ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

یک پای ثابتِ حرف هایم تویی...

اما میگذارمت کنار آینه ی غبار گرفته ی ایام و چند صباحی می خواهم خود را غرق کنم در ازدحام همین دنیا، بزنم به بال آسمان و زمین و از رویایی شدن شهادت و دل صاف کردن بنویسم و برسم به زمین سیاست و اقتصاد و ... اصلا می خواهم از خود تهی باشم و هجوم ببرم به پهنه ی لایتناهی امواجی که می گویند بی زاری از آن بی معناست! هی بال و پرم را بکوم به دسته ی قلمی لرزان و واژه های محبوسِ در اسارت را، جاری کنم روی سپید صفحات مجازی و حرف هایی را بنویسم که بیشتر به کار مردم می آید تا جان اسیر خودم... شاید به پاس آزادی روح کلمات، از اینجا عبور کنم و مرز خودخواهی دلم را بشکنم و برسم به تو، به تویی که آن سوی نبودن ها، در انتظار منی و آنجایی که همه بودن است و بودن ها همه با معنا...

مپرس چرا این حرف ها را قلمِ تو نوشت! که رسالت قلم فقط نوشتن نیست، که هر قلمی که برای تو ننویسد اصلا قلم نیست... بیشتر می نگارمت بعدها... بماند میان من و تو... نقطه.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۱
ریحانه خلج ...

 تا او حاکم است چه باک از خرابی تن، که دلِ ویرانه ی من،

خراب آبادِ عنایت همیشه ی اوست...

اما حُکم دلــــــم چیست؟

که در این روزگار بی تویی، چون چشم دوختم به آسمان...

رای صادر شد و حکم داده شد...

او محکوم شد ...

به همین سادگی...

اما... در این میان، من ماندم و موجِ خروشانی که از چشم ها جاریست...

و بغضی که چشمه اش مدام می جوشد و به خشکی نمی گراید...

و جانی که همچون درختی بی برگ و بار، در خزانِ عمر،

غرق در انجمادی تلخ و در انقباضی سرد است!

و حتی فصلِ بهارش، همه تاریک و چون شبِ یلدای زمستان است...

حکمت را، آهسته تر بخوان دلــــــم...

بگذار چون یک عمر خستگی و دلتنگی ام، کسی نداند و نفهمد که،

آن سویش نوشته:

من مانده ام و اندوهی سیراب نشدنی به نامِ تنهایی...

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۶
ریحانه خلج ...

کاش می شد تو را از حافظه ی دلتنگی ها پاک کرد، گفته بودم انقدر مهربانی ات را به نسیم مسپار تا لطافتش دلم را ببرد به آسمان ها، که وقتی نباشی، این گونه سخت تر می گذرد بی تویی هایم...

حالا تو نیستی و من مانده ام و یک دنیا بغض و حسرتی به خاکستر نشسته، کاش می شد یک بار دیگر به خواب های هر شبم بیایی و چون رویایی بازگردی به تمامِ هستی من! و من بخوانمت و بگویم، می شود بخواهم که دیگر نروی و بمانی؟ یا حداقل انصاف این است که بی من... یا لااقل اگر قصد سفر داری، بی خبر چشم نبندی و مات و مبهوتم مگذاری...

حالا که به خاطرم آمدی، بگذار راحت اشک بریزم و آرام بگیرم بر بالِ خستگی هایم، و این سکوت کشنده را بشکنم و بگویمت، این غروب های تلخِ روزهای آخر سال، مدام خاطراتِ بودنت مقابل چشمانم رقصِ ناباورانه رفتنت را تداعی می کند و بارانِ نگاهم مدام فرو میریزد از این همه نبودنت... خیال نکن، نه اینکه رفته باشی از خاطرم، نه... اما بیا و این یک بار، به اندازه یک چشم برهم زدن سکوت کن و اندکی با من خسته بمان، تا در این مجالِ اندک بودنت، من جان بگیرم برای جان دادنی دگرباره... لختی درنگ کن در میان این همه یادت، که مرا پریشان و سرگردان راهی که رفته ای کرده است... فرصتی بده تا دوست داشتنت را، در چشمان بی فروغم بنگری و التماسِ درد را در واژه هایم بخوانی... میدانی من هنوز اسپند دود نکرده ام که عطرش، چشمِ بد را دور کند از راه آمدنت، و حتی هنوز غزلی نسروده ام برای چشمانت! ماه من، می دانم، اسفند هم هنوز نرسیده، خواهد رفت.، مثل فصل نرگس، که رو به اتمام است! و چقدر دشوار است من بدون تو، باز هم زمزمه کنم، بهار، همان فصل تلخِ رفتنِ تو، در راه است...

 

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۱۰
ریحانه خلج ...

ورق می خورد این برگ تلخِ آخر و کهنه پاره ی تقویم ها! امان از این حکایت تکراری و سخت؛ و از این اندوهِ هزارن ساله ی ماه های دوازدهم! که هر سال، بی تو شروع می شود و بی تو، بی سرانجام تر؛ به پایان میرسد...

نسیمِ اسفند، وزیدن آغاز کرده و شمیمِ خوشِ نرگس ، آرام آرام عطرش را، از آغوش سرمای زمستان برمی گیرد؛ تا شاید سالی دیگر و آغازِ فصلی سرد...

و من، در آغازِ رویشِ دوازدهمین ماهِ فصلِ آخرِ امسال، هنوز در امتدادِ جاده ای روشن، به انتظار تو ایستاده ام؛ تا تمام قد، در مقابل روزگاری که، تقویم هایش، روزِ آمدن تو را، رقم نمی زنند، چون برگی که در حسرتِ باران، خزانش فرا رسیده، جان بدهم...

 

ترنج نرگس سپهرا

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۰۹
ریحانه خلج ...

گفتند:این جا زمین است، بگذار زمان بگذرد، سبزی بهار می رسد و گرمای تابستانش، از یاد می برد! یا نسیمِ خزانش که بوزد، در انجماد زمستان، به یقین فراموش خواهد شد!

نور تابید و سرما رخت بربست، فصلی ورق خورد و فصلی دگر بر جایش نشست، باران بارید، تو باز نگشتی...بر تنِ خاک زمین، برف نشست و سپید گشت،و ریشه ی خاطره ها؛ یخ بست!اما خبری از تو نرسید... خرامان چرخیدم و بر آسمان ها پریدم... گاه دویدم و گاهی؛ آهسته با گام های زمان، به تلخیِ دوباره ی اندوه رسیدم...

حالا اینجا همان زمین است و رسم آدم ها، هنوز هم فراموشی... اما زمان ِ دلـــــــِ من به وقت دلتنگی؛ همیشه ... صبح، عصر، شب... دوباره بامداد و صبح و...شامگاهِ دلتنگی ...

گویی همه ی هستیِ مرا، در انجمادی چون قندیل بسته اند، و به سقف آسمانِ غم ها آویخته اند! گلو بغض آلود و چشم هایم تَر، اما، هنوز تو در خاطری... بهانه ی من، دوباره بهار می رسد از راه، بگو چگونه زیستن آغاز کنم بی تو!؟ وقتی هرگز، در توانِ من، رسم، فراموشی نیست... راستی شاید؛ من آدم نیستم... وقتی فراموش نمی شوی...

 

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۳:۱۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما