![](http://www.blogfa.com/photo/f/fotrosedel.jpg)
پرانتز باز می نویسم (پرنده پرانتز را نمی بندم ...
بگذار پرنده آزاد باشد!!!
...
برای رسیدن باید رفت ،
در بن بست هم راه آسمان باز است ،
پرواز را بیاموز !!!
آخر نوشت ...
آزادی سلام...
تا باران ببارد...
هرجا که گوش فرا دهی نغمه ای از اوست...
دستهایت را می کشی به سینه بی روح آسمان تا شاید تو را بکشاند به حوصله ی خویش...
و باز تنها آه...نصیبت می شود...
آسمان هم قیرگون تر از هر شب بی ستاره راه می پوید بی هیچ چراغی...
و باز آن بالاتر می شنوی سوز حزین مادر گفتن را ...
فقط چهار نفر مادر می خوانندش...
و چقدر ماه در دل خود گریست که کاش مرا هم مادر بود...
اما...
هر جا سرک بکشی این روز ها فرزندان فاطمه نشسته اند با شال سبز عزایشان...
و تو را به حسرت تمام سالهای عمرت می برند...
هر کس که از زمره ایشان است مادرش می خواندش و تو را باز حسرت می ماند و اندوه...
و ... درد می بارد از آسمان...
و چقدر شمع هست و مزار نیست تا روشن کند دلهای غمگین فرزندان عشق را...
از غربت و غم و این چراغ بی مزار فقط داغ آه است بر سینه ها...
فقط یک شمع... چه می شد ...
اگر شب را روشن می کرد...
حالا که هزاران پروانه گرد آرامستان عشق در طواف حزین خویش مزار مادر را می جویند...
فقط یک شعله از آن آه ...
از آن همه اخگر سوزان پشت در... از آن کوچه اندوه بی مادری...
کافی بود تا طواف فقط در مداری کوچک با آسمانی عظیم در دل خاک همنوا شود...
و تمام مظلومیت عالم را هویدا کند...
کاش تو را مزار بود تا شمعی بیاوریم ...
پروانه ها طواف اندوه دشوار است...
شمع بیاورید برای آب شدن و سوختن تا سحر...
مزار نیست ...
شمع نیست ...
تا در می سوزد ...
دل می سوزد ...
پروانه ها بسوزید تا سحر...
...بسوزید تا باران ببارد...
+دمع السجوم یعنی "اشکی که می ریزد"- می شود "اشک روان" یا بسا "باران اشک" اش هم خواند – و نفس المهموم یعنی "نفس کسی که غم دارد". بهترین معادل برای نفس المهموم "آه" است. ما در فارسی به نفس آدمی که غمگین است و دلش دارد از غصه می ترکد ، چیزی جز آه نمی گوییم . اسم این کتاب را از همین رو "کتاب آه" گذاشتم ...
آه...
گه گاه باران بر این زمین خشک باران می بارید وقتی تو الفبای مهر را بر دلم نگاشتی...
هر آن که از او آموختم و مرا پذیرفت به شاگردی درس لطیف یاد و اندیشه ی خدا در مدرسه دنیا...
شد استادم...
بی نظیرند و بی تکرار برخی از استادان ...
انگشت شمار هستند استادان بزرگواری که در مدت اندک بی نهایت از آنچه داشته اند را به تو آموخته اند و تو هنوز بیش از پیش تشنه ی کلام و کلاس درسشان هستی... آنچه ما می آموزیم از دستان کارگشاه و قلب های مهرآفرین استادان است نه مغزهایی که پر است از کلمات گنگ و وابسته به کتاب...
و من همیشه دنبال چیزی فراتر از درس و مدرسه بودم... علم کتابهای درسی مرا شیفته نمی کرد...و فقط این کتابهای تاریخ و ادبیات بود که تحمل ریاضی را برای مدت تحصیل به من می داد... درس خواندن را دوست نداشتم اما کتاب خواندن برایم بهترین تفریح عالم بود...
این یک اعتراف تکان دهنده است... شب امتحان تنها شبی بود که کتاب درسی را به دست می گرفتم فقط برای اینکه دیگران فکر کنند درس می خوانم ... که هیچوقت نمی خواندم... و این تظاهر اجباری را پشت نگاههای تیزبینشان حس می کردم اما باز هم ادامه می دادم... اما هنوز نمی دانم برخی درسها اصلا به چه کار ما می آمد که مجبور بودیم بخوانیم و امتحان هم بدهیم برای نمره اش؟ نمودار نمراتم در کارنامه خیلی نوسان نداشت جز یک مورد همیشه متوسط رو به بالا بود اما ادبیات همیشه قله ای بود که هیچگاه دامنه را حس نکرد...
بگذریم...
امروز روز توست...
روز بهترین انسانی که خلق شد برای تربیت انسان و انسان آفرینی دوباره... تویی که الفبای حرف را به من آموختی... تویی که استاد روزهای آغازم بودی... تو گنج پنهان همه عمرم بودی و هر کس به دست تو کشف شد خود را یافت...
کاش نام تو را هم به عنوان بزرگترین مکتشف در تاریخ ثبت می کردند... چون تمام عمرت دست به اکتشاف زدی... و خودت گنج نهفته ای ماندی که کسی قدرت را ندانست...
اگرچه در کلام نمی گنجد و قدرتان در وصف نمی آید و قلم ناتوان را چون همیشه یارای سخنی در اخلاصتان نیست از خوبانی هستید که همیشه ماندگار و محبوب هستید و خواهید ماند...
روز انسان ماندگاری که تولد دوباره شاگردانش را با سر انگشتان خلاق اندیشه ی سرشار از خیرخواهی و خدا دوستی اش رقم زد...
روز تویی که الفبای انسان بودن را در کلاس درس معرفتت آموختم...
و فهمیدم پله پله می توان به ملاقات خدا رفت با خدمت به خلق او...
یادم دادی درس بیاموزم، یاد بگیرم و به کار ببندم...
و گفتی علم بی عمل دنیا و آخرت را نخواهد ساخت...
از تو آموختم اعتماد را و دریغ نورزیدن از آموختن به دیگران...
معبودا از تو می خواهم :
از من انسانی بسازی که انسان بمانم ... تا بگویم شاگردی یعنی فرا گرفتن خوبی ها یت و گام نهادن در مسیر انسانیت... و در عمل نشان دهم که قدر آنچه را به من آموخته اند را می دانم...
استاد بزرگوارم جناب آقای مجتبی مجد...
به پاس الفبای علم و معرفتی که ما را آموختید شما را هزاران درود...
بنگر تمنایی دوباره دارم از بارش ممتد باران بر شوره زار این دنیای پست...
اما کجایی؟؟؟ تا بیایی و سردترین روز دل ها را رقم زنی...
خنک شود دل عالم از انتقام سرخ عشق...
فقط خــــــــــــــــــــدا خــــــــــــــــــــدا می توان کرد...
در عالم رازیست که جز به بهای خون فاش نمی شود... (سید مرتضی آوینی)
و امروز این خون تنها رمزی است که راه رسیدن انسان را به آسمان رقم می زند...
همچون زمانی که خون حسین علیه السلام در کربلا جوشید تا راز سرخی خورشید را بر عالم فاش کرد...
و امروز هم بحرین در خون است برای فاش رازی دیگری...
رازی برای رسیدن و طلوع دوباره ی خورشید سرخ...
رازی که مطلع بارش باران است...
و باران می بارد اگر تمام رازهای خونین عالم فاش شود ...
و روزی می آید که سرخترین پرچم گیتی بر فراز دستان منتقم عشق سوار بر مرکب ستاره نقش عاشقی بنگارد...
و سپهر نیلگون با نقش نام ثارالله سرخ فام شود و با فریاد لثارات الحسین بارانی ترین مهربان عالم اوج افلاک شکافته شود به روشنی و نور مطلق ...
سحرگاه بارش را در انتظاریم با هر قطره ای که افشا کننده نور در دل ظلمت هاست...
همه ی سرزمین ها با خون آغشته می گردد وقتی قرار باشد بزرگترین راز عالم فاش شود...
و خون تنها بهانه ی ماست برای آمدنت برای اینکه بگویم چقدر این برهوت خشک و کویریمان محتاج باریدن توست...
قطره...
قطره...
قطره...
پس ببار ای باران تا رستاخیز دوباره و افشای راز سر به مهر خون...