ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

چشمه ای هست که گاهی می جوشد و اگر چه ممکن است لب کسی را تر کند، اما ایمان دارم مرا سیراب

نمی کند... بیشتر از نصف، یا حتی تمام زندگی انسان ها را باورهایش تشکیل می دهند! حالا حساب کن

اگر همین باورت را بشکنند چه خواهد شد؟ شیشه ای که شکسته می شود چاره اش چیست؟

تاب من و بی تابی که بر من آمده همه از شکستن این باور هاست... باوری که تردید شده بود انتهای نگاهش،

و قصد داشت از بن ریشه کنش کند که...

گر نگهدار من آن است که من می دانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد...

حالا ساده تر بنویسم که عشقی بود و دنیا طلبی... نشد آنچه را می خواستم برای خویش و...

شانس آوردم فعلا که دستم را گرفتند با خود آوردند اینجا که بیشتر نگاه کن انتهای عشق خود اوست...

و او کیست؟؟؟

خدا عاشق اوست و او مشتاق خدایش...

و هر کس من عاشق اویم او را خواهم کشت و خونبهایش من هستم...

بهایی باید پرداخت، در این تسلیم امری که در دل و زبانت جاری ساختی...

در ره منزل لیلی خطر هاست در آن ... شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

بهای این عشق می شود خانمانت، دودمانت،

خودت...

خونت...

هر قدم جلوتر بیایی ... یک به یک از تو می ستانند...

قبول؟ تاب و طاقتش را داری؟؟؟می دانی که راه دشوار است و ...

ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری ...بر حذر باش که سر می شکند دیوارش...

ندا داد که بگویی لبیک تا آخر تاب می آوری؟ و او که از عهد الست فقط گفته بود خودت و لاغیر... هیچ نگفت...

حال فقط می ماند یک چیز و آن هم ... در مقابل با اینکه بی هیچ شرطی آمده ای می شوی ...

ثارالله ... خون خدا...

می خواهم همه سرزمین ها کربلا شود و همه ایام عاشورای تو ... انتهای ماندگاری خاک و فرش را اینجا به رخ عرشم می کشم چون تو از آن منی و با من معامله کردی من هم خودم معین می کنم که من هم از آن توام...

«من کان لله ، کان الله له» هرکس برای خدا بشود ،خدا برای او می شود...

باور داشتن این چنین ... می دانی چیست؟ به جنگل وجودم که سر می زنم هیچ خبری نیست از خطی  هرچند کوتاه از این باور... اصلا همه چیز می شود و ما ادارک... و ...لا علم لنا... ما هیچ نمی دانیم...

این عجیب پیوند عاشق و معشوق  به نهایت است و غایتی ندارد... اصلا اندازه وجود محدود من نیست...

پس بر آنچه علمی نداری سخنی نگو... بس کن... سکوت...

آن قَدَر حرفـــــ ـــ ـ در دلـَــم مآنــده کـــ ه در دهانــَم گره می خورنـد و لبــــ هایم را بــ ه هـَــم می دوزنـــد و تــو خیال می کنی مـَـرا با تــو حرفی نیستــــ ـــ ـ !

تمام ...

 

 

 

+

...

هئیت مجازی الرحمن

 

 

 

 

 

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۱۲
ریحانه خلج ...
رفتیم کارگاه ساخت ضریح همین دیروز صبح که گذشت...
صبح گفتی چرا اینقدر عجیب می نویسی ؟ من؟؟؟
آره تو !!! تعجب نکن جان من یه جور بنویس ما هم بفهمیم!
تو اصلا نوشته های منو میخونی؟؟؟
آره به جان خودم یک بار همونم نمی گیرم چی نوشتی بیخیال میشم  از خواندن دوباره اش...
خب از امشب یه جور دیگه می نویسم نمی دونم اینجوری بنویسم می تونی بخونی یا...
آخه حس می کنم کلا این نوشته های من برای تو جذاب نیست... خوب هر کی یه جور می نویسه اما من قدرتش را دارم هر جور دلم بخواد بنویسم ساده و روان با کلمات مختلف و با انبوه واژه هایی که کنار هم وقتی قرار بگیرن برای تو گنگ و نامفهوم میشه و شاید کلا بدون جذابیت... میدونی عزیز اصلا نوشتن همین است ... اراده که می کنم می نشینم روبروی این صفحه مجازی چند ماهه کلا  کاغذ و قلم را گذاشتم کنار و با این صفحه کلید هرچی تو دلم میگذره را بیرون میریزم و صفحه سفید را سیاه می کنم که مثلا حرف دلم را زده باشم ... اخه اگر ننویسم که نفس کشیدن سخت میشه برام ... خودت که خوب میدونی خیلی چیزها را نباید به روی خودم بیارم و کلی حرفها را نباید بزنم... اینم میگذره خیلی ساده تر از روزهای سخت و تلخ و بی پایانی که فکر میکردیم نمی گذره ... چقدر اون روزها گریه بود و دلتنگی مثل حال هوای همین روزهای... شده بودیم سنگ صبور هم و می گفتیم ما خودمون می دونیم چی میگذره و هیچ کس دیگه هم درک نمی کنه... این نیز بگذرد... راستی این جمله را یادت میاد چه کاربردی داشت برامون تو قطار مشهد- قم؟
یاد خاطره ها که می افتم اشکم در میاد و یاد اردوها و سفرهایی که با هم بودیم و انگار نبودم از بس کار داشتیم... یاد شب های رمضان این چند سال که گذشت جهادی هایی که فراموش نشدنی و ... عجب لطفی داشت... همش خاطره و برکت بود... چقدر حس خوبی داشتیم از سوختن زیر آفتاب داغ کویر و قلموهای رنگی و طرحهای ساده گرفته تا شستن سبزی و یخ شکستن و بازی با کودکان و ... افطاری تو مدرسه های تاریک که اون شب ها با موتور برق روشنش میکردن... یادته... چی میگم... بگذریم اما نمیشه از این که این شب ها برای من امسال تکرار نداشت گذشت.. بهشت کوچک امشب مهمون شما بود و من باز هم جا موندم سید... دیدی چه روزای خوبی بود و گذشت... اصلا این دنیا منتظر من و تو نمی مونه میره خیلی تند می گذره و به آخر میرسه و از اون روز ها چی مونده ؟ تو میدونی ؟؟ فقط خاطره و ... چه دعا هایی میکردن برامون ... برای تو و همه ما که غرق شور جوانی بودیم و کنار شوخی های ساده و بی پیرایه ای که داشتیم به لطفش خدمتی می کردیم به خلق... جاهایی که می رفتیم و فکرهایی که براش کلی وقت میزاشتیم تا خاص و ویژه اجرا بشه... یادته تو طراحی ها از بس تغییرات آنی ایجاد میکردم صدای بچه ها در می آمد یکی اینو مشغول کنه تا دوباره با فکرای جدیدش کار برامون درست نکنه... اما تو هم که ته معرفت کم نمی آوردی و می گفتی چکار دارید شما انجام ندید خودمون هستیم ... تا تهش بودی... اما من حالا کم آوردم و تو تنها ... من رفیق نیمه راه شدم نه؟اما امسال حالم خرابه ... خوب میدونی چرا... گذشت خواستم بگم برام خیلی از خاطره ها عزیزه و برای تو اگر بخوایی ساده می نویسم که ... یادش بخیر...

    یکبار بمردم و مرا کس نگریست       گر بار دگر زنده شوم دانم زیست...


  

+++

روزی در گذر زمان

                            زیباترین غزل را برای تو خواهم سرود...

    دوره گردی خواهم شد

                     کوچه هارا خواهم گشت

                             داد خواهم زد آی...

موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست...

            موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که

                   دوستش می دارند...

 

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۵۸
ریحانه خلج ...

دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان می شوی... حضرت علی (علیه السلام)


راست می گویی مولا جان اصل دنیا بر پشیمانی است اما این یکی ... خواب نبود ... اصلا دنیا نبود که خوابی باشد... حالا باور می کنم که خواب نبوده گرچه خیلی زودتر از یک خواب راحت گذشت ...

داشت به همسفران التماس می کرد، تازه رسیده بودیم هر کسی بهانه ای آورد که خسته ایم و حس اش را ندارم و اجازه ندارم... نگاهش به من افتاد؛ تو می آیی؟؟؟
به چهره اش خیره شدم هنوز مبهوت بودم، گفتم تنها هستی؟؟؟ گفت نه اما الان باید تنها بروم شب اول است بیا برویم روضه رضوان شبها خلوت تر است...می آیی؟
گفتم برویم انگار دنیا را به او داده باشند گفت توی لابی یک ربع به 10 می بینمت...
نشسته ام ساعت 22 شده ... پس چرا نیامد؟ سادات نشسته می گوید میری حرم؟ داستان را شرح میدهم که تنها بود و کسی با او نمی رفت گفتم ... گفت پس من هم هستم با هم برویم...
ناامید شدم از آمدنش که سادات گفت من دومین بار است مشرف شده ام بلدم، بلند شو با هم میرویم...
تا برخاستم درب آسانسور باز شده امده بود اما نه تنها! با همسرش...
راه افتادیم از کل کاروان ما 4 نفر شب اول را رفتیم...
ایرانی بنشینه... ایرانی رو... ایرانی..آنهم با چه لهجه ای...
روبروی دیواره های پرده ای یکی یکی ستونها را می شمرد و میگفت آن آخری ستون توبه است آنجا باید... زیارت را خواند گفت باید بروم منتظر است... من ماندم سادات... نزدیک دو ساعت ماندیم تا نوبت به ایرانی ها رسید ... زیر پایم را نگاه کردم فرش ها رنگ عوض کرده بود... فرش سبز میان منبر و محراب رسول مهر... روایت داریم که اینجا همان بهشت است... در ازدحام عجیبی گیر افتاده ام به زحمت چند رکعتی ...و بعد ...از باب علی علیه السلام خارج شدیم...
یک طواف کامل دور مسجد النبی تا هتل داریم یکی یکی درب ها را نشان می دهد و به باب جبرئیل که رسیدیم گفت درب ورود پیامبر ص بوده ... ناگهان گفت برگرد پشت سرت میشود بقیع...
مات و مبهوت سر چرخاندم اینجا یک مکثی دارد برایم با اینجا خیلی کار داشتم با ائمه و مادر سادات... کلی سفارش و ...خیلی دوست داشتم مشبکهایی که در رسانه ملی میدیدم روبرویم بود اما...
از درب اصلی خارج شدم حس غریبی بود و شب از نیمه گذشته بود... غربت و آه همنوا شده بود... کنار پله هایی که مسدود شده بود ایستادیم... گفت زیارتنامه بخوانیم...
کتاب دستم بود اما دلم چیزی دیگر جز زیارت می طلبید...
نگاهم افتاد به ماه ... گفتم کریم را که می گویند تویی... غریب اگر کریم را  بخواند بی جواب نیست...
چقدر نزدیکی و من هنوز دور ... باورم نمیشود من کجا و اینجا... از بیرون بقیع اینجا که ایستاده ایم نزدیکترین مکان به مزار توست...
ما را راه نمی دهند از این نزدیکتر به تو ...آنجا حتما همان بهشتی است که ما در آن جایی نداریم ...
دلم به اندازه عالم می گیرد تا اینجا خوانده ای و این همه راه آمدیم حالا دریغ می کنند از چشمان غرق گناه ما... خودمان را گم کرده ایم و دنبال تو می گردیم... دنبال نگاه زیبایت می گردم حالا که آمده ام کریمی ات را نشانم بده... همیشه نیمه ی رمضان که میرسید می آمدم در خانه ی کریم و هر چه میخواستم تا سال بعد بیمه بود و مهیا... حالا که نخواسته طلبیدی که معلوم است فرق دارد جنس کرامتت...

کریم پسندیده آل طاها، یا امام حسن مجتبی علیه السلام، چشم علی علیه السلام و زهرا سلام الله این روز ها منور است به روشنایی دلشان... پس دل ما را نیز روشن گردان...
دستم را بلند می کنم این بار فرسنگها دورتر از آن روز که خواندی ام...
که دل را نزدیک کن ...
نزدیکتر از هر روز...
و دور کن دل را ز هر چه دوری می افزاید بیش از دیروز...
ماه نیمه ی ماه رمضان ... دل به بیرون شدن ماه از محاق خوش است... امید روزگارمان طلوع آفتاب وجودیست که در سجود دمیدن خورشیدش را می طلبیم...

تا باران ببارد...

 

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۴۴
ریحانه خلج ...
مصائب و سختی و ناملایمات روزگاران آزمون زندگی و امتحاناتی است که هر کس به فراخور زمان و مکان و عمر خویش از آن بی نصیب نخواهد ماند... گاهی به عشق ؛ گاهی به مرگ و گه به مال و فرزند و عزیز و گاه... هر آئینه آزموده میشویم ... اما سر بلند کردن از آنچه رضای دوست در آن مقدر شده امریست که دشوار می نمایید... انسان را می آزمایند هر دم و ثانیه... اصل بر آزمودن انسان نهاده شده از آدم و نوح و ابراهیم و عیسی و موسی تا خاتم رسولان ...

عالم در چرخش بی ایستای خویش اسماعیل ها به مسلخ برده و سیب ها در پیش چشمش خورده... و بارها کشتی این دنیا به گل نشسته و حتی به کربلا ذبیح اعظم بلندترین آوازه ی صبوری و قرب و بندگی را در سرسپردن به آنچه رضای اوست به رخ گیتی کشانده است...
 
و این همه می گذرد ... تقدیرات مقدر شده یکی پس از دیگری ما را به سوی خویش می کشاند و گاه سر افرازیم گه شرمنده و سر به زیر...
الهی: ما راچنان میازما که از پی آن سرافکنده به کویت روان شویم که تاب این آزمونمان نبود و تحملش بر دوش ما بار گرانی بود که طاقت از کف دادیم و...

هر چه این شبهای نورت نزدیکتر می آید می اندیشم که اربعین عزیزی برایم در راه است... آزمایشی که همچنان ادامه دارد تا روی زمین هستم... آزمایشی که بی تردید سخت ترین دقایقش را گذراند... از آن دم که تنها و بی باور روبروی تو زانو زدم و سر به سجده شکرت نهادم تا... نمی دام این تا ناکجا مرا به کجا خواهد برد ...
روزها فکر من این است و همه شب سخنم...
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم...
زه کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟...

اما در این میان به حکمت هایی چشمم را گشودی و دلم را روشن کردی که هنوز هم در تحیرم ...
حیران از این ساختن های عجیبت و ویران شدنم ...
حیران تردیدهایی که چونان موریانه بر پایه های عشق چوبی که از تو ساخته بودم بنا را بر نابودی گذارده بود...
سخت ... سخت... سخت... و تلخ در گذر است اما...خوب است تو کفایت را به دست گرفته ای...
یقینی دادی به گذرش بیاندیشم... و هر آزمون را صبری عطا کرده ای که خویش ضامن آنی ...
در دل این همه شگفتی سم مهلک بی تابی عنان مرکب رهوار راه آسمانت را می رباید اگر نگاهت را دریغ کنی... فاصله ای از زمین تا آسمانت نیست... اگر بر تقدیر و تردید و تسکین و تمثیل و تشبیه بیاندیشم...
که تو خود در کثرت خیر در نهایتی و ما محدودیم و در همین آغاز راه محکمترین ریسمانت را چنگ زده ایم که مبادا در اول راه، ره گم کنیم...

رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلاَنَا ...

پروردگارا مجازاتی که تحمل آن را نداریم بر ما مپسند، از ما درگذر و بیامرز ما را در رحمت خود قرار ده تو سرپرست مائی...

286بقره

http://s1.picofile.com/file/7105656555/god.jpg


حال که تاب می دهی به خواسته و رضای خویش،عنایت کن و ما را به سختی پایان کار مخواه که همین جا هم کم میاوریم اگر ید قدرت بی نهایتت که بالاترین دستهاست بر سرمان نباشد...
 

 

 

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۰ ، ۰۳:۱۱
ریحانه خلج ...
 



وقت است که باز آیی و...

خیلی وقت است که باید فریاد بزنیم که بی تو دنیای ما نیست است و نیستی... ای همه هستی ما...

هستی عالم، تو در دل نیستی ها چگونه تاب می آوری؟

این همه دشواری های عظیم عالم بر دوشت سنگینی می کند و تو باز هم بار امانت را یکه و تنها ...

ت ن ه ا...

چقدر تو تنهایی ... خدا می داند ...

از این تنها گفتن ما تا تنها ماندن تو فرسنگها فاصله است باران...

اتصال روشن آسمان و زمین کجایی تا تاریکی مطلق دشت جنونمان را بزدایی...

کجایی تا تنهایی ات را پس از قرنها فریاد کنی، تقسیم تنهایی هایت بماند برای بهتر از ما...

ما را غمی نیست از تنهایی ات... اما تو را غم ماست؛ به اندازه ی عالم ...

چرا پس اینگونه؟؟؟

میدانی، آخر فرق است ... خیلی هم فرق است میان فراق و سوختن در هجر فراقت ...

 همین فرق است که تو را تنها کرده و ما را رسوا...

 اینکه تو در یاد مایی و ما را یادی از تو نیست...

  همین یک جمله برای این همه سال تنها ماندنت کافیست...

عمرهامان می گذرد به سرعت نور و ماییم و فرو رفتن در دل دنیا و فروخوردن بغضهای گاه به گاه...

گاهی حتی یادت هم نمی کنیم تا مبادا از تنهایی هایت کاسته شود...

باران تنهایی ها عالم؛ دلخوشی که روزی 313 مرد از بین این همه دل بی یاد تو به سویت بگریزند؟

تو را باید در این بی دلی ها امید مطلق خواند...ما که از خویش ناامیدیم و دل به باران امیدها بسته ایم...

تا شاید یک سحر ندایی ... شاید که می گویم از این نیست که تو نخواهی آمد...

بلکه نوایی است که برخاسته از دل هایی در ظاهر مجنون تو و تنهایی هایت و ...

 و در باطن خانه ی هزار لیلای دنیایی دیگر...

کاش میشد تو لیلای همه دلها بودی و مهر رسوایی ما را به خلق نشان نمی دادی...

که هماره بر زبان می گوییم تو را نادیدن دشوار است کجایی...

امان از این دروغ  دل و زبان،کجاست دشواری ها؟؟؟

اگر اینچنین بود که  ت ن ه ا نبودی  اینهمه سال... همان به که ...

تو را نادیدن ما غم نباشد

که در خیلت به از ما کم نباشد...

 

 

 

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۰ ، ۰۴:۰۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما