ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۲۷ مطلب با موضوع «سکوت نگاره» ثبت شده است

نمی دانم انگار روبروی آینه نشسته باشم او گفت و من می شنیدم... تمام حرف های دلم را انگار کسی مقابلم نشسته بود با چشم هایش واگویه می کرد...راستش را بخواهی یک وقت هایی حرف هایی به دلت سخت می نشیند و دلت را درگیر می کند و با خود می برد تا...

می گفت: شاید "دوستت دارم" از آن حرف هایی باشد که هر وقتی می شنوی تازه است و بی اندازه گفتنش تو را خسته نمی کند. گفت و گفت و گفت...

اما من هنوز هم دارم فکر می کنم آن حس خوبِ شنیدن، بی ربط نیست با حرفهای نگفتنی... حرف هایی که روزها که هیچ، شاید سالهاست که منتظری تا بشنوی، این حرف ها اصلا جنسش فرق می کند... روح انتظار را در آدمی متجلی می کند و همین تردید و در گیر و دار ماندنش، یک دگرگونی دلنشینی دارد که بسیار خوشایند است. اینکه آخرش یک روزی، یک جایی؛ به یکباره بندِ دلت پاره می شود و گوش هایت می شنود آنچه را منتظرش بودی و بی دریغ چشم هایت می تواند شاهد رویایی باشد که محقق شده...

شاید این ها همه خود شیرینی خاصی دارد وصف نشدنی و نگفتنی ... اما خوب که فکر میکنم انگار سالهاست من منتظر آن روز نشسته ام و شاید آن روزگاری که در انتظارش تمام دقایقم را سپری کرده ام بسیار نزدیک است... اما حس می کنم فراموش کرده ام! کسی و یا چیزی بسیار نزدیکتر از رگ گردنم* او در من زندانی شده... منی که عشق ثانیه به ثانیه اش را نمی بینم و در محبس تن گناه آلودم گرفتارش کرده ام ... راستی حالا که خوب می نگرم فهمیده ام این ندیدن عشقت به خاطر دوری من است از تو...

چرا هرچه نزدیکتری دورتر می بینمت؟ می دانم چون به بودنت عادت کرده ام و دردهای خود را به عشقت درمان نکرده ام... همیشه در جستجوی چیزی دور در انتظار بوده ام غافل از آنکه انقدر نزدیکی که از تو دوری نتوان کرد... فکر می کنم قاصدکی زیبا در راه است و خبر بخشایشت را آورده و وقت آن رسیده صدایت را بشنوم و این بار من بگویم "دوستت دارم" ... راستی حتما تو هم سالهاست منتظری تا ناگفته های مرا بشنوی و ...بماند میان من و تو...

*نحن اقرب الیه من حبل الورید...
و ما به او از رگ گردن نزدیکتریم  ... سوره ق

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۹
ریحانه خلج ...

این روزها به شدت خسته ام از شکستن ها...از تردیدها...از...از خودم خسته ام...از حرفایی که از گفتنش همیشه ترسیده ام ...و می ترسم باز هم دیر شود و من دیگر هرگز فرصتی برای گفتن حرف های تازه ام نداشته باشم... می ترسم دوباره متولد شوم و این راه های اشتباه را تکرار کنم...

می ترسم دیگر در مسیر بودنم رقم نخوری... می ترسم مرا به خود واگذاری...* دلم می خواهد هر روز، هزار بار فریاد بزنم و درخت دلم را پیش رویت بگیرم و بگویم نگاه کن؛ شاخه هایش خشکیده و برگهایش ریخته... و انار سرخ دلم ترک برداشته و دانه های عاشقی اش سخت فرو ریخته... دلم کمی هوای روشن تو و بارانی ناب می خواهد... راستی درخت دلم را، با باران نگاهت سیر از آب می کنی...

*اَللّهُمَّ لا تَکِلْنی اِلی نَفْسی طَرْفَهَ عَینٍ اَبَداً؛
خدایا مرا به اندازه یک چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار...

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۸
ریحانه خلج ...

این روزها،

مدام دستان تــــــو را کم می آورم...

دستانی که با آن عشقم را،

با قلمی از جنسِ رویای بودنت،

به تصویر می کشیدم...

...

چقدر این دلــــــــــــم تنگِ است؛ برای لمسِ آن دقایق جادویی...

بیا و با یک ناگهان، در افق آسمان، معجزه ای دگر را رقم بزن...

ستاره باران کن شبم را ...

و دستانم را، لبریز کن از رویای شور انگیزِ دستانت...

 

دستانت...

 

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۰۵
ریحانه خلج ...

حالا دیگر بغض های کال من، حسابی رسیده است...

اما باز هم تــــــو نرسیدی ...

نرسیدی تا در سایه ی مهرت، اشک هایم را فرو بریزم...

 و من ساعت هاست آموخته ام، مثل گنجشکی تنها،

بی پر و بال، در هوای نبودنت نفس بکشم...

و هر روزی که نیستی را، بشمارم و اندوه هایم را بغض کنم...

و

واژه در واژه تو را در دلــــــــم فریاد بزنم...

فقط مانده ام در این حجمِ سکوتِ سنگین روزهای رفتنت،

چه کسی می گوید تــــــو نیستی؟

وقتی هرگــــــــز نرفته ای از یاد...

میم...

مـــــــــادر...

سایه ی مهری که نماند بر سر...

گنجشک... مادر

راستش را بخواهی کار سختی نیست!

اما فقط من مانده ام به چه کسی بگویم روزت مبارک...

نقطه.

 

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۵۸
ریحانه خلج ...

سوزن عشقت را به دستان لرزانم میگیرم و نخی تیره رنگ جلوی چشمانم خودنمایی می کند... آرام نگاه خسته ام را می دوزم به روزهای پرخاطره ی بودنت... یاد تو و خاطراتت تمام دل و جانم را گرفته است... دارم شکاف هایی را که از روزهای نبودنت در دلم ایجاد شده آهسته آهسته رفو می کنم...

با خودم می گویم کاش بود و مثل آن روزها، دست دلم را میگرفت و هر دو با هم دلتنگی های خاموش روزگار را مرور می کردیم از غم های انباشته شده بر روی دلم می شنید و تمام اندوه سینه ام را بر شانه هایش می کشید... و من باز بال می گشودم و رهاتر از همیشه در طول زمین قدم برمی داشتم...آخ که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزهایی که بودی و من بدون هیچ خیالی خود را در آغوش کارهای روزمره می انداختم ...می رفتم و می رسیدم و اوج می گرفتم اصلا راه و رسم پریدن را از خودت آموخته بودم...

اما هرچقدر هم حسرت بخورم تو باز نمی گردی... حالا انگار سال هاست که رفته ای و من هر روز سفر می کنم به اقیانوس خاطراتت و امواج پر تلاطمش به قطعه ای از جزایر مهربانی ات می رسم و باز هم تو را مرور می کنم بی آنکه باشی...

 

دل من

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۲۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما