ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

امروز رسانه ها از سعدی می گفتند و من یاد این شعرش افتادم ...

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز...

 

مرده آن است که نامش به نکویی نبرند...

 

بر اساس علاقه ذاتی بشر به زندگی و حیات جاویدان و به بیان سلیس و روان این بزرگمرد شعر ایران اگر بخواهی هرگز نمیری نیکی و خوبی را فراموش نکن...

اگر خوب فکر کنیم به این بیت زیبا به این نتیجه می رسیم که چقدر راه وجود دارد تا آدمی برای همیشه زنده بماند...

ماندگاری و محبوبیت انسان در نیکی است...

و امروز از نگاه ما انسانها چه کارهایی نیکی است؟ گاهی کوچکترین کار که حتی در تصور خودمان هم نمی گنجد  آدم را در نظر خالق و مخلوق ماندگار می کند...

همین که نیت خیر داشته باشی و با همین نیت تلاش کنی که سنگی را هر چند کوچک از پیش پای انسانی که در مسیر حرکت است برداری کافیست؟

گاهی کافیست و گاهی بیشتر نیاز است...

گاهی لازم است بمانی و کاری را به ثمر برسانی...

و اما...

گاهی لازم است نباشی تا با انرژی دوباره امید و راه رسیدن به آینده روشن را ترسیم کنی...

و اما مهم این است که هر ذره نیکی و بدی را می نویسند...

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه!
لازم است گاهی از مسجد... و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!...
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه قدر شبیه آرزوهای جوانیت است ؟
لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!
لازم است گاهی پای این سیستم زمینی رایانه ات نباشی ، تا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن پاره ی برقی نیست...

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، ابراهیم وار مقابل نمرودها بیاستی و گاهی بیش از اندازه انسان باشی ببینی میشود یا نه ؟!

لازم است سعی کنی تا بتوانی انسان شوی... هر کس می تواند عیسی و ایوب و... زمان خویش شود...

دوستی می گفت چرا همیشه فکر می کنیم ما نمی توانیم یار باران شویم؟؟؟

ما را عادت داده اند به اینکه نمی شود خوب باشی حتی اگر ...

همیشه گفته اند انسان شدن خیلی دور است ... و فاصله را برای ما تا ابد جاده ای کشیده اند که در مسیرش برای ما انتهایی نیست ... و هرگز جاده ای بی انتها را ذوق پیمودن نیست...

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم...

آیا ارزشش را داشت ...؟!

زیبائی در فراتر رفتن از روزمره گیهاست...

و هر اتفاقی که تو را به خویش می خواند سرشار از حکمت است...

فقط کافیست کمی بیاندیشیم و صبر کنیم تا حکمت های پنهان هر واقعه رخ نماید...

 

باز هم از قول استاد سخن سعدی...

از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است...

تا باران ببارد...

+... گاهی باید رفتن را انتخاب کنی تا برسی ...تصمیم گرفتم یک جایی... نباشم  و از دور نگاه کنم تا ...

کاش  آنقدر خوبی کرده باشیم که...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۴۱
ریحانه خلج ...

فاطمیه افشای راز نگاه مادرانه است...

http://www.shiapics.ir/components/com_joomgallery/img_originals/___lady_fateme_3/ya_fa6ema_by_noor_arts__wwwshiapicsir_20100330_1194478013.jpg

...

مادر بخوانی یا نخوانی ...

فاطمه مادر است...

این را همین امروز فهمیدم...

...

+سید... گفتی امروز مادرت برایت نشانه آورده همین کافیست...
مادرت فاطمه است ... و من از دستان تو ...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۳۳
ریحانه خلج ...
 
 
 

نمی دانم چرا اما... خیلی به رفتن فکر نکردم... به نرفتن اما خیلی...

 

شاید همیشه برای رسیدن به آرزوها دنبال یک جفت بال زیبا و پر ابهت و بدون دشواری می گشتم ...

 

بالهایی که فکر می کردم دستان کسی آن را به حرکت در می آورد که بالاترین دستهاست...

 

این روز ها که می گذرد بیشتر از همیشه به نرفتن فکر کرده ام ... آنقدر که از رفتن بی نهایت می ترسم ...

 

و نمی دانی چقدر دشوار است بخواهی پروازی را تجربه کنی و حس کنی بالی نداری برای پر گشودن... و از دست و دل خالی ام می ترسم... دستانی که باید فقط به سوی او گشوده گردد و دلی که باید برای او بتپد...

 
 

و چقدر زود گذشت روزهای شیرین کودکی ... گاهی آنقدر در خاطرات غرق می شوم که انگار هنوز در آن روزها مانده ام بی هیچ خیالی و عاری از هر افسوس... چه روزهایی بود بی تکرار و بی بازگشت... روزهای بی غل و غش سرشار از احساس... دوست داشتن های کودکی رنگ باران بود و نم نم اش بوی مرطوب کاهگل می داد عطر ناب خاک و من چقدر عاشق این رایحه هستم...

 

عطر تن زمین ... عطر پاکی انسانی که سرشتش از خاک است و می تواند تا افلاک پر گشاید...

 

این لحظه هایی که این روزها می گذرانم تقابل تمام روزهایی است که دارم خودم را به کودکی هایم گره می زنم... به آن روزهای دلنشین آب بازی و گل کاشتن در باغچه ی کوچک خانه ... و چقدر دوست داشتم حیاط ما همه باغچه بود... و مثل این چند سال که هر سال یک هفته به عید تمام حیاط را پر از گلدان می کردم و شمعدانی و شب بو گل ناز و... افسوس که هیچوقت بهار که می رسید نرگس نبود...می گفتند فصل نرگس گذشته...

 
 
 

هر زمستان از آغاز فصل نرگس تا پایانش فقط کارم خریدن گل نرگس بود آنقدر می خریدم که سیر شوم از رایحه خوشش و هیچوقت نشدم ... تا فصلش می آمد انگار تمام می شد... باران که می بارید در هوای ابری نفس تازه می کردم و تا گلفروشی به شوق نرگس قدم می زدم...

 
 
 
 

این روز ها که می گذرد حس تازه ای در من جریان گرفته با خودم مبارزه می کنم... نمی دانم چه کسی پیروز می شود ...من یا خودم؟؟؟ اما فقط می دانم گاهی تا مرز نابود کردنش پیش رفته ام و گاهی دلم  می گیرد از خودم با ترحم کناری می نشیند اشک می ریزد من باز نگاهش می کنم... و باز...

 

یادم می آید این شعر را سالها بود فراموشش کرده بودم...

 

ای وای بر اسیری گز یاد رفته باشد

 

بر دام مانده صید و صیاد رفته باشد...

 

مثل اسیری که در گیر دار خود فراموشی اش دست و پا می زدم و ناگاه غافل شدم و صیاد هم  مرا از یاد برد و در دام اسیر مانده تا راهی به سوی نجات بیابد...

 

و سالهاست می گویند : تنها راه نجات هنوز در راه است...

 

من راهی نمی بینم...

 

آینده پنهان است ...

 

اما مهم نیست...

 

همین برای تمام دقایقم کافیست که...

 

تو همه چیز را می بینی...

 

و من تو را...

 
 

گاهی خاطراتی را یاد می آورم که باز آخرش  بغض است و اشک... اما باید بسازمش دوباره از نو ...

 

خودم را می گویم که از من تهی شده است...

 

هر آنچه تعلق بود باید دور بریزم از افکار و دل و اندیشه ام هر روز با طرحی نو و تا به سامان رسیدن دگرباره...

 

دوست دارم فریاد بزنم:

همه ی فصل ها فصل نرگس است و باران می بارد اگر ما دوباره نو شویم و انسان...

 

و خاک هم باز بوی روح تبداری را بدهد که تنها حامی آن فقط همان بالاترین دست که هیچکس دستش به او نمی رسد تا بال هایم  را اینبار از او بگیرید برای شکستن...

 

و دست او بالاترین دست هاست و خاک هم با همان دست تا افلاک کشیده می شود...

 

http://img.parscloob.com/data/media/858/702752660504786712201.jpg
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۰ ، ۲۳:۵۱
ریحانه خلج ...

