روزگارمان را می بینی؟ روزهایی که می رود و خورشید هایی که هر روز به سرخی نگراییده، جایشان را به ماه می دهند...
می دانی که دیگر تاب ندارد این ماهِ مه گرفته ی دلهای خستگان... و رمقی نیست بر اقلیم تنهای وجود و جان های خاکی ما...
تا کی شکایت ابرها را به محکمه ی عدل آسمان ببریم، که خورشید را نهان کرده اند؟ سهم ما از این همه روشنایی تو در دل تاریکی های قرن چیست؟
313 کلمه ی واحد ما را به تو می رساند و ما، هنوز که هنوز است خط خطی های نگارش بی رحمانه قلم هامان رقم های آخر را تثبیت نکرده اند...
عطر خوش زندگی جاری نمی شوی بر روزهای تلخ و شبهای دیجور مان؟ بهار در راه است و ما را، بی عطر خوش تو _ مستی نیست...
حرف به حرف این واژه های بارانی هر روز تو را فریاد می زنند و سکوت، آخرین جوابی است که از آسمان ابری و دلگرفته تمام غروب هایمان میرسد... جوابِ خون آلودی سرخ که، هر سحرگاه به شوق تو طلوع می کند و هر شامگاه در اوج اندوه بر پشت کوهها فرو می رود...ذوقی که به شوق تو زنده می شود و هنوز جان نگرفته بر لب های احساس می خشکد... شعری که با یادت شعور میشود و شور ... عشقی که به سودای تو پهنای آسمان را بال در بال آسمانیان می پیماید تا شاید برسد به کاروان عشق تو... و باز هم دریغ می شود همه هستی اش بی تــــو ...
آنگاه نهایت شب باز هم در ستیزه است تا شاید در سپیدی سحرگاهی که تو در آن میرسی؛ با ماه رویت جلوه کند به روشنی... آسمان سخت در پیکار است با ابر و باد و مه و خورشید ... و فلک _ از شفق تا فلق تو را نجوا می کند که ای مژده ی پیدای نهان شده، استوار ایستاده ام تا قاصدک خبری از جنس باران بر تمام دشت های خشک و کویرهای بی روح و جانهای فرسوده بیاورد... و آن خبر در راه است... تا باران ببارد...
+بهانه نوشت:پست 313...