش کند دل خسته ات را...
می نویسم تا گرد فراموشی بر خاطراتم نپاشد... نه از سر دلتنگی؛ برای گریز از ننوشتن می نگارم و می گریزم به سوی نوشتن از تو برای خاموش نشدن قلم سوخته...
می دانی تو را مخاطبی خاص نمی خوانم مخاطبی نمی بینم برای حرفی که در دل مانده سالهاست... تو هم نگاهم که می کنی انگار یکی از اصحاب کهف را نگریسته ای... نه این که آنقدر در مسیر خوبان باشم که خویش از کهفیان بخوانم؛ نه... از گذر زمان می گویم، انگاری از عهد دقیانوس بازگشته ام... می پرسی چرا اینقدر گرد گذر زمان بر سر و رویت نشسته مگر چند سال گذشته؟ تیر ماهی که گذشت می شود ... بیش یک دهه و اندی...سرم سوت میکشد... برای خودش عمری بود و گذشت... روزها می آمد و می رفت و من هر روز سر قرار روی صندلی می نشستم و در مقابلم تو بودی و تمام آنچه در دلم بود برایت می ریختم بیرون و تا فردایش صبر و دوباره می نوشتم... هر بار ورقت میزدم تمام خط ها و سه نقطه ها را مرور میکردم و دوباره به تو میرسیدم و تمام...
تو  پنداری در این عمری که شاید ماهی یک بار سر وقتت می آمدم و خط به خطت را می خواندم و بارها خط خطی ات کردم و گاهی محو کردمت و گاهی چنان با تو سوختم که اشک فقط یاریگر بود و بس... چقدر شکستم ... چند بار شکسته های بلور دلم را خودت دیدی و گاهی سیل تو را می برد به پاک شدن و دوباره غرق شدن در جوهر روان نویسی که گاه سیاه و گه آبی در دلت نهانش داشتی... و سالهاست تو راز داری... رازدار تمام عشق ها و دوست داشتن هایم...حال چندمین بار است که تو را گشوده ام پس آن سالهای نزدیک به دل و دور از نظر...؟ چشم هایم گواهی می دهد گرچه دستم دیگر برای نوشتنت طالب نیست... می دانی طلبی نیست تا طالب شود... دست چرک نویس شده از بس دل به هر سو دورانی دارد...
میدانی فرق کرده همه چیز... از نوشته تا طرز نگاهم... حتی خواندن دوباره تو بعد از آن سالها امروز فرق کرده...
این را همین امشب که نه، سالهاست فهمیده ام ...اما هنوز هم به درکش نرسیدم ... ظاهر امر بر این است که نوشتن را با قلم سنتی کاملا کنار گذاشته ام و فقط روی این صفحه ی پر از کلید زوم کرده ام و هر شب زانو می زنم و بجای تو مقابل این پنجره حرف های تازه دل را می نگارم که چه بشود ... خودم هم نمی دانم...


فقط اعتــــــــراف می کنم...
روزهــــــــــــــا
 
به عشقـــــت، به یــــــــادت، به نــــــــامت
 
واژه ها  را بر سطور کاغذی دوختم
 
اما امروز
 
تمام واژه ها را به بند آویخته ام!
 
زیر آفتاب...
 
تا که هر چه هوای توست
 
از سرشان بپـَـــــــــــــــــــــــرد.​..

  و  فقط منتظرم...


تا باران ببارد...
 

 
 

عمریست کتاب عشق ما که نقطه چین است ...

 بنویس که از ظاهر امر، امر بر این است ...

 

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۲۳
ریحانه خلج ...
 
 
 

از معادلات برای حل مسئله استفاده می شود...چشم بسته غیب گفتم!!! کافیست کمی بیاندیشی راه

روشن و صراط هموار است... برهان وجودش را به هر چرا بنگری می توان نگریست... بی حساب و کتاب و

معادلات اعداد و ارقام...

آنکسی که معادلات را در دست دارد، همه چیز را می تواند عوض کند!

این یک اصل ثابت شده در زمین است اگر سرمان را از زیر برف درآوریم! کسی که معادلات را بداند و عوامل را

بشناسد، می توان مسائل مربوط به آن را حل کند...حال کسیکه بتواند معادلات و شرایط را عوض کند و حتی

معادلات را نقض یا تعویض یا تبدیل کند، نه به طریق محاسباتی و تئوری بلکه به طریق عملی و اجرایی ...

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

و همه چیز را داراست و هر کاری می تواند بکند...حالا این سر معادله دنیایی را هم که حساب کنیم...

 

می شود آنی که باید هستی به پایش ریخت...

همانی که خودش بخشد و خود ضامنش شد و خود هم ستاند...که هر هستی ای؛ روزی به سوی ذات و

وجودی که از آن هست شده باز خواهد گشت... پس سزاست ستایش چنین هستی بخشی...

بی هیچ شرطی...

 

 

http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/4/45/tohid.jpg

 

توضیح = حمد

هر چه بیشتر تسلیم شویم، گوید: دست ها بالا(«تر»)... اما چقدر لذت بخش است دستان را به نشانه تسلیم

در مقابلش بالا ببری... و از آن لذت آفرین تر اینکه دستهای خالیت را بگشایی به سپاسگزاری از بر آوردن هر

آنچه خواسته ای و نخواسته ای و هر عطا کرده و نکرده اش...که در تمام هستی حکمت وجودی نهفته است

که...تمام وجود ها به فرمان موجود باش او امر به بودن می شوند... بی هیچ شرطی...

یکبار هم شده نیت کنیم کم نیاوریم در برابر عطایش و به اندازه وجودمان شاکر باشیم و بمانیم...

که حسابگر هم اگر باشیم خودش فرمود هر که شکر کند نعمتی بر او افزوده عطا خواهد شد...

 

 

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۵۷
ریحانه خلج ...
خواستم بگویم من بنده ام و تو رب...

اما هنوز رسم عبد بودن را چنان که سزاوار معبودی چون توست نیاموخته ام...

بر تشنگــــــی‌‌ام

چــه آتش‌ها که نمی‌‌بـــارد

پشت خــــم نکردم

دل اگــــــر خــم کرده‌ام،

از نیامدن توستـــ ...

در خانه ای دلم...

نه که نیامده ای، نه ...

بلکه من آنچنان که باید بخوانمت، نخوانده ام...

حال لطف کن و باز هم مرا به عطایت ببخش تا دگرباره بخوانمت...

 

 

چقدر این که تو بزرگتر از آنی که در وصف آیی ... آرامبخش است...

 

گفته اند که بندگی به جای آوردن آن است که تو بی قید و شرط بپذیری آنچه فرمان داده اند و دست بکشی

از آن چه تو را نهی کرده اند...

حال که عمریست به زبان حمد تو داریم و در دل غیر را؛ چگونه رسم بندگی را بیاموزیم که عبد تو آزاد و رهاست

 

از هر چه تعلق...و ما هنوز در بند خاکیم و غرق در تمام وابستگی هایی که تو را چنان از ما گرفته که انگار

 

نیستی و ما را هم تمنایی در هست شدنت نیست...

 

ذوالنّون مصری گوید: عبودیّت آن بود که در همه حال بنده ی او باشی چنان که او خداوند توست

در همه ی احوال...

به یقین تو در تمام ایام خداوندی حتی اگر ما رسم بندگی را به جای نیاوریم ... اما دریغ که لحظه ای عبد شدن

چنان مغرورمان می کند به خویش که معبود را بخاطر نمی آوریم چه رسد سپاس نعمت هایش ...

 

بزرگی گفته: بنده ی آنی که در بند آنی ،اگر در بند نفسی ، بنده ی نفسی و اگر در بند دنیایی بنده ی

دنیایی و ...

اما ما میخواهیم پرواز کنیم تا آزادی از بند خاکی که از افلاک ما را جدا ساخته ...

رهنمایی جز چهارده کهکشان آسمانی که برگزیدی نداریم و اجابت کننده ای غیر از تو نمی شناسیم...

اما جایی خواندم که رسول خدا (ص) فرموده اند ... نشان دوستی ذکر فراوان است...

تمنا می کنیم دائم الذکر بودن را به ما بیاموزی... ذکرت که بالاترین نشانه دوستی در وجود محدود

ماست را می طلبیم... بیاموز فراموش نکنیم و  همواره بخوانیم تو را که بهترین اجابت کننده ای...

که تو هر چه می خواهی ،می کنی و « فعّال لما یرید » صفت توست...

دست توست که می طلبد و یاری می کند می جنباند و زنده می کند و می میراند و باز جان می بخشد...

پس تو بخواه که کار را به کار ساز چون تو بسپاریم، که سپردن همه آروزی ماست تا بنده شدن...

« نَحنُ قسمنا بیتهم معیشتهم فی الحیوه الدنیا » ... هر که را گشایش است از اراده توست ،و

هر که را تنگی روزگار و زیستن است همه در ید قدرت بی نهایت توست ...

الهی چنان کن سرانجام کار...

 

 

۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۴۰
ریحانه خلج ...
قلم شکسته مانع نوشتن است و دل شکسته عامل نوشتن ...

اگر وقتی برای نوشتن باشد همین روزهاست ...

هر چه مقدر گردیده همین شب هاست که شب خونین شدن محراب مراد دلهاست و دل هر کجا تو را پرواز

دهد آنجا آشیانه ای را بنا باید کرد که تقدیر برایت مهر و امضاء می کند...

تقدیری که گاه کربلایی می کند و گاه عاشورایی... گاه انسان می کند و گاه از اهلیتت می کاهد...

شبی که تمام آنچه باید بشود به مراد دل ما یا به نامرادی در آن مقدر است و هیچ راهی جز او به آسمانش

نیست... مگر آنکه خود فرمود مرا بخوانید تا اجابت کنم شما را...

در مقالات شمس تبریزی خواندم...

هنوز ما را « اهلیّتِ گفت » نیست
 

کاشکی، «اهلیّتِ شنودن » بودی

 

تمام گفتن می باید، وتمام شنودن

 

بردلها،مُهر است ،

 

برزبان ها،مُهر است ،

 
 

وبر گوش ها، مُهر است.

 
 
 
 

مرد آن باشد که در «ناخوشی»؛ «خوش»  باشد و در «غم» ، «شاد» باشد...

 
 

زیرا که داند آن «مراد» ، در«بی مرادی »...

 
 

در پیچیده است... در آن بی مرادی، امید مراد است

 
 

و در آن مراد ، غصه ی رسیدن بی مرادی!

و نگاه تو راز رهایی از آتش است...

و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست

هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد...

امید است به حقیقتت صادق باشم در گفتار و کردار... و تو تقدیری بنگاری و مهر و موم کنی که

شایسته صادقان و خوبان است گرچه مرا لیاقتی نیست در بارگاه قدس مهربانی چون تو، اما...

امید عطایی دارم بی نهایت از کرامت و غفرانت...که ما را مراد تویی یا رب العاصین...

حالا به اذن تو می خوانمت به نامهای بزرگت به هزار نام...

و می خوانمت به اول شهید مظلوم سحرگاه خونریز جور و بیداد ... و می خوانمت به شمشیری که از آستین

حق برون خواهد شد تا منتقم عدالت مطلقت چون حقیقتی بی انکار جاری شود بر سرخی تمام خون های به

ناحق ریخته شده...


یا حیدر کرار مدد...
 

 

 

 

 

  .:: سُبحَانَکَ یَالااله اِلا اَنت ، اَلغَـوث ، اَلغَـوث ، خَلِّصنَا مِنَ النَّارِ یَارَبِّ ::.