روز ها می آید و می رود و آنقدر این چند روز تاریخ را هم فراموش کرده ام  که بجای بیستم فروردین فکر می کردم 30 روز بال گشودن و آسمانی شدنت بوده سید...

سید چند روز پیش کتابچه ای از خاطرات دیگران را در باره تو می خواندم دوستت نوشته بود بر سر کاری از تو شاکی بوده و در خواب مادرت فاطمه سلام الله را دیده و شکایت  تو را کرده...

و ایشان در خواب فرمودند: با پسر ما چکار داری؟ و سه بار تکرار شده این جمله...

و تو هم پسر فاطمه ای...

همانی که از پسر فاطمه و کربلای همیشه ی تاریخ و روزگاران نگاشته ای...

از کربلایی که با ذره ذره ی خونت مسیرش را نشان دادی...

مسیر پسران فاطمه تا همیشه تاریخ از کربلا می گذرد تا باز هم برسد به پسر فاطمه که منتقم پسر فاطمه شود...

و پسران فاطمه همیشه ماندگاران تاریخند ...

یکی می شود حسین علیه السلام و خون خدا مسیرش را تا خدا می کشد...

یکی می شود یوسف فاطمه و منتقمی که در مسیر خون خدا چنان می گرید که خون از چشمانش جاریست...

و یکی هم می شود سید مرتضی...

سیدی که می گوید: اگر میخواهید ما را بشناسید داستان کربلا را بخوانید...

و همه ی راهها می رسد به فاطمه و کربلا و عاشوراهای پسران فاطمه...

این روزگار که ما و همه مردمان دیارمان داعیه داران گمشده خویش پسر فاطمه ایم و در جستجوهایمان طالب باران ...

چقدر در عرفات خویش به دنبال خدای فاطمه و پسرانش فریاد حقیقی زده ایم...؟

دوستی از سید نوشته بود که وقتی از مکه برگشت گفت: در عرفات گم شدم خیلی گشتم تا توانستم کاروانم را پیدا کنم ... وقتی من گم شوم دیگر چه توقعی از آن پیرمرد روستایی است...

بعدها فهمیدم حدیث داریم که هر کس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است...

 

+ ما را در عرفات...

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۰ ، ۱۱:۵۱
ریحانه خلج ...

سید گفتی...

جهان معرکه ‌ی امتحان است...

برگه ای این روزها به دستم رسیده که سخت می توانم پاسخش را بدهم...

خیلی سخت شده...

 هر روز یک حرفی می شنوی و هر روز یک راه را برای طی مسیر انتخاب می کنی اما هر راه را که بروی  به یک کسی ختم می شود که کسی نیست ... که همه کس است...

مسیر مهم نیست مهم آن کس است...

کسی که مثل هیچکس نیست...

هر کس به طریقی او را صدا می زند... و جالبتر اینکه او هم صبورانه می شنود همه ی آن نواها را ...

امتحان شدن و آزمون دشوار است ؟؟؟

خیلی دشوارتر از بودن ...

 هر روز هر کسی به طریقی با سکوت یا  فریاد و ... برایش می گوید که من آنچه تو گفتی پذیرفته ام ...

و اما تو می گویی گمان مکنید که اینچنین می پذیرم...

نه نمی شود...

 باید در این کلام دلتان شهد صداقت را اثبات کنید بر خویش ...

که من می دانم تقدیرتان چیست و  در پی این واگویه هایتان خطاست که  بی آزمون پذیرفته شوید...

هر روز امتحان می دهیم تا روزی که باید نتایج را اعلام کنند ...

برگه امتحان ...

و چقدر همیشه دوست داشتی برگه ی امتحانت را زودتر و بالاتر از همه بگیری بالا ...

 و حالا حتی اگر پرواز هم کنی ورقت مثل برگه خزندگان چسبیده به زمین...

چند وقت است...

 خودت که می دانستی دنبال بالهای شکسته ام می گردم...

اما...

باران بی تو چه می شود کرد؟؟؟

 

+...و ما ادارک...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۴۵
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما