امــــــــا، تو گویی روایت عاشقان، فرق دارد...
آنجایی که، اینبار کُنج خرابه...
ســـــــــر سرخ پدر، سه ساله ای را بهشتی می کند...
من اما به اندازه یک پرنده هم؛ تـو را در دلم داشته باشم کافیست...
قفس تنگ دلم خالی شده از نبودن های تـو ...
تا دیروز فقط زمین بود که قفس می نمود...
اما، از امروز هر جا که تـو نباشی، قفس من است...
اینجا به وقت تقویم ها آخر پاییز است، نه آخر دنیا...
و دلم هوایی دگر دارد... هوایی از جنس تـــو ...
اما حالا که نیستی...
هوا ابری ست، اما هوس ِ بـاران ندارد ...
ای چشم ها شتاب کنید!
که باران، شوقِ نگاهی را دارد که؛از ناودان سقفِ آسمانی شما چکه کند…
و پنجره ای را بگشاید به سوی عشق...
و اینک... اشکها، به شوق نگاهی بارانی با دلــــــ همراه شد ...
باران از چشم هایم می بارد، به یاد تــــو...
اگر تمام قد هم بهاری باشی...
گاهی غمی می رسد و قدت را چون کمانی دو تا می کند...
بی نگاه تـــــو...تمام عمر نمی توان بهاری ماند،
نگاهت را که از من بگیری پاییز عمرم می رسد...
برگ های دلـــــ اندک اندک فرو میریزد و در میان شاخسار خشک تنهایی ها...
آخرین برگ روی شاخه شده تمام امیدم...
مگذار ...
بماند میان من و تــــــــــو...
تلخ است ...
تــــــــــو باشی و
ما ریزه خوار سفره ی آدمیان شویم!