ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۷ مطلب با موضوع «دل نگاره» ثبت شده است

شب زیارت حضرت عشق است ما را به

نور

خوانده اند...

این روزها، دست و دل جز به عشق نمی رود...

دستم هنوز بوی گلاب می دهد...

اما

دلم آیه ی صبر می خواهد ...




چه دشوارست پیمودن به هجران تو منزلها . . .

تا باران ببارد...


+ نوشته...

آیه ی 153 سوره ی بقره (ان الله مع الصابرین)
.
آیه ی 10 سوره ی زمر (اجر هم بغیر الحساب)
.
آیه ی 12 سوره ی انسان (جنّه و حریرا)
.
آیه ی 146 سوره ی آل عمران (والله یحب الصابرین)
.
.
.
ما را صبوری بیاموز ای شکیباترین...

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۵۷
ریحانه خلج ...
 
از دکتر الهی قمشه ای ، این روح لطیف و آرام شنیدم که میگفت :

خداوند نور است برای آنانکه در ظلمتند ،

و در چهره ی انسانست  برای آنانکه در نورند . . .

الله نور السموات...

و تو تنها نور مطلقی، حتی آنسان که تجلی کردی بر موسی در طور هم نور بودی تو تا همیشه نوری  و هر آنکس تو را شناخت به اندازه معرفت خویش از نورت بهره خواهد برد و هر آنکه تو را نشناخت در تیرگی ها گم گشت...

هنوز در این اندیشه ام که تا رسیدن به تو فاصله ای است به اندازه ی یک حرف یا یک نوشته یا...

نه حرفم را پس میگیرم... تا تو فاصله ای نیست، این مائیم که فرصت رسیدن را قدر نمی دانیم... هر جا که نورت تجلی کند تو آنجایی ... و مگر نه اینست که تو نور آسمانها و زمینی؟

و همه آفاق در نور تو غرقند؟ هرجا رنج و اندوهیست تو آنجایی هر جا ندایی تو را بخواند تو شنوایی...

دکتر شریعتی چه زیبا از وجود نا آرام آدمی سخن گفته که:

رنج ها و دردها انسان های متعالی را متعالی تر و آدم ها را متلاشی می کند!!!...

پس برای رهایی از زوال باید انسانیت را در وجودمان تعالی بخشیم به نور تو...

اگر اندوه باعث تعالی ماست الهی آن ده که آن به...

 دکتر چنین دعا می کند...

 خدایا رنج های عزیز و بزرگ و حیرت های جانکاه عظیم را برجان من بریز...

وقتی نصیبمان از این رنج رسیدن به نور تو و تجلی در تمامی خوبیهاست چرا مشتاق اندوه نباشیم؟

 
انی اُحبّ اَن اَراک قتیلا  . . .

 

الهی در این نور بارانت...

یکی را پر نور می کنی، از نور او آسمان و زمین را روشن می کنی!

ولی جلوی پایش را نمی تواند ببیند و زمین می خورد!

...

به یکی علم می بخشی ... نمره را به دیگری می دهی!

گناه را آهنگر می کند ... به نیت اشتباه! یا گناه نکرده ای مسگر را بر دار می کنی!

نقشه ی گنج را به دست یکی میدهی ... خود گنج را به دیگری!

 این ها همه برای دنیاست و ما خواهان دنیای دیگریم...

 

زبان عشق را فقط عاشقان می شناسند و بس...

الهی به وسعت نور بی پایانت ما را به سمت باران روشن وجودت ببر تا در تشعشع انوار قدسی ات جز تو را نجویم و به جز از راه پر مهرت نپوییم و زبان ما را  لسان گویای معرفت به خویش قرار ده که این از دنیا ما را بس که زیر نگاه عاشقانه ی تو آرام بگیریم...

 

 

 

 


 

 

 

۴۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۰ ، ۱۶:۲۸
ریحانه خلج ...

وقتی حافظانه خواندمت... گفت:

در ازل دادست ما را ساقی لعل لبت

جرعه ی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز...

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

جان به غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز...

عاشقی کار دست و دل نیست... فقط چشم و نظر عاشقت می کند...

هنوز عقربه های ساعتم و حتی ساعت همراهم به وقت اذان خانه ی تو کوک است...چیزی نمانده به اذان نماز شبی که ...

امروز نگاری از صفای حرم و صحن آزادی حضرت ضامن گفت و من تمنای غریب دلتنگی را برایش واگویه کردم...
راستی چرا امروز سه بار از جوار ضامن آهو ندای عشق رسید؟ دلم رفت به زیارتش هر سه بار...
امروز کبوتر دل مدام هوایی و بی قرار حرمش بود...
ساعتم را از همین امشب به روز می کنم برای صدای مناجات حرم تو ...

 

می گفت: کاش تو هم حاجی را داشتی تا سرگشته نمانی و من مبهوت تر از اینکه بفهممش...
شاید او بهتر حال مرا بفهمد چون عرفات را روزی دیده که من آرزویش را دارم...
طریق تو راه دشواریست که استاد می خواهد تا در طریق استوار گردی و در راه نمانی...
حالا رسیدن بماند برای بعد... اول باید راه را گم نکرد و بعد از آن رسیدن... گفتی: پله پله... گفتم:
گویند: شکستنی رفع بلاست... اما باور نمی کند دلم...
دل را به باور رساندن از تردید خویش دشوار است. خودش خوب می داند من صبوری کردن نمی دانم...
کلامش را در صفحه چشمانم می گذارم تا چراغی باشد برای روزگار دلتنگی هایم...
اما...
کاش همان خواب زده بودم که بیدارم کردی و گفتی برخیز دعوتی... یادم نمی رود که چقدر حسابگرانه شمارش کردم که این دعوت شدنم با هیچ حساب و کتابی جور نیست ... درست همین دو ماه پیش...چقدر ناگهانی... همین است دیگر حساب و کتاب تو را با ذهن محدود و درک اندک حساب کردن همین از آب در می آید... معرفت طلبیدن و نشناختن تو؛ محال خواستن بود!اما تو از اول محالات و اوهام را یکی یکی می شکستی که شاید به خود آیم...
«ولسوف یعطیک ربک فترضی» (و پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که راضی شوی)
اما باز این من بودم که کم آوردم مثل نفسم که تا به خانه ات رسیدم تمام شد... هنوز هم نفسم کم است و...
دلم تو را میخواهد اشاره کن... نظرت هست می دانم ... فقط بگذار اشارات را بشناسم...

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر

حکم تو برمن روان، زجر تو برمن رواست...

 

    لینک

 

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۰ ، ۰۴:۰۰
ریحانه خلج ...

مدعیان رفاقت هر کدام تا نقطه‌ای هم‌ راهند...عده‌ای تا مرز مال...عده‌ای تا مرز منفعت...عده‌ای تا مرز جان... عده‌ای تا مرز آبرو ...و همگان تا مرز این جهان!
تنها توئی که هماره می مانی...بمان!
سید مهدی شجاعی

مجنون حریف غصه لیلا نمی شود...

چوب که بسوزد از آن خاکستری به جاست تیره و مات... اما دل که سوخت خون بر لب میاورد و سرخ می شود روزگارش و سر می بازد به راه یارش و چنان که خطاب آمده: أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ و قَلْبه...

و به آنچه گفته گواه شاهد است... عروج دل به از سر گذشتن است... شاید از این روست در عالم ناسوت سرهای ما را بین قلب و آسمان گذاشته اند...

سوختن اعجاز توست و سر سپردن راز ماندن است... به مصلحتی دست از جان شستن را طلب کردن هم خودش راهی شد به سویت... من اما اعتراف می کنم به حقیقت، در دلم چیزی بود غیر از تو...

و تو میدانی آنجا که حقارتم را به رخ کشاندی می دانستم کوچکم حتی برای توبه...و این خرد شدنم برابر شد با تمام هستی را به طوفان فنا سپردن...

حالا اگر تمام شب هم بنشینم به رویای سوختن، نگاهت تمام نمی شود ای همه ی بود من...

بی همگان به سر شود؛ بی تو به سر نمی شود...

می دانم نگاه تو بی نهایت است و فنا ناپذیر ...

پس از فناپذیری جانم به نهایت جاودانگی ات پناه می آورم تا در رسوب خاکستر جانم و در پیدا و نهانم، بیابمت و  پنهانت کنم برای روز نخست نیستی ام...

حالا اذن می دهی بر سنگفرش غرور خاکیم؛ عرش وجودت را بنشانم به تسبیح؟

سحر که می شود پرندگان پریدن را کناری می گذارند به امید عطایت و من ... موجود باش را که می گویی هوس مسجود شدن می کند دلم،...

از سر سائیدن بر خاک؛ تا تنفس رایحه ی افلاک چند قدم بیش نیست...

 

این چند قدم از زمین تا آسمان و رسیدن دل میان تهی و بال بال زدن می شود عین ذوب شدن همان ثانیه ها که ...

 

می دانی نمی شود به سخن گفت که تو مرز را گشودی به رویم و من رسم رازداری و محرم شدن به رمز مرز را ندانستم...

رمز رسیدن و عبور از مرز تو بالاتر از جهان بود و تن من خاکی تر از مقیم و محرم شدن برای عبور روشن از مرزت...

باز فردا می گویند: این چیست نگاشته ای و من مبهوت و گیج ...شاید باز هم بگویند که گنگ و نامفهوم می نگارمت...اما از دل نگاری همین گونه نوشتن را آموخته ام که اینک تنها اندکی از بی نهایت تو را دارم به اندیشه ی محدود خویش...

حتی اگر کسی فلسفه خاکستر شدن و خاکستر نشینی در مرزت را نداند من در همان جا که می خواستم گم شدم ... این را دلم می گوید که اجابت یعنی همین...

اما آنجا هم آزمون تو دشوار بود و من برگه ی امتحان پر از اشتباهم را طبق معمول زودتر از همگان بالا گرفتم...

بگو با داغ و آه و حسرتش چه کنم؟...

 

 

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۰ ، ۰۴:۲۷
ریحانه خلج ...

در کف آبمُ و در آرزوی آسمان...

اولش می گفتم یک نظر حلال است... پس یک نظری هم به ما کن...

اما بعدتر ها دیدم که جز تو راهی نبود...

نشان به آن نشان که ... راه های غیر تو را از بن بسته بودند...

می دانی گفته بودند که بازگردی به جمع حسرتیان در آمده ای...

و من هنوز هم در ادراکم خانه تو را جستجو می کنم...

هنوز خس نشده بودم اما به طریقت در آمدم و راهت شد میقاتم ... آمدم با پای دلم...

خانه ی دلم سوخت...تو آنجا بودی و من سوختم...

سپید پوشیدم و فقط به اذن تو به اشک اجابت را خواندم به لبیک...

تو بودی که گفتی پرواز را بیاموز ، و من پرگشودم به آموختن الفبای پریدن...

اما دریغ...

گفته بودمت که اگر پرواز هم بیاموزم ... هنوز محتاج دستهای تو هستم...

برای راه رفتن هم نفس کم است چه رسد به پرواز...

غریب دلم تنگ است... از خانه ات بیرون شدن آسان نبود...

عشق تو بود که بر سرم وداع تلخی بارید و مرا ز خویش بیرون کرد...

بر گرد حریمت روضه ی هجران خواندم و در طواف پای؛ هفت بار که گشتم به دورت، به سر از خویش بیرون شدم به امید عطای تو...

که می دانستم از تو کریمتر نیست...

نشسته بودم بر سنگفرش سپید حجر خانه ات... و سر گذاردم بر سیاهی پرده اش، خواندمت به بارش باران...

بر رکن یمانی خانه ات بوسه زدم و عطر ناب بهشتی نسیمش مرا به هوش آورد... به پیش مقام و درب خانه ات به بزرگی ات معترف شدم تا به حقارتم بنگری از سر لطف...

می دانم...

 

عشق را به عده ای امانت می دهد و بعد باران بلا بر سرش می ریزد...

اگر خوب امانتداری کرد ، عشق مال خودش ... بهایش را هم به او می پردازند...

مرا تا باد فنا ، نسیمی بیش نمانده امانت را از من باز مستان که...

هزینه ی سوختن در آتش عین الیقین خیلی سنگین است... مرا چه دیدی که بی تابی ام را ندیده انگاشتی؟

حال که بی تابم بار دگر بر من بتاب... خوب می دانی که از پس آن بر نمی آیم... پس مرا دریاب...

بگذار در رستاخیز مدام فقط دلم برای تو زیر و رو شود...

گرچه آنجا هم جز تو را طلبیدم ...

چه خودسر بود این دل ناشکیبایم با اینکه وعده اش چیز دیگری بود بر سر عهد نماند...

اما...

نکند این نیز بگذرد و بیاییم بگویمت که:

چند وقتی است که بازار دلمان کساد است ...چند روز دیگر هم باید درش را تخته کنیم!

گاهی کار از محکم کاری عیب می کند، فقط می گویم بگذار در مدار بی کران تو تا ابد بمانم و نشانی راه را گم نکنم که این همان گنجی است که من بی اندازه اش را از تو می طلبم...

مگر نه اینست که گویند: با کریمان کارها دشوار نیست؟

من نخواسته بودمت فقط به اذن گفتن لبیک... و حتم دارم تو هم نخواندی مرا به همین چند صباح که بگویم این نیز گذشت ... پس برای تمام دقایق بودن و نبودنم لبیک اللهم لبیک ... لبیک لا شریک لک لبیک...

باز شبم از نیمه گذشت ... اما چه شبهایی بر من از نیمه گذشت وقتی در آسمان خانه تو نفس زدم ...

گفتند تنهای تنها می روی ترس را چه می کنی؟ اما من که به اعتبار تو آمدم، دیدم که تنهایی همان چیزیست مرا به سوی تو کشانده...چقدر دلم سعی صفا و مروه و عرفات و مشعر و منی و تنهایی و خواندن دوباره ات را می خواهد...

چقدر دل هوای جبل الرحمه و روضه رضوان و... آه ...آه... آه ... بقیع و حسرت تمام ناشدنی اش را دارد...

افسوس که باز بال پروازم رسیده به زمین...ستاره شماری می کنم تا دوباره به سویت اوج بگیرم گر چه در آتشی نشسته ام که بال و پر می سوزاند به وسعت بی تابی ها...

الهی واسعا...

نمی‌دانم، با همه این‌قدر مهربانی یا فقط با من!؟
ولی می دانم، فقط تو، با من این‌قدر مهربانی...

 

...

پس سلام بر تو که در آسمانها و زمین حاکمی به کرامت ...

تا باران ببارد...

 

 

 

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۰ ، ۰۴:۰۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما