زیر سقف ابری آسمانِ نگاه بی کرانه ی توست که،
ترنم لطیف یادت...
طعم شگفت عاشقی می دهد...
ببار و عاشقم کن، بــاران!
زیر سقف ابری آسمانِ نگاه بی کرانه ی توست که،
ترنم لطیف یادت...
طعم شگفت عاشقی می دهد...
ببار و عاشقم کن، بــاران!
صدای شرشر تنهایی، از بام دلم می آید، وقتی تــــو را فراموش می کنم!
و ناودان های بی قرار چشمانم لبریز می شود از نبودن تـــــو…
هر روز در تکرار دقایق حیرت آدمیان…
و در کوچه های تنگِ تنهایی هایشان، شاهد فرو ریختن برگهای زردی هستم به بلندای پاییزان دلها غمگین…
و در زمزمه های تلخِ روزرگارشان می شنوم که در حسرت با تــو بودن می شکنند و خورد می شوند …
و شگفت نیست که بدانی، رنج من از آن است که گاهی،
در غبار خاطره ها و "یاد هیچکس ها" حضورت را گُـــــم میکنم …
اما بگذر این بار، من قصه ی دلــــــــــ آدم را برای تـــــــو بگویم…
تمام عمر، آسمان دلش بی تــــــــو ابریست …
اینجا بارانـــ گرفته است … سکوت جاریست و شرشر تنهایی…
در دلم چیزیست که به پاییز نگاهت سخت آویخته...
در برگریزان پاییز خاطراتم به دنبال گامهایی هستم که ،
سکوتم را نشانه رفته و سالیان درازی است که همچنان در راه است و فریاد آمدنت را سر داده است...
همین امشب از پشت پرچین خیالم عبور کن...
تا در شعاع روشن نورت دوباره قدم بزنم...
تو که بیایی صبح می شود آفتاب من...
همچون انار، خونِ دل از خویش میخوریم ...
غم پروریم؛ حوصلهٔ شرحِ قصه نیست...
از رسیدگی نیست... از غصه ی برهنگی درختان است که، انارها دلشان می ترکد…
آه از این روزهای بی گذر در انتظار ...روزهایی که آسمان دلش پر است و لبریز از باران...
و شاخه ها در انبوه برگریزان میرود تا هستی و حیاتش را وانهد تا بهاری دیگر ...
کاش این بار بهار با تــــــــو بیاید...
و تمام خستگی دلهای غصه دار انار را به رویای رویشی سبز و شگفت در هم آمیزد....
دلتنگی هایت را به آسمان بسپار انار دلم...
...
وقتی به اوج تلخی ها میرسم و کم می آورم باز هم انتهای جاده تو نشسته ای...
تو که از ازل با من بودی و من تا ابد مدیون نفس کشیدن در هوایت هستم...
کبوتر شدن در هوای تو این روزهای عجیب نیازم بود...
سپاس که باز اذن داده ای به سلامی دوباره...
می آیم تا تمام دلتنگی هایم را با تو بگویم...
و ایمان دارم که اهل کرم سلام را بی جواب نمی گذارند...