 

 

 

۳۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۰ ، ۰۳:۱۹
ریحانه خلج ...

                                                ذرات وجود جمله یاری کردند                  

                                                از مهر حسین پرده داری کردند

                                                    این رنگ شفق نیست ،

                                               که با عشق حسین علیه السلام

                                               خون در رگ روزگار جاری کردند...


 

 

افسران - حسین علیه السلام

 

عشق فقط یک کلام، حسین علیه السلام...

 

 

راز ماندگاری عاشورا خون پاک خداست که در رگ روزگار جاریست ...
خون طفلی که در اوج عطش بر دستان شاه دین سیراب گشت و همچون کهکشانی سرخ بر آسمان پاشیده شد تا به سر چشمه خویش بازگردد .
خون ، آخرین هستی عاشقی بود که در اوج سرسپردگی ، سرافرازانه تقدیم رضای معشوق گردید .
خون سرخی که بر سر نیزه ، سرآغاز و سرانجام آزادگی بود تا خون خدا از ازل تا ابد جاودانه ترین رمز بقای ثارالله شود
عاشورا این تجلی شگفت انسانیت ، فریاد قرنها اسارت انسان در برابر ذلت است ، فریادی عظیم که به بلندای تمامی گیتی و به عظمت تمام تاریخ است . عاشورا فریاد مظلومیت تشنگان حقیقت است . عاشورا حضور نور در انتهای ظلمت است .
وقتی دریایی از عدالت در کویری سوزان تر از جهنم روان می گردد و عطش تشنه کامان خویش را با زلالی گامهایشان می زداید ... وقتی خورشید در برابر نورش زانو زده و طواف خاشعانه اش را در احرام خون، مجنونانه به نظاره نشسته است ....
چرا جاویدان نماند ؟
وقتی دستهایی گشوده می گردد تا با تمامی وجود همه هستی اش را در عرفات عارفان خالصانه تقدیم کند ....
وقتی سیل بی امان اشکها از چشمان کشته اشکهای روان جاریست ...... وقتی سبزی قنوتش دل عرش را به لرزه در آورده ....
جرا جاویدان نماند ؟...
وقتی آسمان نگاهش را جز معراج جایی سزاوار نیست ...
وقتی در بی نهایت عشق زانو زده تا تمامی  اسماعیل جانش را قربانی رضای ایمانش کند وقتی از کعبه دل تا کربلای یقین را با پای سر به سوی معشوق روان گشته ...
وقتی آزادمردی اولین و آخرین مکتبدار هدایت و نجات انسان است ...
وقتی تقدیر پرواز آسمانیش شهادت در اوج افلاک است چرا جاویدان نماند ؟
کدامین عدالت می تواند این مکتب عاشقانه را انکار کند ؟
چرا ماندگار نشود ؟ مگر نه این است که حسین کشته عشق است و عشق عین حق است و حق خون خداست و حسین خون خداست که در رگ زمان و مکان توفنده در حرکت است و این حقیقتی ابدی و فنا ناپذیر است در کالبد آفاق و تمامی اعصار حسین (ع) تجلی اخلاص است در مسلخ تاریک جهل و نادانی
و تا خون خدا در شریان روزگار جریان دارد خون حسین (ع) در سیطره ی بی امان ظلمت ها چون نور می جوشد و تا رویش سپیده انتظار از حرکت باز نخواهد ایستاد . که این رمز بقای وعده خداست که خون سرخ بر شمشیر پیروز است و تک سوار مکتب عشق و صاحب خون حق روزی خواهد آمد تا با خون حسین (ع ) نهال بلند عدالت را تا خدا ، تا عدل مطلق تا سرچشمه خون عشق آبیاری کند و این نهایت عدالت در محضر شاکران عاشق است ...

 

 

 

 

۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۴:۰۰
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما