چشمان خسته ام را که گشودم باور در نگاهم نشست، نور از دریچه صبح به رویم تابید، در برابرم مشبکهای زرین فولادت را می نگرم و هنوز مبهوت و متحیرم ... در تحیر اینکه اینجا در این قطعه آرام و سبز ، این بهشت زمین ، چقدر می توان آرام گرفت...ناگفته ها بسیار است و زبان الکن من ، قاصر از بیان شرح فراقت .... تو از آنچه می شناختمت هزاران بار مهربان تری ...
آقای خوبم ! پربودم از ناگفته ها، از درد دلهای زمین ، از غربت ، از حدیث انتظار ، از دلتنگی های روزگار ، از دردهای بی شمار ، از غم های ماندگار! اما اینجا تنها سکوت و اشک، پل نگاه من و ضریح نورانی تو بود و بس ... خورشید پر فروغ نگاهت ،مرا ندا می هد که، مگر می شود بخوانی و نگاهم نکنی ؟! ....
از دلم تا گنبد آسمانی کبوتر نشینت راهی نیست ، دل به دلتنگی ها سپرده بودم اما اینجا هیچ گفت و گویی جز از مهر تو نیست...در آستان مبارکت نجوا می کنند فرشتگان و ملکوت صحن هایت را به نظاره نشسته اند و سجده های عاشقانه ی عارفان زمین در تسبیح های صلوات خاصه ات ، رنگ افلاک گرفته اند...
چه روزها در حسرت دیدارت لحظه ها را شمارش می کردم اما اینک ...اما اینک در این لحظه تابناک دیدارت هر چه شکوه بود و ناگفته همه در جذبه ی اولین نگاه مهربانت ذوب شد، سوختم و آتش جانم در شراره های حسرت روزهای فراقت خاکستر شد...رایحه ی حریم تو جان های خسته را زنده می کند ...به پای بوست آمدم تا دستان ناتوانم را آهوانه سمت خورشید مجبتت بلند کنم و سر بر تربت عشق تو بسایم و سپاس به جای آورم از این دیدار ، و وجود خاکیم را در سجده بر خاکت به آسمان ها برم ...
مولا جان ! تو انیس النفوسی...تو مطلع و سر آغاز عشقی و از ازل تا ابد جاودانه ترین سرچشمه گوارای جانهای تنها و بی یاوری،ما را امید نگاه تو زنده می دارد . با نگاه تو آرامشی غریب در قلبم احساس می کنم . تو همراه و همراز دلهای شکسته ای . اینجا جز از تو چه می باید گفت؟؟؟وقتی تو را می خوانم گویی کلک زرینی ، بر دستان ناتوانم داده اند تا از تو بگویم ، در تو ذوب شوم و خاموشانه ، تو را در سکوت وجودم ، فریاد بزنم و نور در نور دلم مالا مال شود از نامت از عشقت...
روز شمار لحظه های گذران عمرم تا به دیدار تو نائل می شود در خویش تمام ثانیه ها را حس می کند ، وقتی ضریح درخشانت را می نگرم سرشار می شوم از لحظه های تابناک نیاز و ارادت... اشک های بی بهایم ، مهمان صحن و سرای آسمانیت شده تا از خاک به افلاک پرواز کنم ، تو را می جویم ، و این جا جز اشک و حدیث فراقت مرا واگویه ای نیست ...
گام های خستگان را در طلب دیار مهرت توانی مضاعف می گیرد و تا رسیدن به ضریح خورشیدیت لحظه های دلتنگی را می شمارند...چقدر سبک می شوند مرغ دلهای خستگان ، وقتی نگاههای غمگین شان را به پنجره ی طلایی فولادت گره می زنند... صدای بال کبوتران حرمت ، در صدای ملکوتی فرشتگان حریمت ، غوغایی در دلها برپا می کند و یک به یک قفلهای دلها و دردهای سخت گشوده می شود ...
مولا جان ! تو از افلاک نظاره گری ، بر خاکیان در بند نظری ...
می دانم روزی می رسد که تو همه دلهای شکسته را ضمانت می کنی و می دانم آن روز نزدیک است...
تا باران ببارد...