ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

حال من امشب به سان حال سائل می شود
همچو دریایی که آرامَش به ساحل می شود
 
از هلال ماه شعبان ماه ثارالله دمید
نیمه ی شعبان چو آید ماه کامل می شود...

همین ساعت ها بود یادش بخیر...

مُحرم شده بودم به عشقت از شجره به لبیکی عزم خانه تو داشتم... تمام دقایق دلهره بود و خوف و رجا...خانه ات را تصور میکردم خورشیدی بر کنگره ی عرش... نفس هایم در سپیدی لباس احرام تازه میشد و رنگ می باختند تمام دقایقم. از محشری انگار عبور کرده بودم و در خنکای نسیم نگاهت می رفتم تا آرام بگیرم...

کاروان ها همه از وادی میقات گذر کرده بودند و مرا تا تپش های آخر این سینه تب دار و حُرم سوخته ی اشتیاقی غریب همراهی میکردند... روشنایی چراغهایی که شهر در گستره ی آن می درخشید و هر دم به تو مرا نزدیک و نزدیکتر میخواند... می اندیشیدم که اینجا دیار امن مسلمین است... اینجا را در خواب هایت هم ندیده ای! شهر اسلام و شهر خانه ی دوست...

هنوز هم باورم نمیشود... یکسال است بازگشته ام اولین چهره به چهره ام با خانه ی تو...به گلاب نابی کعبه ات را شستشو می دادند چشمانم درب گشوده شده خانه ات را دید و اما آغوش بخشایش گرت را درک نکرد... و عطر نابش در اولین طواف را بویید اما عطر بازگشت به خویشتن را در خود ابدی نکرد... مفتون بودم و عظمتی بی مانند در پیش چشمان رسوایم خودنمایی می کرد... فراموش نکرده ام که در طواف آغازین بر گِرد خانه ات مبهوت چنان می گشتم که... دریغ و افسوس از درک نگاه تو...

 

 
می دانم آن روز هم لبیک گفتم و پیمان بستم ...اما...

 مرا ببخش که هنوز چون عهدی که در الست بر آن بلی دادم پیمان شکنم...
 
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۱ ، ۰۳:۴۳
ریحانه خلج ...

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است...

« وَ الَّذِینَ آمَنُوا اَشَدُّ حُبّاً لِلَّه » (سوره بقره، آیه 165)

 کسانیکه ایمان آوردند، شدیدترین محبت آن ها برای تنها حضرت رب العالمین است...

مگر میشود دوستت داشت و راهت را در پیش نگرفت؟

این چه محبت است که بار ادعای آن را به دوش میکشم؟

اگر مرا ایمان است،عصیان چرا؟

دستگیرم باش، می خواهم از مومنان درگاهت باشم...

تادوستت بدارم چون آنان...

بارانم! عطر نرگس در هوای دشت جاریست...

اما من هنوز در تنگنای گناهانم محصور شده ام...

شرم دارم که بگویمت، اما میدانم! که این راه های آمدنت را این من مسدود کرده است...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۳۲
ریحانه خلج ...

قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ…یوسف 33
گفت: خدایا! زندان برایم دوست‌داشتنی‌تر است از آن‌چه من را به سوی آن می‌خوانند...

 

 

چگونه فریاد کنم که می خواهم، مرا به زندانی ببری که فقط تو و یادت در آن هستید…

می خواهم بیگانه از خویش شوم و در نهری به وسعت زلالی ات جریان یابم... می خواهم آهسته و پیوسته، ثانیه ثانیه ی بودنم را _ برای التیام دردهایی که ارزانی ام داشته ای درک کنم... دردهای تلخی که شیرین ترین داشته های امروزم را مدیون تلخی تاریخی آنهایم...

و درد؛ خواستن توست... التیام نمی خواهم برای این درد... فقط؛ افزونش کن و در من جریانی عمیق را به حرکت وادر کن... یادت هست چقدر برایت می نوشتم؟ قلم به دستم می دادی و می کشیدی مرا به جنون؟ فرصت شیدایی می بخشیدی جان خسته ام را... و امشب سرآغاز همان رازها باش؛ رازهایی از جنس نور ، دوباره ببر مرا به زندانت و به بند بکش به بندی خواستنی! و زنجیری که سررشته اش به دست توست ...دلم می خواهد اسیر تو شوم! به تو پناه آورده ام و عمیق ترین خاکی را طلب می کنم؛ که در آن دنیایی نیست اما نور تو فریادی دارد به بلندای افلاک... زندانی تو را غمی نیست... و خوشا آن دلی که به زندانِ غم تو اسیر است و آزادی طلب نمی کند...

الهی و ربی من لی غیرک...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۵۱
ریحانه خلج ...

دلتنگی بهانه است، دلم از خویش گرفته است...

سنگ بردار و خود را بشکن تا بهانه دلتنگیت بشود همه او...

خود را که شکستی شعاع نور فرصت تابیدن می یابد...

لا اله الا انت....سبحانک انی کنت من الظالمین...

 

 

گاهی مرهم تمام زخم ها تو را میسوزاند تا بدانی که هیچ راهی جز او نیست...

اهدانا الصراط المستقیم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۳:۳۰
ریحانه خلج ...

یاران شتاب کنید... گویند قافله‌ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست، اما پشیمانان را می‌پذیرند...سید مرتضی آوینی...

اگر اعتراف کنم پشیمانم تو را کافیست تا پذیرایم شوی؟ خوب میدانم که میدانی؛ پشیمانی ما را سودی نیست آنقدر پیمان شکسته ایم که اعتمادی بر عهدهای ما نیست...عهدها بسته ایم هر شامگاه؛ و تا سحر عهد را داومی نبوده... ما را به شتاب می خوانی و اما بدان به کجا چنین شتابان؟ چقدر سخت است شتاب... با کدامین بال و پر که ما را حوصله ی شتابی نیست و حتی اشتیاقی... آنقدر غرقیم و معاصی ما را در خویش پیچانده که پیله را رهایی نیست برای پروانگی... پرواز آرزویی شده است، دست نایافتی برای این غریق رها شده در گرداب...

اما بگذار اعتراف کنم، از پشیمانان نیستم و همچنان بر اسب دنیا می تازم و قرار و شکیبی نیست، که خوش نشسته ام به امید فرصت، که هنوز خواهم بود و دنیا دنیا راه دارم تا برسم به روزی که فرصت تمام است... این بهت را در من بشکن که فرصتی نیست مرا بگوی که به خود آی زمان از دست بشد... آرزویم این است روزی نادم، اعترافی کنم که تو را به باور بنشانم... آن روز را تو خود برایم رقم بزن...

 

http://nature.harferooz.com/photos/images/868free_living_butterfly_.gif

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۰۰
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما